قدیم عضو تیم بسکتبال ذوب آهن بودم و با بچه های تیم هر دو هفته یکبار می رفتیم سفر برای مسابقات لیگ برتر …
من و دو نفر دیگه زیر ۱۵ سال مون بود و بقیه بزرگتر بودند و ما می رفتیم تا بازی ها را از نزدیک ببینیم و تجربه کسب کنیم و نسل بعدی ذوب آهن باشیم…
تا می رسیدیم هتل، سریع بچه ها هم اتاقی شون را مشخص می کردند…اونایی که با هم صمیمی تر بودند می رفتن با هم …ما کوچیکترها هم با هم یه اتاق می رفتیم …
تو یکی از سفرها، مربی مون خانم آیلین، خودش اعضای اتاق ها را انتخاب کرد…
گفت باید یاد بگیرین با همه بتونین تو یک اتاق برای دو شب زندگی کنین …
این تصمیم باعث شد بچه ها ناراحت بشن و شب جاشون را تو اتاق ها یواشکی بدون اینکه خانم آیلین بفهمن عوض کردند…
مربی مون فهمید و وقتی از سفر برگشتیم جمع شدیم و به ما گفت:
پس فردا، تو زندگی مشترک چه می کنین؟ با خواهر شوهر و جاری و مادرشوهر و… چه می کنین ؟
گفتیم مگه قراره با اونا زندگی کنیم اونم تو یه اتاق!!؟؟
خانم آیلین گفت نه! قراره یاد بگیرین چطور با هم کنار بیایید و به هم احترام بذارید و تمرین کنین…
راستش خیلی سخت بود اون تایم …من و اون دو تا وروجک که با هم بودیم، شب ها خوش بودیم چون کلی درد و دل تو اون سن داشتیم …حرفای همدیگه را می فهمیدیم …و جالب اینکه یکی از این وروجک ها هم دختر مربی مون بود به اسم آنگینه …اون گاهی فیلم می آورد و یواشکی نگاه می کردیم و یا می رقصیدیم و یا آتیش می سوزوندیم و گاهی سر ساعت نمی خوابیدیم و صبح خسته می رفتیم سر مسابقه:)
ولی وقتی با بزرگترها مجبور شدیم تو یه اتاق باشیم، باید خیلی مراعات می کردیم که حرفی نزنیم بی ادبی باشه و پاهامون دراز نشه جلوشون و… اونا هم مجبور بودند حرفایی نزنن که ما کوچیکترها هضمش نمی کردیم مثل صحبت در مورد زندگی مشترک و کلا حرفای زنان متاهل و بزرگسال که دور هم جمع می شن و از هر دری حرف می زنن…
من اون تایم متوجه نبودم خانم آیلین چه تاثیر بزرگی تو زندگی من میذاره!
به عنوان چهره تاثیرگذار روی تربیت روزهای نوجوانی ازشون یاد می کنم…استاد بزرگی برای من بودند چون خیلی سکانس هایی در بزرگسالی داشتم که یاد آموزه هاشون می افتم و می بینم چقدر قشنگ به ما یاد دادند که اینقدر محکم در ذهن من مونده …
خانم آیلین، به ما یاد داد که اگر رفتیم جایی، حق نداریم روی تخت دیگران بشینیم …خیلی ها را دیدم که این مسئله را رعایت نمیکنند اونم تو بزرگسالی …
ما قبل از بازی، تو یکی از اتاق های هتل جمع می شدیم که مربی مون حرفای قبل از بازی را بزنه برامون…گاهی بچه ها، روی تخت بقیه می نشستن و مربی مون تذکر می داد که روی تخت بقیه نباید بشینین و کار بدی هست…
ما سفرهامون را با اتوبوس جابجا می شدیم و برخی بازیکنان تیم، نمازخون بودند…خانم آیلین وقت های اذان که می شد اتوبوس را نگه می داشت یه جایی برای نماز…زودتر از اینکه ما چیزی بگیم …خانم آیلین ارمنی هستند ولی این احترام به ما و نماز ما برای من خیلی جذاب بود…
از بچگی یاد گرفتم به دیگران و عقاید دیگر چطور برخورد کنم و منعطف باشم …
هر سال تو کریسمس، ما یه شب دعوت بودیم خونه شون و اون جا به ما کادوی کریسمس میدادن و پذیرایی می کردند و ما تیپ متفاوت خانم آیلین را تو خونه خودشون می دیدیم…ایشون خیلی براشون مهم بود که هر جایی چطور باید لباس بپوشند و خونه و بیرون با هم فرق بذارن…
دوست داشتم تو خونه مجازی خودم، حتما نامی از این انسان با ارزش برده بشه و ازشون تشکر کنم…
خانم آیلین عزیز، مربی روزهای خامی من! ازتون ممنونم…
از خدا تشکر میکنم که آدم های تاثیرگذار زیادی سر راهم قرار داد …
خانم آیلین ملکیان مربی سالهای دور بسکتبال ذوب آهن و فولاد مبارکه و همچنین سابقه بازی در المپیک قبل از انقلاب و…
ایشون متولد ۱۳۲۶ هستند…
لینکها:
دیدگاه ها (21)
ندامی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۶عااااااالی??❤❤
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۳❤️❤️❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۴موفق و خوشبخت باشند❤️
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۶مرسی ❤️
شاید نگار ?می گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۶????
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۷❤️❤️❤️
نورامی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۰عالی بود ??
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۲❤️❤️❤️
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۸عالی…لذت بردیم ✨❤️
من ۵ ماه خوابگاهی بودم… یکی از هم اتاقی هام میومد رو تختم دراز میکشید و کلا خودش رو میمالید به بالش و همه چیز تختم ?
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۲❤️❤️❤️
منیرهمی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۳??
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۳❤️❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۰۲مهشید جان سلام
دوست داشتم این رو به یکی بگم گفتم بیام به تو بگم
تلگرامت نبودی اگر مشکلی نیست اینجا بیانش کنم??
من چند روز پیش تو یه وبینار خودشفقت ورزی شرکت کردم و از مشاورش خیلی راضی بودم
خلاصه گفت برای هدیه یه جلسه ی کوچینگ رایگان دارید
منم از خدا خواسته رفتم پیشش?
خلاصه امروز رفتم سراغش
یکم خودم روقبلش یشه یابی کرده بودم که بفهمم مشگل از چیه و کجاست
فهمیدم من یه ترس بزرگ توی پس زمینه دارم که دنیا خیلی بزرگه و من براش ناکافیم
که عقل و درک من براش ناکافیه
صحبت کردیم دیدم در واقع ترس من همون ترس از آسیب دیدنه که من سر مسئله ی دیگه پیداش کرده بودم و اینجا نمیدونستم پشت همین مسئله هم هستش
خلاصه صحبت کردیم دیدم بخاطر اینه مامانم همیشه از آسیب دیدن میترسیده برای همین این مسئله برای من توی همه ی موارد تعمیم پیدا کرده
و راستش حالا حس میکنم برای دنیا کافیم?
با همین ندانستنم کافیم
با همین نقص هام کافیم
با همین افکار خنده دار و ناقصم کافیم
با همین اشتباهاتم کافیم
من چقدر کافیم?
حس خوبی داره
حس میکنم حالا میتونم به خودم فرصت بدم
جایی که لازم دارم تفریح کنم تفریح کنم
جایی که لازم دارم با دوستانم باشم با دوستانم باشم
جایی که لازم دارم تفکر کنم تفکر کنم
جايي که لازم دارم بخوابم بخوابم
خیلی بهترم?
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۴۰سلام به روی ماهت …وقتش هستکه برای خودت یه هدیه بخری ….من این وقت ها یه چای خودم را دعوت می کنم ?
این رشد و آگاهی مبارکت باشه عزیزم.مرسی نوشتی????
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۹چقدر ایده ی خوبی دادید??
دقیقا برم خودم رو یه آب طالبی و پیراشکی دعوت کنم??
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۲ای جان
یه عکسم بگیر به یادگار برای عبور از مرحله ای که داشتی…فلفلی من خیلی حالم خوب شد کامنتت را دیدم…بهترین ها را برات از خدا میخوام❤?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۹ممنونم از بازخورد مثبت و قشنگی که بهم میدی?حتما این کارو میکنم.
ninayمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۵۶چ خوب ک ازشون یادکردین من ک خیلی ازشون خوشم اومد.خداحفظشون کنه
مهشیدمی گوید:
۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۹ممنون از نگاه تون عزیزم❤?
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۱۶ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۱۳انشاءلله همیشه شاد و تندرست باشند 🥰🩵🕊
دخترشون هم اسم جذابی داشتند..
واقعا ننشستن روی تخت خیلی نکته ظریفیه واقعا حریم خیلی شخصیه از نظر من و متعلق به زوجین و یا یک شخص هست 🤗🐣🩵🕊
✅️
مهشیدمی گوید:
۱۶ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۱۹ممنووووونم🥰🥰🥰