فرض کنین که وزن مون زیاده و نیاز به رژیم داریم …
چه کارایی باید بکنیم؟
۱) در خوراک و تغذیه مون باید برنامه ریزی کنیم و مهم هست چی بخوریم و چی نخوریم…
۲) باید ورزش کنیم…
۳) باید برای دو مورد بالا، انگیزه و برنامه داشته باشیم و خسته نشیم و …
مورد ۱ و ۲ را همه میدونن یعنی چی، ولی مورد ۳ …
چون مورد ۱ و ۲ دقیقا جسمی و انجام دادنی هست، مغزمون می فهمه باید باشگاه بره و غذا کم بخوره و…
اما مورد سوم، به مغز و روح ما نیاز هست …
شنیدین میگن که مریضی های روحی پیدا نیست ولی ریضی های جسمی باعث میشه بریم دکتر؟
برای همین هست که خیلی ها نمی تونن وزن کم کنند و وسط راه ول می کنند…
عزت نفس هم یه سری مراحل داره ولی چون به درون ما و روح و مغز و قلب مون مرتبط هست، افراد زیادی نمیتونن به دستش بیارن…
ذهن ما، مراحل عملی و جسمی را می شناسه، ولی مراحل روحی را یا مهم نمی دونه، یا نمیتونه درکش کنه…
آدمها دنبال جملات انگیزشی هستند …پیج های انگیزشی را فالو می کنند و اتفاقا باعث میشه که بلند بشن و شروع کنند…اما میانه راه می بینیم طرف ول کرد!!!میگیم اراده نداشت درسته؟اراده دقیقا همون مغز و قلب ماست که تا تاثیر جملات انگیزشی رفت، دیگه همه چی را رها می کنه…
یه مثال دیگه: یکی به ما بگه : خودت را باور داشته باش…خب این یعنی من چیکار کنم دقیقا؟
خودت را دوست داشته باش!خب یعنی چی؟
اینها آدرسش اعماق وجود آدم هاست…نقشه راهش را بلد نیستیم…
مثلا اگر ما بدونیم که اول باید لباس بپوشیم، صبحانه بخوریم، بریم سر خیابون، اونجا ساعت ۸ اتوبوس میاد و بعد از چند تا ایستگاه، باید پیاده بشیم، خب اینجا ما میدونیم چیکار کنیم…ولی برای چیزی مثل عزت نفس نمیدونیم …
من عزت نفسم را این مدلی به دست آوردم و اتفاقا اصلا هم سخت نبود:
۱) اولین قدم برای داشتن عزت نفس، این هستش که بفهمیم آدرس راه کجاست؟
خوندن کتاب نیمه تاریک وجود (مبحث سایه ها) به شما آدرس دهی قشنگی میکنه…
اگر میخواین یه خلاصه از این کتاب با مثال های مختلف داشته باشین، من تو وبلاگم بهش پرداختم و خدایی سنگ تموم هم گذاشتم:
روی تصویر زیر کلیک کنین و وارد مبحث سایه ها بشین:
۲) بعدش که فهمیدیم سایه هایی داریم و مشکلات ما از کجاها ایجاد شده، اون وقت هست که میریم اتاق هامون را غبارروبی میکنیم(همون مبحث تار عنکبوت های اتاق های قصرمون)
۳) وقتی دونه دونه اتاق های قصرت را ساختی، او وقت کارهای زیادی هست که برات راحت تر به نظر میاد…متوجه میشی چه بار سنگینی روی دوشت بوده که خانواده، جامعه، محیط و مدرسه و …، برات ایجاد کردند که حس “من خوب نیستم” بکنی…
یه مثال بزنم:
من حقیقتا آشپز خوبی نبودم و تو سن زیر ۲۰، فکر میکردم سخت ترین کار دنیاست…علاقه هم نداشتم ..اینکه دیگران یه غذای خوشمزه می پختن، به نظرم مهارت خیلی خیلی سختی بود…
میدونین این حس از کجا میاد؟ اینکه از بچگی شنیده بودم:
***فلانی دستپختش خوبه و کسی مثل اون نیست …
***برخی ها اینقدر دستپخت شون خوبه که همه غذاها را بلدن بپزن و همه میخورن و دوست دارند و برخی نمیتونن..
همین دو تا جمله را من تو محیط کار و خانواده و فامیل زیاد شنیدم…
خب من نشستم و کشف کردم که چرا آشپزی بلد نمیشم و متوجه شدم که همین دو تا جمله، “سایه” انداخته روی من…و این سایه باعث میشه من مطمئن بشم که:
زن دایی بلده بپزه …مامان جونم بلده بپزه ولی مهشید نه!
می بینین؟ سایه ها تاثیر زیادی دارند و انگیزه های ما را از بین می برن و دیگه تلاشی هم نمی کنیم…تسلیم میشیم و می پذیریم که باید بیخیال آشپزی بشیم…
من وقتی این دو مورد را فهمیدم، اتاق آشپزی قصرم را ساختم! اتاق ذهنی منظورمه…
من مهشید یه آشپزخونه دارم و خیلی چیزا بلد نیستم ولی میرم می پرسم و یادش می گیرم و اجرا می کنم و اگر خراب شد دوباره و دوباره تست میکنم…تو غذاها یه چیز عجیب غریب نمیریزن…بلکه بلدن چی را چه موقع و چقدر بریزن برای همین خوشمزه میشه!
عزت نفس چیزی غیر از فهمیدن آدرس درونی نیست…خودت را دوست داشتن هم همینطور…اون سایه ها را که دیدی، همون جا اولین ایستگاه مسیر موفقیت تو میشه…سایه ها را بر میداری و شروع می کنی
سخت ترین غذا تو ذهن من آش رشته بود…
دستوراتش را عینا از اینترنت برداشتم و شروع کردم و پختم …
بار اول یه مقدار حبوباتش نپخته بود…
کم کم متوجه شدم نیاز به زردچوبه هست تا آش رشته سفید نباشه…
نیاز به پختن عدس و نخود و لوبیا هست در تایم های مختلف…
رشته را باید فلان زمان ریخت …
تو آش رشته پیاز داغ یا نعنا داغ بریزی خوش طعم میشه(موق خوردن روی بشقاب بریز و موقع پخت هم بریز)
و…
همه کارای فوق، عملی بود و با آزمون خطا، بلاخره یادش میگرفتم…
همه کارای دنیا مثل پختن همین آش رشته است…ما هیچ وقت شروع نمی کنیم، چون آدمهایی هستند که خیلی مهارت دارند و ما فکر میکنیم هرگز بهشون نمی رسیم…
اما این “فکر میکنیم” از سایه ها میاد که ما متوجه نشدیم از کجا ضربه خوردیم …کجا ول کردیم و دیگه گفتیم برو بابا من که نمی تونم…من هیچ وقت زن دایی نمیشم!
اونجاها را تو مسیر نیمه تاریک وجودت کشف می کنی…
پاورقی:
این مطلب چقدر تونست سوال ذهنی شما را جواب بده؟ الان میخوای چه کاری را شروع کنی که نیاز به عزت نفس داری؟ با کاربران به اشتراک بذار تا با سوال و جواب بتونی سایه های روی اون موضوع را کشف کنی…یا از خودت سوال و جواب کن…
دیدگاه ها (170)
رویامی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۸این دقیقا مشکل بزرگ زندگی منه عزت نفس رو نمیگم مثال آشپزیت رو میگم. از بچگی مادرم مشکل داشته تو آشپزی برادرام فوق العاده ایرادگیر بودن و بدغذا.من هم از آشپزی وحشت داشتم و الان هم گیر یه آدم فوق العاده یدغذا افتادم،😶یه بار تو نی نی سایت بهت گفتم و تو گفتی خب برو کلاس اشپزی،😁یه استیکر خنده هم گذاشتی حقیقتا خیییییلی ناراحت شدم از حرفت و استیکرت. میدونی مشکلم اصلا بلد بودن نبودن نیست خودم حس میکنم انرژی منفی میدم به غذا یه وقتایی همسرم میگه این عالیه همیشه همینطور بپز دوباره دقیق همون رو میپزم و میگه خوب نیست حتی گاهی هم حق داره ها ولی واقعا نمی دونم مشکلم کجاست!!! و یه نگرانی دارم برا دخترام که میگم اونا هم دقیقا مثه من خواهند شد امیدوارم همسر خوش غذا گیرشون بیاد،🙁 هیچکی نمی تونه دغدغه منو درک کنه ده سااااله سر غذا دعوا داریم آخرین بار به حدی عصبی شدم میخواستم بذارم برم،😔 ببین مشکلم با دیدن فیلم و این چیزها حل نمیشه کلی دستور میخونم و خوندم از نت این مشکل من نیست،😐نمی کنم متوجه شدی یانه فقط امیدوارم نگی برو کلاس آشپزی هنوزم ازت ناراحتم،😶
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۲۱اون استیکر خنده را یادمه…
ترجمه اش کردین به تمسخر…
ولی حقیقتا ساده انگاری مسئله کردم….یعنی اینقدر اینا ساده است حل میشه که باورمون نمیشه …
حس بد نمیخواستم بگیرین، میخواستم بگم بزرگش نکنین😘
رویامی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۲۳نمیشه برای من مهشید جان آشپزی برای مادرم غول بوده برای منم همینطوره متاسفانه،😐دقیقا اون روز منظورم همین بود.
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۲۵برای مادرم بوده و برای منم باید باشه😃
همین جا سایه اشتباه مادرتون روی کاراتونه
فاطمهمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۵احساس میکنم مطلب رو برای من نوشته بودید چیزی که مدتیه باهاش درگیرم
و من فکر میکنم باید شروع کنم به پذیرش تمام عیب هام و کتمان نکنمشون
باید خودمو بپذیرم
مهمترینش چشممو روی خودم باز کنم
من اصلا خودمو نمیبینم
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۶👌👌👏👏
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۲۳شاید مشکل تون دقیقا همین باشه که نظرات آدمها شده مدنظرتون…یعنی بر پایه اونها، آشپزی خودتون را خوب و بد برچسب میزنین …
در حالیکه وقتی خوردی و خوشمزه بود باید خودتم به خودت حس موفقیت بدی…
و اینکه یه غول شده براتون .
رویامی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۴خب یه مسأله هم همینه همسرم خیلی بدغذاست اگه ذره ای ادویه جابجا بشه متوجه میشه کلا اعتماد بنفسم برا آشپزی داغون شده
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۴دقیقا همین هست…همسرتون صاحب نظر هست و نظرش باعث میشه نمره قبولی و یا رد شدن بدین…اگر بقیه صاحب نظر باشند چی میشه؟
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۷:۳۹راستش نمیدونم،🤷تو همه غذاها مشکل ندارم آخه دو سه تا خورشت هست فقط که خیلی ایراد میگیره اونا رو مثلاً برا خانواده همسرم نپختم ولی یه دفه مثلاً خونه مادرشوهر آشپزی کردم یه غذای ساده بود بعد برادرشوهرم گفت چی درست کردید چه بوی خوبی داره ولی اون اتفاقا بنظر خودم خوب نبود تو خونه بهتر درست میکنم. بعضی وقتها به همسرم میگم الکی داری ایراد میگیری یعنی ببین یه ذره از غذای قبلی که گفته خوبه طعمش متفاوت بشه میگه اینو نمیشه خورد،😐قابل خوردن نیست!!!!من به شدت ناراحت میشم.این یه مورد و یه مورد هم همش غذای جدید میخواد ازم منم واقعا حوصله ش رو ندارم هم بخاطر این حرکتاش هم بخاطر همون غولی که مادرم ساخته اصلا بعضی وقتا فکر میکنم بیزارم از آشپزی خیلی وقتا فقط تو فکرمه یه چی بپزم که سر و تهش جمع شه.خیلی وقتا تا ظهر یا تا شب که همسرم بیاد تو ذهنم دارم باهاش بحث میکنم در مورد غذا.اصلا شاید اون روز هیچی هم نگه!!!!ولی من تا تایم غذا خودخوری کردم!!! حالا بنظر تو من چیکار باید بکنم؟!اگه بگی نظر همسرت رو نادیده بگیر که خیلی وقتها این کارو میکنم ولی تو ذهنم مدام خودخوری دارم و کلی اعصاب خردی درست میشه برام اگه بگی برو چندتا فیلم ببین و آشپزی یاد بگیر که اصلا مشکل من با این چیزها حل نمیشه کل دستورهای نت رو شخم زدم از دوستانی که ادعا دارند در آشپزی پرسیدم ولی مشکل من همچنان به قوت خودش باقی هست!!!و نکته جالب تر اینکه مادرم بعد رفتن ما از خونه اشپزیش خوب شده!!!میگه یه دفعه داداشم گفته چرا این غذاها رو وقتی ما بودیم نمی پختی!!!و جالب ترش که اصلا با حوصله و عشق هم آشپزی نمی کنه ها!و در مورد مادرشوهرمم همینطور هست!!!همسرم می گفت مادر من آشپزی بلد نیست حالا فقط میگه غذاهای مادرم از همه بهتره!!! تو اگه بودی مهشید با این مشکل چطور برخورد میکردی؟!یعنی اگه این حل شه نصف مشکلات زندگی من حل میشه! و البته اضافه کنم دو سه ساله که بیشتر همسرم بهانه گیر شده اوایل آنقدر اذیت کن نبود!
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۳۱رویا جان قبل از اینکه در مورد مشکل آشپزی صحبت کنیم، یه سوال:
آیا همسرت به غذا گیر میده فقط ؟
یا چون فلان مشکل دیگه را دارید، آشپزی بهانه گیری اش هست…
مردها گاهی نمیتونن مثلا در مورد فلان مشکل صریح بهت بگن ولی می بینی تو مسائل دیگه تحقیر میکنن…
فکر میکنی این مورد اصلا هست یا نه ؟
بعدش بریم سراغ همفکری در مورد آشپزی
رویامی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۲نمیشه برای من مهشید جان آشپزی برای مادرم غول بوده برای منم همینطوره متاسفانه،😐دقیقا اون روز منظورم همین بود.
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۷مهشید جان زیر نوشته ات ریپلای نداشت اینجا میگم همسر من کلا ایرادکیر هست چندبار حتی برادرشوهرم گفته بهم خدا به داد دلت برسه چندین نفر بهم گفتن ببین بیشتر ازهمه اون تفکر رو داره که زن خونه دار بیکاره خانومهای نسل قبل ما قالی بافی میکردن مادرشم به شدت زن پرتلاشی بوده زندگی اونا هم پرتنش بوده چون پدر به گفته خودش بیخیالی داشته و بار زندگی رو دوش مادرش بوده گاهی خودم به این فکر میکنم اگه شاغل بشم این مسأله هم خودبخود حل بشه. خیلی وقتها هم بهم میگه برو آزمون بده برا معلمی میگم دوست ندارم میگه پس تو چی دوست داری!!!میگه من نگرانم اگه بمیرم شماها دستتون جلو کسی دراز نشه! ببین یه اهمال کاری ازم ببینه دیگه اون تو ذهنش ثبته بارها و بارها و باررررها میگه اونو. همسر منم تروما داره تله داره اینا رو میدونم بارها به مادرش گفته تو خودت رو همه چیز دون. میدونی و حرف بقیه رو قبول نداری ولیییی خودش هم به شدتتت همونطور هست،😐
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۶راستی یه چیز دیگه هم در مورد آشپزی اضافه کنم همسرم ترشی خیارشور و اینا خیلی دوست داره همیشه میگه درست کن و من نمیکنم،😐همون اوایل یه بار درست کردم هم خیارشور و هم ترشی که خراب شد و دیگه درست نکردم اینم از اون چیزهایی هست که دلش میخواد و من انجام نمیدم،😶
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۶در پاسخ به رویا:
یه ترشی یه بار درست کردی و خراب شد و ولش کردی؟ چرا ؟
تست کن و مقدار کم را هم تست کن …قلقش بلاخره دستت میاد ولی نا امید نشو
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۳در پاسخ به رویا :
۱) همسرت کلا ایرادگیره : این یعنی نظرات یه فرد ایرادگیر، زیاد بهایی نداره
۲) مادرهمسرتون بسیار پرکار بوده و ….: من یه اشاره کردم به این قضیه تو مطالب نقاط تاریک …یک مادر میتونه پسری تحویل جامعه بده که گیرندگی را آموخته! زن چنین پسری بسیار اذیت میشه …
۳) همسرت تروما داره و رفتارهاش بر سب اون تروماهاست: خب اینم یعنی تو دام این رفتارهاش نیوفتی و حس بی ارزشی کنی
۴)نوشتی گاهی برخی روزها کل روز به این که چی بپزی و چقدر ادویه بزنی و اینها فکر میکنی:
باید بهت بگم که چرا برای دل خودت و استانداردهای آشپزی و اصولی که بلد شدی نمیپزی؟ چرا اینقدر حرف یه آدم ایرادگیر مهمه برات؟
چرا به همسرت نمیگی همه این غذا را بخورن موردی ندارند تو ایرادگیر هستی و غذای من بدون مشکله؟
من فکر میکنم مثل خمیری هستی که مدام مطابق سلیقه همسرت داری شکل میگیری و تهشم ایشون ناراضی هست…خمیر نباش…رویا باش…آشپزی درستی که یاد گرفتی را پیاده کن و مهمم برات نباشه همسرت بخوره یا نه …با اعتماد به نفس سفره بچین و همون اولش بگو: غذای خیلی لذیذی پختم و اگر ایرادی بهش نیست…ایرادم گرفت اهمیت نده…دستپختت را دیکته کن و کوتاه نیا …
من از مطالبت متوجه شدم که همسرت نیاز به ایرادگیری داره تا بگه تو خوب نیستی…این را شما بهش میدون نده…از موضع ضعف سر سفره برخورد نکن
زهرامی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۵ممنون مهشید عزیز
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۴🙏🙏
منیرهمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۳به نظر می رسه شما خودت مبحث سایه ها رو درست متوجه نشدی. داری تعریف خودت رو از سایه میگی که با مفهوم سایه در روانشناسی تحلیلی یونگ متفاوته.
از نظر امانتداری در مفاهیم، بهتر بود اشاره می کردی که سایه ای که ازش حرف می زنی با مفهوم سایه های یونگ متفاوته.
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۴دقیقا همون یونگ هست و از دکتر شیری هم یادش گرفتم …کتاب دبی فورد چیزی به جز این نیست…
اگر تعریف دیگه ای دارید قطعا از یونگ نیست…
میتونین در موردش اینجا بنویسین…
با اطمینان ۱۰۰ در صدی تولید محتوا میکنم نه ۹۹ درصد:)
منیرهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۳پس رشته تخصصی تون روانشناسی نیست. ببینید اگه توی این حوزه تحصیل داشته باشید متوجه میشید که بعضی از مفاهیم به شدت به هم نزدیک هستند مرتبط هستند اما تفاوت های عمیقی دارند. و درک این تفاوت ها علی الخصوص برای فرایند روان درمانی مهم و حیاتیه.
در روانشناسی تحلیلی یونگ سایه دقیقا یعنی بخشی از ناخودآگاه که حاصل امیال و احساسات سرکوب شده است. مثلا ببین خشم یه احساسه! یه احساس طبیعی. حالا شما از بچگی توی گوشت فرو کردن که ابراز خشم نشانه ضعفه یا منجر به طرد شما میشه و … شما یاد میگیری که احساس خشم رو ابراز نکنی اما به جاش رفتارهایی مثل بدگویی، پرخاشگری منفعلانه و نفرت از افراد عصبانی از خودت نشون میدی. یه میل طبیعی سرکوب شده، سایه درست شده، یه رفتار دیگه جایگزین رفتار و واکنش طبیعی شده که این رفتار دوم در سایه اون میل سرکوب شده قرار داره!
اما اینکه شما از بچگی شنیدی که آشپزی یه مهارت نیست بلکه یه استعداد ذاتیه در شما سایه به وجود نیاورده، بلکه در شما یک باور ایجاد کرده که شما بعدا بر مبنای باورت رفتار کردی.
در مقابل اگر این شنیده ها باعث میشدش که در بزرگسالی پشت سر آشپزها بد بگی یا آشپزی رو یه کار مضحک و تحقیرآمیز جلوه بدی اون می شد سایه.
امیدوارم مثالم واضح باشه.
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۸نه من نرم افزار خوندم و پای درس اساتید روانشناسی بودم…
بله مفاهیم به هم نزدیکه ولی خیلی هاش هم نقاط مشترک دارند…
عزت نفس بر میگرده به حس بی ارزشی …حس بی ارزشی یه طرحواره است…
طرحواره ها حاصل از سایه ها هستند…مثلا دختر اگر توسط مادر و خواهر و جامعه…سرکوب نشه ، اینقدر آشپزی براش سخت نیست…ممکن هست بی علاقه باشه ولی سخت نه! نمیگه بلد نیستم ….میگه نمیخوام انجامش بدم…
این سرکوب ها باعث حس های مختلفی میشن و از کجا ناشی میشن؟ از سایه های حرفهای بقیه…
به نظرم مفهوم ها به درستی متوجه نشدین و فقط فکر میکنین احساس خشم را بهش میگن سایه…دوباره کتاب نیمه تاریک وجود را بخونین…ولی تو مثال ها قفل نشین…مثال ها کمه و باید تعمیمش بدین…
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۹دبی فورد کتاب زیاد توی این زمینه داره
اثر سایه
جوجه اردک زشت درون و …
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۵۳دقیقا
میدونی چیه؟
آدم ها گاهی در مطالب روانشناسی غرق میشن و مفاهیم را خط قرمز میکنن! یعنی اجازه نمیدن ذهن شون بسط پیدا کنه…۴ تا مثال کتاب دفی فورد و یونگ را تمام ماجرا میدونن و ذهن شون تعمیم نمیده…سایه اسمش و مفهومش پیداست…هر چیزی که نمیخوایم داشته باشیم ولی داریم!
يونگ معتقد بود كه سايه، يك كهن الگو = ارکتایپ است. كهن الگوي سایه در همه انسان ها در طول تاريخ تكرار و تكرار خواهد شد…
معمولا هركس با تئوري پروفسور كارل گستاو يونگ آشنا ميشود، قطعا يكي از دغدغه هايش سايه هاي شخصيتي خواهد بود. چراكه ميفهمد سايه هاي دروني به شكل عجيبي روي ساختارهاي روان و تصميمگيري در حيطه ازدواج، افسردگي، شخصيت و هرنوع بعد ديگري از زندگي تاثير ميگذارد.
حتی ایجاد “باور غلط ” هم از سایه ها نشات میگیره…
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۱۵راستی “باور” چیزی هستش که بهش اشاره کردین… همون باور هم تو روانشناسی یونگ بارها بهش اشاره شده در کتاب نیمه تاریک وجود …باور اینکه من اینچنینم درحالیکه این باور اشتباها ایجاد شده…چون سایه ها باعث باورهای غلط میشن…
اگر راهی برای عزت نفس دارید بگین…روند درمانش را بلدین دیگه؟
فاطمهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۴:۲۳منم کتاب نیمه تاریک رو خوندم.
فرق بین من و مهشید اینه که ایشون بلده مسائل را بذاره تو فرمول.من نه.مثلا عزت نفس چهجوری در ما از بین رفته؟ این برمیگرده به یه چیزی در زندگی مون.مهشید بررسی میکنه و پیداش میکنه و میگه تو هم پیداش کن.راستش کتاب رو با وبلاگ مهشید بیشتر فهمیدم.فکر کنم منیره تو هم همینطوری که متوجه اصل قضیه نشدی و تو مثال ها میمونی و فکر میکنی اینا چیزای دیگه س.در حالیکه چند تا مثالای همین وبلاگ از وون کتاب اومده.مثل نفرت.
من دوره عزت نفس دکتر شیری هم پارسال رفتم.دکتر شیری هم خیلی ساده توضیح میده.قلمبه سلمبه نمیگه.بعضیا فکر میکنن باید روانشناسی خیلی پیچیدخ باشه.مهشیدم خیلی ساده و قابل فهم میگه.به نظرم این دو نفر مفهوم ها را گرفتن و اموزشش میدن و الحق خیلی هم مفیده.
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۷فاطمه جان 😍
خوشحالم براتون مفید بوده.ممنونم از همراهی تون😍
من دوره عزت نفس دکتر را نرفتم و فقط سفر زندگی اش را رفتم…
میتونی برامون از اون دوره کمی تعریف کنین؟ منظورم چیزایی هست که یاد گرفتین نه آموزه های دکتر (امانت داری کلاس ها منظورم هست که داشته باشیم ولی پیشرفت خودمون را میتونیم بگیم)
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۰۸سلاااام
من نمیدونم چجوری سایه هارو کشف کنم و از کجا شروع کنم برای کشفشون 🥲🩵🕊
خانوم مهندسمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۵سلام من چند ساله که شما رو می شناسم و تمام مطالب تون رو بارها و بارها مطالعه کردم
اما اولین دفعه اس که بهتون پیام دادم،
الان که دارم می نویسم حالم خوب نیست
من چند روز قبل توی یه آزمون که چندماه براش وقت گذاشتم بودم و تسلیم در حدی بود که بتونم با دفعه اول نمره قبولی کسب کنم اما قرار گرفتم تو محیط آزمون به قدری استرس گرفتم که عملکردم نصف شد ، ضربان قلبم بالا رفته بود ، دست هام می لرزید به قدری بهم ریخته بودم که تمام تمرکزم رو از دست دادم
اواخر آزمون چندتا جواب های درستم رو به خاطر اینکه به خودم باور نداشتم پاک کروم و قبولی رو از دست دادم
چند روزه که خیلی فکرم درگیر بود خیلی به خاطرش گریه کردم تا اینکه به ذهنم رسید باهاتون درباره اش صحبت کنم به نظرتون برای دفعه بعد که خواستم تو آزمون شرکت کنم چیکار کنم؟
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۱۹سلام به روی ماه تون
۱) مورد اول برای اینکه استرس هات کمتر بشه این هستش که همه تخم مرغ هات را نذار تو یک سبد…یعنی اینکه پلن بعدی داشته باش…اینم به عزت نفس بر میگرده که: من اگر در این امتحان نتونستم نمره بیارم، میرم سراغ کار دیگری…شاید بگی این امتحان تمام زندگی من هستش…همین مشکل سازه که میگی تمام زندگی من اینه…شما اونقدر توانمندی داری که یه مرحله نشد بتونی کار دیگری بکنی…این را باید باورش کنی
۲) هر کاری که فکر میکنی باید بکنی برای این آزمون بکن…جوری که صبح آزمون نگی که وای اون مورد را درست نخوندم و …یعنی ذهنت مطمئن باشه همه چی رو خوندی…این باعث کاهش استرس میشه…
۳) برخی ها هنگام آشپزی، وسواس به خرج نمیدن و خیلی راحت کار میکنند و اتفاقا خوشمزه هم میشه…مهارت و تکنیک دارند درسته ولی خیلی از افراد ماهر دیدیم وسواس گونه کار میکنند…رها باش در کارهات …وسواس نداشته باش…
به اصطلاح شل کن و برو جلو…
۴) این بار که میخوای سفر مطالعه ات را شروع کنی، شبها یه ربع وقت بذار برای درون خودت…خودباوری هات…جاهایی که ضربه خوردی و نفهمیدی و باعث شده خودباوری کاهش پیدا کنه…اونجاها را ترمیم کن
زهرامی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۳سلام گرانبها
چقدر قشنگ مفهوم ها را با مثال میگی.
هیچ استادی ندیدم اینجوری مثال بزنه.
آدرس دهی👏👏👏
واقعا عالی بود خانم گرانبها😍
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۰سلام به روی ماه تون
ممنونم از همراهی تون😍
خانوم مهندسمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۳اصلا چطور میشه که استرس و اضطراب رو کنترل کرد؟
تو این چند روز دائم به این فکر میکنم که چرا با قرار گرفتن تو محیطی که بهم تنش و استرس منتقل میکنه آنقدر ضریب خطای تصمیم گیری هام زیاد میشه
به قدری من وحشت کرده بودم توی آزمون که حتی به مطالبی که بلد بودم هم شک داشتم
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۱چون در محیط، آدمهایی هستند که فکر میکنی بهتر خوندن یا بهشون می بازی…برد و باخت را برچسب نزن روی این آزمون که در تایم آزمونت بخوای مدام بهش فکر کنی
باران ۱۳۷۸می گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۶چه حس خوبی داره اینجا😍😍
از صبح دارم میخونم و لذت میبرم.
خدا حفظت کنه❤
سمانه نادریمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۶مهشید جان سلام.
اینطور که فهمیدم خیلی از مشکلات ما در همین جاهاست که به قول شما نمیدونیم از کجا خوردیم.
مثلا من مقایسه میشدم با دختر عمه م که هم سن هستیم.همین مقایسه باعث شد حس کنم کافی نیستم.
الان دارم فکر میکنم خیلی چیزا را ریشه یابی کردم. باید برم بیارم رو کاغذ و روش کار کنم🤔
مریم سال ۹۷می گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۳۸سلام مهشید جان😍
از قدیم پیگیر تاپیکات بودم.مثال هایی که میزنی خیلی خوبه💖
الهه۷۲۶۴می گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۳سلام مهشید جان خدا قوت
این کاربر برای اشپزی نوشته..راهش چیه؟ باید بیخیال نظر شوهرش بشه؟
رویا شمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۵عزت نفس و اعتماد به نفس چه تفاوتی داره؟
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۱این مورد را هم در پست بعدی قراره بگم .با من همراه باشین😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۹به به یه پست اومده و من عقب موندم☹️
این روزا انقدر برنامه ام فشرده شده حتی انرژی فکر کردن هم ندارم☹️☹️
انشالله بعدا راجب این قسمت نظر میدم☹️☹️
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۲چقدر خوب که میشنوم برنامه هات فشرده است …روزهات زمان بندی میشه …این عالیه😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۵وای مهشید حرف زیاد دارم بزنم😂❤️
ولی خیلی خوبه کلا
حس میکنم دارم صبورتر میشم
نکته بین تر
و وقتم واسم باارزش تر شده و بهتر میتونم اولویت بندی کنم
خلاصه برای رشد به همچین هدف گذاری و مسیر و برنامه ریزی نیاز داشتم
مهسا گلمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۰۱چه جالب
منم تو خانواده عزت نفسم رفت.چون همیشه خواهر بزرگترم همه کاره بود و تشویق میشد.من حس میکردم ناتوانم😞
اراممی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۱۶مهشید جان منم سایه های دبی فورد راخوندم و انصافا خیلییی کمکم کرده با مطالب تکمیلی شما بهتر هم فهمیدم
راستش من تمام زندگیم پراز سایه بود که همه رو قایم میکردم ازبقیه و شخصیتی اتو کشیده و ترو تمیز تحویل میدادم اما وااای از اون روزایی که سایه هام میزد بیرون کل عزت نفسم میریخت اما الان سایه هامو پذیرفتم براهمین عزت نفسمم بهترشده
مثلا اینکه ارومم وکم حرفمو پذیرفتم اینکه فلان مشکل درظاهرم هست یا …. واینقدر الان احساس راحتی میکنم که تو این سی وچند سال نمیکردم سایه هارو که بپذیری نصف راه عزت نفسو رفتی
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۴جانت سلامت عزیزم
سایه هارو که بپذیری نصف راه عزت نفسو رفتی…این جمله دقیقا درسته …
خدا رو شکر خوشحال شدم این کامنت را دیدم😍
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۷:۴۳واااااای دقیقاااااا!منم همیشه مادرم می گفت به خواهر بزرگترم این نمی دونه انجام بده این کارو!!!!چقدرم حرص می خوردم و از لج انجام می دادم ولی اون تاثیر لعنتی من نمی تونم رو تو پوست و گوشت من گذاشته
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۳۳پس شما فلش بک زدی به عقب و سایه مادرت و خواهرت را روی آشپزی ات دیدی…خب این چیزی هست که باید حلش کنی…حل کردن این مورد نیاز به بخشش حسی (همون بیخیالش میشم و میسپارم به خدا) داره…همون جایی هست که باید بری تو اتاق آشپزی قصرت بشینی و … البته تو کامنت قبلی در مورد یه چیزی سوال کردم و دوست دارم اول اون را بهش بپردازیم
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۱۳آشپزی که بماند مهشید جان با سی و اندی سال با دوتا بچه هنوووزم بهم میگه تو نمی تونی!!!چندین بار باهاش دعوا کردم گفتم بهش از بس از بچگی گفتی این نمیتونه من هیچکار نمی تونم بکنم خییییلی دردناکه برام چون اطرافیانم منو یه دختر مامانی میدونن که مادرش نداشته آب تو دلش تموم بخوره و در حق دختر بزرگش که خواهرم باشه ظلم کرده!!!حالم بد میشه وقتی این چیزها رو از اطرافیانم میشنوم،😔باورت میشه یه روز عید بود خونه مادرم بودیم گفت به خواهرم بیا برنجا رو تو بپز بهم گفت وقتی این هست پشتم به کوه گرمه!!!!چقدر دلم شکست و اتفاقا برنجای اون روز رو کااااملا شفته کرد خواهرم،🤷،😐
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۳مهسا گلی جان پس کشفش کردی! جایی که ضربه خوردی….
مرحله دوم این هستش که خواهرت و یا افرادی که به خواهرت بیش از تو بها میدادند را از ذهنت بیرون بندازی…تو ورژن خودت هستی نه کپی و یا مثل بقیه
rominaمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۰۲خیلی خوب بود.ممنون مهشید خانم
راستی شغل تون به نرم افزار ربط داره؟
راحلهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۰۳سلام ادمین جان
خودتون سوالات را جواب میدین؟ یا ادمین دارید؟
دریامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۲۹منم قبلا آشپزی رو کار سختی میدونستم .
الان بنظر خودم و اطرافیانم خوشمزه ترین غذاهارو میپزم ، خودمم خیلی علاقه دارم ، حتی یه غذای ساده درست میکنم تمام سایتهارو میگردم ببینم میتونم ایده خوبی بگیرم از انواع روشها ، و بهترینشو پیدا میکنم 😅
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۴😍😍😍
فاطمه 69می گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۰۷:۰۴سلام
من هم مشکلم روی رنگ پوستمه.
چون همیشه میگن سفیدا خوشکلن، من چون سبزه ام حس زشتی دارم.اینم سایه جامعه بر سر ما سبزه هاست:/
من دهه شصتی هستم مهشید خانم و ازدواجم نکردم!
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۱۱من شما رو درک میکنم منم پوستم سبزه هست شما قبل همه چی باید خودت رو بپذیری من از مسأله عبور کردم باور کن چه شب های که من زار زدم بخاطر. رنگ پوستم. چقدر بابتش مسخره شدم چقدر نگران این ه بودم که مردها همه سفید پسندن ولی یه چیز جالب بهت بگم یه شب میون همه غصه های همیشگی از خدا خواستم مردی نصیبم بشه که رنگ سبزه دوست داشته باشه و بعدش هم خودم با ناامیدی گفتم مگه میشه اخههههه همه سفید دوست دارن!!! و باید بگم دعام مستجاب شد،😍 همسرم هم البته چند باری بهم به شوخی رنگ پوستم رو گفته و بعد دیده ناراحت شدم چندبار گفته من عاشق دخترهای سبزه بودم و میدونم که دروغ هم نگفته چون می بینم مثلاً بین دختر بچه ها بخواد بگه کدوم خوشگله همیشه سبزه ها رو انتخاب میکنه،😍 شمام عزیزم اولین قدم پذیرش رنگ پوستت هست و اینکه سبزه بودن رو عیب ندونی چون خودت مدام تو ذهنت رنگ پوستت هست ناخودآگاه افرادی رو جذب میکنی که بهت بگن من از وقتی پذیرفتم دیگه نشنیدم،😍🥰 یکی دوبار هم گفتن که اصلا اهمیت ندادم و تماااام،🥰
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۳۱دقیقا درست اشاره کردی…سایه ها باعث میشن باور کنی که زیبا نیستی….
در کتاب نیمه تاریک وجود، میگه وقتی شما متولد میشین، راحت رفتار میکنین…گریه میکنین …حسودی میکنین …غذا طلب میکنین … حس بدی ندارید حتی آرایش نکنین…
اما اطرافیان شروع میکنند “باید و نباید” براتون مطرح کردن:
باید حسودی نکنی
باید گریه نکنی
باید صدات بلند نشه
باید سفید باشی تا دوستت داشته باشند…
حس عدم ارزشمندی از همون جاها ایجاد میشه و مقایسه هایی که میشیم…
درحالیکه تعداد زیادی از مردم دنیا، سیاه پوستن و عده زیادی سبزه و …
وقتی جنیفر لوپز شناخته شد، پوست این مدلی زیبا شد! آنجلینا مدل لبهاش ناگهان زیبا شد اما تا روز قبلش لب غنچه ای فقط قشنگ بود…
اینا چیزایی هست که مردم با خودشون میارن و میبرن و موج سواری می کنند…
اما تو این رفت و آمدها، آیا سیاه پوست و سبزه و لب غنچه ای و … از جهان حذف شده؟ نه! به قول رویا سلیقه ها فرق داره
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۱دقیقاااا مهشید،😍 من با خودم فکر میکردم چراااا همه به من رنگ پوستم رو یادآوری میکنن ولی مثلاً به بقیه که رنگشون تیره هست کسی چیزی نمیگه!!!متوجه شدم من روش متمرکز هستم و متاسفانه این سایه رو هم اولین نفر مادرم درست کرده بود!!!! با اینکه پوست تیره رو خودش بهم ارث داده ولیییی همیشه مسخره م کرده بابتش!!!
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۲۱من خیلی خوشحال میشم این تجربه های موفق را از خانمها میشنونم و خوشحال تر که منتشر بر ای بقیه میکنین…مثل کاشت درخت برای دیگران هست…
تنفس بقیه را باز میکنین…
حالا من یه چیز جالب بگم.من خودم سفید هستم..بچه بودیم و همبازی هایی داشتیم …یکی شون مریم بود و به شدت ریزه میزه و پوست خیلی تیره…فکر کن ما دبستانی بودیم اون تایم ها…مامانم میگفت مریم چقدر خوشکله(واقعا دلی میگفت) ….من از بچگی این رنگ پوست برام قشنگ شد…کم کم رنگ های متضاد خودم بیشتر برام زیبا بود …جالبه که مریم هم در خانواده ای بود که از رنگ پوستش تعریف میشد و خودش را زیبا میدونست.
حتی تو دوران دانشگاهم جزو آدمهای با اعتماد به نفس بود ..چون هیچ وقت کسی بهش نمیگفت این رنگ زشته…
خودش عاشق رنگ خودش بود و این را نشون میداد و جالبه با یه قد بلند و سفید هم ازدواج کرد…
اینا همه به سایه های اشتباه ما برمیگرده
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۰چه خوب،🥰من دوتا دختر دارم هردو سبزه هستن من هرگز بهشون نگفتم که رنگشون مشکلی داره خیلی عادی همیشه میگم هر کی یه رنگی داره همه خوبه و این حرف ها.یه بار مادرشوهرم به دخترم گفته بود پوست زانوت تیره س ازونموقع خییییلی حساس شده بود می دیدم ناراحته همش نگاه میکنه و… من بهش خییییلی عادی گفتم خب باشه چه عیبی داره!!!پوست منم اینطوریه هیییچ عیبی ندارد گفت فلانی گفته گفتم خب بگه این مدلی بودن هیچ عیبی ندارد الان دیگه نمی بینم چیزی بگه ولی خب کلا یه مقدار رو اون قسمت حساس شد
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۲🥰🥰
ای جان ایشون مادر آگاهی داره🥰
hanaمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۳۳سلام عزیزم من رنگ پوستم سفید مایل به گندمیه و مدتیه دخترهای سبزه توجهم رو بیشتر از دخترهای سفید جلب میکنن وقتی بهشون نگاه میکنم میبینم اونا در معرض ی سری مشکلات پوستی که برای پوست سفید بیشتر میفته مثل کک مک نیستن
با پوست سفید اگر ارایش نکنی صورتت ی رنگ پریدگی داره ولی پوست سبزه اینجوری نیست و بدون ارایش بی روح نمیشن البته که چیزی ک میگم هم میتونه سلیقه ای باشه ها ولی به چشم من رنگ و لعاب بیشتری دارن
من رنگ پوستم رو دوست دارم ولی حس میکنم پوست سبزه خیلی زیباست و زندگی با همچین پوستی راحت تره
منیرهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۴۵جسارتا من کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی دارم. و حدودا دو سالی هست که درمانگر یونگی هستم. من فکر نمی کنم فقط سرکوب خشم سایه ایجاد میکنه. معمولا اساتید موقع تدریس مبحث سایه ها اولین مثالی که استفاده می کنند خشمه. چرا؟ چون تقریبا در تمام جوامع ابراز سالم احساس خشم یه مساله است. از این جهت من هم خشم رو به عنوان مثال انتخاب کردم.
اما در مورد درمان عزت نفس، من به عنوان یه تحلیلگر یونگی درمان رو دقیقا از تحلیل سایه های فرد شروع می کنم. داستان فرد رو می شنوم، رفتار و واکنش های فعلی فرد رو می چینم کنار تاریخچه فرد. با کمک خود درمانجو سایه ها رو در میاریم. من معمولا توی گام بعدی میرم سراغ تحلیل کهن الگوهای شخصیت فرد بهش یاد میدم چی رو باید کنترل کنه چی رو باید تقویت کنه و … البته لزوما همه درمانگرها این مرحله رو انجام نمیدن. ولی من بهش اعتقاد دارم چون برای درمانجو ملموس و جذابه. و به نظر من بخش مهمی از فردیت یابی درمانجو از این طریق انجام میشه.
تا اینجا درمانجو به شناخت و پذیرش میرسه. ضعف ها و ریشه های اونا، سایه ها و آسیب ها استخراج میشه و پذیرفته میشه. از اینجا به بعد میریم سراغ راهکارهای عملی و درمانی، مثل تکرار و تلقین، مثل مواجهه، مثل خودشفقتی، بازوالدگری، شفای کودک درون، نوشتاردرمانی و …
بسته به اینکه ریشه کمبود عزت نفس چی باشه روش های عملی درمان و تمرین ها متفاوته. و بعضا در موارد حاد مثل تجاوز جنسی در کودکی روند درمان به طور کامل تفاوت های عمیقی داره.
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۵۳در کسب و کار و تخصص تون موفق باشین…
منم پای درس اساتید یونگی زیاد نشستم ولی ادعایی روی تخصص شما ندارم…
من با مفهوم سایه ها خیلی چیزها را ترمیم کردم و راه و روشش را از اساتیدم یاد گرفتم و کتاب نیمه تاریک وجود را با اینکه سه بار خونده بودم، بازم برای این مطالب وبلاگم برای بار چهارم خوندم و کمک گرفتم که اشتباه چیزی را نگم …
و از بابت حرفام مطمئنم …اینکه تجاوز جنسی و دیگر مسائل چطور درمان میشه در تخصص من نیست و بهش ورود هم نکردم ولی چیزی که تجربه خودم بوده را مطرح کردم و خب کارگشا بوده…
ممنون از شما
فاطمهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۲جسارتا بازار کارتون خوبه؟
چون منم روانشناسی خوندم و بازار کار نداشتم.
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۵مهشید جان اون بالاترها هم برات نوشتم مطالب اونا رو هم ببین بیزحمت،😍🥰
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۳بله خوندم و میخوام سر فرصت جواب بدم چون نیاز به حواس جمعی داره🥰
رویامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۴ممنونم از وقتی که میذاری،🌹خیلی گلی،🌹
مهشیدمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۱۵🥰🥰
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۵نوشتم براتون بالاتر😍🥰
منیرهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۶در پاسخ به فاطمه
خب راستش به خیلی چیزا بستگی داره. در اینکه الان تعداد فارغ التحصیل های روانشناسی زیاد شده و کیفیت آموزش هم اومده پایین شکی نیست. اما چیزی که من فهمیدم اینه که همه روانشناس های موفق اطرافم افرادی هستن که خیلی خیلی مطالعه دارن و علی الخصوص منظورم از مطالعه ، مطالعه ی جدیدترین مقالات حوزه کاری خودشونه. نه اینکه صرفا کتاب های روانشناسی بخونن.
نمیشه انکار کرد یه بخشی از موفقیت شبکه سازیه. اینکه بچسبی به یه مجموعه خوشنام مثلا یه کلینیک یا یه مرکز مشاوره معروف و پرمراجعه . باافراد شناخته شده حوزه خودت در ارتباط باشی و از طریق لینک ها یاونا مراجع بگیری.
در کل بخوام بهت بگم موفقیت توی این رشته هم دانش تخصصی می خواد هم ارتباطات قوی. من خودم اوایل کارم روزی یک دونه مراجعه کننده داشتم. اونم معرفی از سمت استادم بود یا یکی از اقوام خودم !!! ولی حالا شکر خدا از ۱۰ صبح تا ۱ عصر و از ۳ عصر تا ۹ شب تایم میدم برای درمان.
ولی ببین در کنارش مثلا صبح ها از ساعت ۵ صبح بیدارم و مطالعه میکنم. پرونده درمانجو رو می خونم سرچ میزنم با اساتیدم مشورت میکنم و خلاصه شدیدا درگیرم.
فاطمهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۱۵خیلی خوبه که پیگیر بودین و موفق شدین
دکتر سارامی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۷:۲۶شدیدا درگیرین😂
ستارهمی گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۰سلام مهشید جون ❤️😍.
خوبید☺️؟
ببخشید از دیروز تا حالا به سایت سر نزدم 🥺💕.
راستش من یه اتفاقی برام افتاده حالم خیلی خوب نیست خیلی نگرانم و میترسم مهشید جون 😍 ❤️.
برام دعا کنید چیزی نباشه و زودتر خوب بشم و بیام پست هاتون رو بخونم بانو جان🥺🙁😭🙏.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۰۴سلام ستاره جان ❤️🥺
چخبر؟ چیشده؟
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۱سلام عزیزم 😍❤️.
خوبی سحرجان🩷🌷؟
راستش روم نمیشه نمیدونم چه جوری بگم من پری ام که تموم شده چندروزه ولی هنوز لکه قهوه ای میبینم 😬🙁😑.خیلی میترسم سحر جون 😍🥺.دعا کن برام چیز خطرناکی نباشه عزیزم🙁🥺😭.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۸ایشالا ک چیزی نیست عزیزم 🦋
بدن گاهی قاطی میکنه 😬🤦🏻♀️
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۰هی امیدوارم عزیزم 🙁🥺🤦.
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۰ستاره جان خبرای خوب بده به ما از سلامتیت😍❤️
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۸چشم بانو جان 😍❤️🥺.
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۱ستاره جانم سلام به روی ماه تون ❤️❤️
خوبم خدا رو شکر
چی شده عزیز دلم؟
انشاله حل میشه 🙏🙏🙏🙏🙏
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۱ان شاء الله مهشید بانو😍🥺🙏.
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۲۰ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۰۹سلاااام من نمیدونم چجوری سایه هارو کشف کنم و چجوری و از کجا شروع کنم برای کشفشون🥲🩵🕊
مریلامی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۱۰سلام دوست زیبای من🧡🍁. فکر میکنم بهتر باشه مطالب مرتبط با سایه هارو مجدد مرور بفرمایید یا اگر تمایل داشتید بهتره همراه با مطالب کتاب نیمه تاریک وجود رو هم مطالعه کنید. تجربه من در کشف سایه ها اینطوریه که : مثال های کتاب و مطالب مهشید عزیزم رو به زندگی خودم تعمیم میدم. فکر میکنم اگر فلان اتفاق برای من میفتاد من چه رفتاری از خودم نشان میدادم؟ یا الان چه گرهی در ذهنم وجود داره که من رو زندونی کرده و نیمگذاره اون هدفی که میخوام رو دنبال کنم؟ فلان روز که فلان رفتار رو کردم، چه قسمتیش از نظرم درست نبود که بعدش احساس ندامت داشتم؟
فکر میکنم بهتره شما هم اول به وقایع زندگیتون نگاه کنید. حتی به اتفاقات ساده و رفتار ها و واکنش ها. این کمک میکنه از خودتون سوال بپرسید و مطالب رو بگذارید توی فرمول و به سایه پی ببرین. فرض مثال من در یک رابطه ای هستم، یا حتی در خونواده خودم، مدام به دیگران توجه میکنم، کمک میدم، همراهی میکنم ولی چیزی دریافت نمیکنم و به نوعی سرویس دهنده یک طرفه هستم فقط! در این رفتارم تامل میکنم و زیر نظر میگیرمش. متوجه میشم که شدیدا دوست دارم بقیه (بقیه که میگم حتی ممکنه فقط یک شخص خاص باشه مثلا برای من پدرم بود)من رو تایید کنن و ازم تعریف و تمجید بشه. این اتفاقات رو میگذارم توی فرمول: اینکه برای تایید دیگران دارم هرکاری انجام میدم و از خود گذشتگی میکنم و اگر تاییدم نکنن غمگین میشم برمیگرده به مهرطلبی و احساس بی ارزشی. این ها یه طرحواره ست که از یه سایه نشات میگیره. حالا باید آنقدر خودکاوی کنم و دفتر درونم رو ورق بزنم تا متوجه بشم در اون خاطرات کودکی من چه چیزی وجود داشته که این سایه رو روی زندگی من انداخته…
(این فقط تجربه من در کشف سایه هام هست. اگر اشتباهی داره پیشاپیش از اینکه کمکم میکنید اصلاحش کنم ممنونم🧡 و برای شما هم ارزوی بهترین هارو میکنم💛🧡.)
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۵به به مریلا جان جواب خیلی کاملی دادند به سوال کشف سایه ها
👏👏👏👏👏👏👏
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۸مریلای عزیزم از پاسخ جامع و کاملتون کمال تشکر رو دارم 🥰🩵🕊
خیلییی لطف کردید که وقتتون رو به من اختصاص دادید
تا حد خیلی خوبی متوجه شدم و من حتی متوجه یک سری رفتار هام شدم و حتی منشا کودکیش رو هم میدونم ولی خب موفقیت در غلبه برشون ۶۰ درصده
یک سوال دارم اینکه چجوری بعد از متوجه شدن مشکل گذشته بتونم به درونم غلبه کنم
آیا صرف دونستش کافیه ؟
بازم ممنونم مریلای عزیز و دوست داشتنی 🥲🪽🩵🕊
مریلامی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۵۴سلام مجدد دختر زیبا💚🌱. من فکر میکنم ما قرار نیست به چیزی غلبه کنیم و بر ضد حقیقت درونی خودمون عمل کنیم. قراره خود واقعیمون که مدت ها توسط خودمون یا دیگران سرکوب شده رو پیدا کنیم و اتفاقا در آغوشش بکشیم. من مدت ها نمیدونستم از اطلاعاتی که در مورد خودم دارم چطور در جهت حل مسائل رفتاری و طرز فکرم بهره ببرم تا اینکه با خونه مهشید عزیزم آشنا شدم. مدت کوتاهیه کوله بار سفر قهرمانی رو بستم. بعد از خوندن تعدادی از مطالب اینطور شروع کردم: لاک زدم، خودم رو مرتب کردم ، یکی از خوشگل ترین دفتر هام رو برداشتم و شروع کردم فکر و فکر و فکر… به تک تک رفتار ها و احساساتی که ازارم میدن. سوال پرسیدم. نوشتم. تحلیل کردم. به سایه هام رسیدم. روز های بعدش خیلی خیلی غصه میخوردم و گریه میکردم و حتی توی جلد قربانی فرو رفته بودم که خونوادم من رو قربانی کردن! اما خیلی زود به خودم تلنگر زدم که تو سفریم ها! این سفر با همه تلخی ها و شیرینی ها در نهایت مقصدی داره که اون شیرین تر و به کام تره… من حتی افکار خودکشی داشتم قبلا… اما تصمیم گرفتم سختی سفر رو یکبار هم که شده به جون بخرم و ببینم اصلا ته این ماجرا بالاخره چی میشه… میتونم اون دختری باشم که توی ذهنم تصویرش میکنم؟ اگر دیدم نشد اون موقع پایان دادن بهش راحت تره…
دوست عزیزم من به توصیه دوستان بعد از تحلیل تعداد زیادی از رفتار هام شروع کردم ویدیو های خانم “مونا چراغی ” در باب طرحواره ها رو در آپارات میبینم. با یه سرچ ساده میتونید پیدا کنید. الحق هم که خیلی داره به من کمک میکنه. میدونید وقتی رفتار اشتباهی رو قصد میکنم انجام بدم (مثلت اهمال کاری توی اجرای برنامه هام)انگار یک روی سپید مریلا در ذهنم بیدار میشه و میگه: اون جزئی از مریلا که احساس بی کفایتی و بی ارزشی میکنه و فکر میکنه به هیچ جا نمیرسه پس تلاشی هم نباید بکنه رو بغل کن…ارومش کن. ( این صدا حاصل همه مطالعه ها و تلاش هام برای کسب آگاهی و چیرگی بر ضمیر ناخودآگاهمه) وقتی اون بخش رو اروم کردم خودگویی مثبت انجام میدم. بلند بلند با خودم میگم تا اینجا نجنگیدیم که حالا رها کنیم…من تلاشم رو میکنم، وظایفم رو انجام میدم و باقیش رو به خدا واگذار میکنم.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۸مریلا چقدر خوندن حرف های تو بهم حس خوبی میده
چقدر خوب نکته ها رو پیدا میکنی
انگار دوستی پیدا کردم که میخوام فقط بشینم جلوش و باهم تا صبح حرف بزنیم🥰❤️
مریلامی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۲:۰۷این یک مثال بود از یک موقعیت.هزاران موقعیت ساده و کوچیک در زندگی روزمره مون اتفاق می افته که باید بتونیم با دونه دونه شون همین برخورد رو بکنیم. در عمل انگار هرچه بیشتر آگاه میشم تواناییم بر کنترل ذهنم بیشتر میشه. دیگه مثل مریلای ناآگاه و فرو رفته در جلد قربانی قبل بی درنگ و بدون قکر و تحلیل رفتارم عمل نمیکنم. میدونی کبوتر عزیز ، فکر میکنم هرچه بیشتر رفتار های خودم رو تحلیل میکنم و با احساسات درونیم مطابقت میدم بهتر میفهمم دقیقا مسئله از کجا منشا میگیره و بهتر میتونم باهاش برخورد کنم. مهشید عزیزم یک چیزی رو قبلا بهمون گفته بودن تحت عنوان ” پروانه شدن”. نمیدونم خوندینش یا نه اما از مرحله تحلیل که عبور میکنم به این مرحله میرسم. پارتنرم چند روز پیش بهم گفت: به نظرت فلان جا رو انتخاب کنیم برای دیت بعد یا بهمان جا؟ تایپ کردم : هرجا تو راحت باشی منم احساس راحتی میکنم. یک دفعه ای روی سپید مریلا بیدار شد! تحلیل کردم… دیدم این حرفم دقیقا برمیگرده به طرحواره بی ارزشیم! یعنی توی ناخودآگاهم فکر میکنم من ارزش اینو ندارم که تصمیم بگیرم پس به دیگران واگذار میکنم… پاکش کردم جمله مو عوض کردم به : من فلان جارو ترجیح میدم نمای زیبا تری توی پاییز داره. اتفاقا خیلیم خوشحال شد طرفم.
این تحلیل رو هنوز قدرتش رو پیدا نکردم انقدر سریع انجام بدم که بتونم یک به یک رفتار های روزمره ام رو درست انجام بدم. خیلی جاها اشتباه میکنم اما اخر شب که میشه به رفتار ها و جملات امروزم فکر میکنم و میبینم عه! فلان جا رو بهتر بود فلان کارو میکردم…
ضمن اینکه توصیه میکنم حتما سری ویدیو های طرحواره هارو ببینید از خانوم مونا چراغی. در زمینه تحلیل رفتار هاتون خیلی خیلی کمک میکنه . طولانی شد. امیدوارم مفید هم واقع بشه قشنگم 🫂🤍
مریلامی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۲:۱۶اون بخش پروانه شدن رو که گفتم فراموش کردم کامل توضیح بدم. وقتی اون جمله رو برای ایشون نوشتم قبل سند کردن با خودم میگفتم که: نکنه بدش بیاد؟ نکنه فکر کنه به نظرش احترام نمیذارم؟ نکنه فکر کنه خودخواهم؟ پاک کنم همون قبلی رو بنویسم؟ مثلا چی میشه اگه خودش تصمیم بگیره کجا بریم؟ چیزی از من کم میشه؟ و و و…هی از این افکار داشتم. بعد یاد پروانه شدن و عبور از چالش تغییر افتادم… دیدم عه! من دقیقا همونجا ایستادم. یعنی فکر میکنم کاری که دارم میکنم اشتباهه و همون قبلی درست بوده… وقتی بهش آگاه شدم، تکست رو سند کردم و گوشی رو هم گذاشتم کنار. مثل قبل هزار بار چک نکردم که ببینم ایا جوابمو داده؟ چی در موردم فکر میکنه؟ یک جمله با خودم گفتم: من کار درست رو میکنم و بقیه اش مهم نیست.
(این مسئله تو همه موقعیتا سراغم میاد… حتی توی خونواده. قبلا خیلی کارای خونه به عهده من بود. چند مدتیه اروم اروم (نه به صورت انقلابی!) دارم کمتر کار انجام میدم تا خواهر و برادرمم سهم خودشون رو اجرا کنن. امروز داشتم فکر میکردم نکنه مامان ازم بدش بیاد؟ فکر کنه تنبل شدم؟ نکنه وظیفه فرزندیمو به خوبی انجام ندم؟ بعد دیدم بله. این هم همون عبور از چالش تغییره. و من کاری رو میکنم که درسته و بقیه اش مهم نیست…)
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۹وااااای مریلا جووون واااقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم ازتون 😍😍😍😍😍🫠🫠🫠🫠🫠
واقعا خیلییی ممنونم از توضیحات کامل و جامعتون کاملا واقف شدم
حتما خانم چراغی رو هم دنبال میکنم و اگر بتونم ازشون وقت میگیرم
خیلییب حس مثبتی گرفتم و خیلی خوشحالم برای پیشرقتتون امیدوارم موففیت هاتون روز افزون باشه و زندگیتون سرشار از خیر و برکت باشه🥰😍😍😍😍🤗🤗🤗
نگاه پر مهر خداوند به زندگیتون باشه مریلا جان💙🕊🩵🐣
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۹تو فقط حرف بزن😍😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۳۰مریلا جان چقدر سفرت و مسیر فکریت باهام مشابهه
بیشتر لطفا برام بنویس
اکر اینجا دوست نداری بیا آدرس تلگرامم رو بدم
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۷پاسخ مریلا را خوندین کبوتر سپید عشق عزیز؟
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۰بله مهشید خانم عزیزم
در کامنت بالا یک سوالی هم مطرح کردم ممنون میشم اگر شماهم وقت داشتید به من پاسخ بدید
دوست دارم شمارو ناجی صدا کنم و بابت دعوتتون به خونه(وبلاگ) پرمهرتون ممنونم ازتون🥲🪽🩵🕊🥰
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۱۰به شخصه کل زندگیم در حال سرکوب همه چیز خودم بودم
ولی این مدت اخیر شروع کردم که با دید مثبتی به عیب هام نگاه کنم
و خودم رو کافی بدونم
اصلا یه حس سبک بالی خاصی بهت میده
با در آغوش گرفتن احساساتم شروع کردم
و اینکه کاری براشون بکنم
فکر میکنم اینکه به احساس ضعف یا شرم یا خشم یا غممون نگاه کنیم
و به این فکر کنیم میتونیم براش چکار کنیم
و مسئولیت پذیرانه حلش کنیم خیلی بهمون کمک میکنه با چیزای دیگه راحت تر کنار بیایم
متوجه شدم دنیای بیرون معنایی نداره و معنا فقط ذهن خودمون میسازه
اینکه من احساس خجالت کنم از فلان چیزی که هستم
به این معنی نیست در این دنیا هم چیز خجالت آوری باشه
من فقط این احساس رو دارم و تلاش میکنم باهاش مدارا کنم تا حلش کنم
مثلا اگر فکر میکنم نمیتونم آشپزی کنم
خب من میتونم باهاش صحبت کنم
که عزیزم میدونم واست سخته
ولی بیا امتحان کنیم
قبل اینکه کاری نکردی نگو نمیتونم
و این باعث میشه لااقل امتحان کنیم
من برای نقاشی مدت ها فکر میکردم نمیتونم
ولی با خودم میگفتم من که به هر حال از کشیدن رنگ روی کاغذ لذت میبرم
با خودم میگفتم بیا امتحان کنیم فقط
نهایت اگر خراب شد دوباره میکشیم
که البته یخ خرابی های جزئی پیدا میکرد و من هم هیچ وقت دوباره نمیکشیدم😂😂
اما این قدم باعث شد من حس ناتوانیم در مقابل همچین چیزی کم تر بشه
درسته من احساسی دارم
ولی به این معنی نیست کیفیت عملم به همون نسبت باشه
البته بالاتر نمیدونم رویا بود یا آرام بود
گاها ما احساس ترس یا خجالتی داریم که سرکوب میکنیم
و باهاش میجنگیم
و این باعث میشه کیفیت ما همون شکلی پیش بره که لازم داریم
برای مثال من فیلمی دیده بودم که البته اینو توی واقعیت هم دیدم
که شخصی در مسابقه تکواندو بخاطر ناداوری داور میباره و پاش آسیب شدیدی میبینه و دچار خشم زیادی میشه
تا سال ها پاش میلنگه
و توی یه شرایط خاص که هیجانات بهش غالب شدن میتونه تکونش بده
کسی اونجا بهش میگه این بخاطر این بوده تو چون میترسیدی پات سالم بشه و برگردی به مسابقات و دوباره اون بی عدالتی و خشم رو تجربه کنی ترجیح میدادی به این که پات آسیبه قانع بشی و خودت رو کنار بکشی
و پات هم تسلیم شده
نمیگم داشته وانمود میکرده نه واقعا خود شخص فکر میکرده فلجه
و بنظرم کمی خودت رو شل کن
و ببین چی رو داری سرکوب میکنی
چی که نیاز داره دیده بشه و باهاش مدارا بشه
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۱۱آهان اون شرایط خاص توی یه بی عدالتی نسبت به کس دیگه بود و اون اونجا میخواست ثابت کنه میتونه باهاش مبارزه کنه و پاش حرکت کرد
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۱۶سلاممم فلفلییی حالت چطورههه؟ 🥲🥰
همیشه عادت داشتم اولین کامنتی ک توی هر پست میدیدم تو باشی 🥲
تو و تحلیل های بلندت 😂
و کامت های پشت سر هَمِتتت🥲😬
میخوندم و سعی میکردم ک اگه یه چیزایی نا مفهومه از حرفاتو واسه خودم تحلیل کنم 😆
البته ک همیشه هم ازت چیز میز یاد نمیگرفتمااا
بعضی وقتام اعصابم خورد میشد ک هی تویی 😂😂🤦🏻♀️
ولی وقتی چند بار خوندم و خوندم بهت عادت کردم زاویه دیدتو دوست داشتم و باهاش ارتباط برقرار میکردم و از حق نگذریم چیزای جالبی هم یاد گرفتم 😍😆🦋❤️
الان ک نیستی حضور کم تحلیلاتو حس میکنم 🥺 برنامههاتو جمع و جور کن بیا تحلیل کن برامون فلفلی 😃
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۹خیلی بودن در این سایت و کنار دوستانی مثل تو برای من لذت بخش و شیرینه🥰❤️
اینجا خیلی بلند بلند فکر میگردم و تقریبا همه اش خالی میشد😂😂
جدیدا حتی فرصت فکر کردن ندارم
نهایت اینه از روی درس هایی که میخونم چیزایی یاد میگیرم
بماند خود ماهیت استمرار و تعهد روی یک کار خودش پخته و صبورت میکنه
من این مدت تیک عصبیم خیلی خیلی کم شده
و حس میکنم داره بهم این رو یاد میده تمرکزم روی روی الان بذارم نه نتیجه ای که در آینده ممکنه بگیرم
چون هر چقدر روی حال تمرکز کنم کیفیت کارم بهتر میشه
وقتی وارد دنیای زیست شناسی میشی
متوجه میشی توی طبیعت قوانین صفر و صدی وجود ندارن
حتی وقتی بخوای تست زیست بزنی میبینی باید اول روی گزینه هایی تمرکز کنی گه توشون کلمه همه وجود داره
و این یعنی نقض قانون طبیعت
و وقتی جلوتر میری
یاد میگیری که باید نکته سنج باشی و اگر نکته ای رو اشتباه بگیری موجب خطا میشه
از فیزیک شیمی یاد گرفتم درسته هر عنصر ماهیتی داره ولی اگر در گرما و فشار باشه تبدیل به عنصر دیگه ای میتونه بشه
همانطور که توی ستاره کلی عنصر از هیدروژن درست میشه
و توی زندگی واقعی دیدم ما انسان ها همین طور هستیم
درسته هر کدوم یه ویژگی هایی داریم ولی میتونیم توی شرایط اون ویژگی ها رو تبدیل به چیز دیگه ای کنیم
و ما یک ماهیت ثابت نداریم
مثل خانمی که میگه من نمیتونم آشپزی کنم
من نمیتونم خیاطی کنم
من نمیتونم سخنرانی کنم
اما وقتی ذرات سازنده هستی تکون میخورن و ماهیت یه عنصر رو تغییر میدن
ما که دیگه انسانیم و خیلی راحت تر میتونیم تغییر بدیم خودمون رو
البته قبلا این ها رو گفتم
ولی خب گفتم با چند تا تحلیل شیمی و زیستی به میدون برگردم😁😂😂❤️
این چیزی که گفتی من یمدت اتفاقا راجب ستاره داشتم
چرا انقدر اموجی میذاره
چرا انقدر احساسات بخرج میده من نمیتونم هیچی بگم😂😂
چرا انقدر از خواش تعریف میکنه😂😂
ولی دارم ازش یاد میگیرم توی زندگی استفاده کنم😁
درسته از چیزایی خوشمون نمیاد ولی ترجیح میدم امتحانشون کنم
چون خوشم نمیاد دلیل نمیشه خودم رو محدود کنم😁
مدتیه فعالیت یه کانال رو شروع کردم برای کسی
خب از یه جهت به پول نیاز دارم
از یه جهت غرورم اجازه نمیده بگم من بخاطر پول کاری میکنم😂😑
خلاصه هی حساب کتاب کردم دیدم
خب من از اون ور لازم دارم و این فرصت خوبیه و حقش رو دارم
از یور میگفتم نه ولش گن زشته یا چمیدونم خودت رو کوچیک نکن
من قبل تر راحب یه مدیر خانه بازی صحبت کردم که واسه من توی مدیریت و جسارت داشتن الگو شده
برای چند لحظه اون رو آوردم جای خودم و دیدم اون واکنشش چطور میتونه باشه
در اون حد نمیتونستم باشم ولی تا یه حدی خودم رو متمایل کردم به سمت شخصیت اون
و به اون شخص گفتم من دستمزد رو میخوام ولی با توجه بخ کیفیت کارم خودت تصمیم بگیره
ببین الان هم که دارم میگمش دارم عذاب میکشم😂😂😂چه برسه اون لحظه
ولی خب دیدم اگر من خواسته ای دارم و میتونم بدستش بیارم
میتونم از شخصیت کس دیگه تقلید کنم
واسه من درس بزرگی بود
گفتم اینجا بگم شاید روی کس دیگه ای تاثیر بذار
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۸ممنونم فلفلی جون 😍❤️
که توی هر موقعیتی یادم میکنی حتی توی کامنت😍❤️🙏.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۵۵🥰🥰🥰❤️❤️❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۵۵راستی چیز دیگه ای هست که دوست داشتم بگم
یه چیزی متوجه شدم اونم اینه که نمیدونم به طرحواره مربوطه یا چیز دیگه
اینجا هم قبلا گفتم و با عنوان تروما بهش اشاره کردم
اینکه از بابام ترس دارم و متنفرم ازش
ولی در واقع اینطور بوده که دوست داشتم دوستم داشته باشه و بهم اعتماد کنه و برای همین من همیشه ازش اطاعات میکنم و از این که اطاعت میکنم و به جایی نمیرسه و حس یه زندانی بودن رو دارم عصبیم
خب نگاه کردم تو یه جاهایی از زندگیم مفید واقع شده
ما خیلی اوقات از طرحواره ها میتونیم استفاده کنیم ولی خب بستگی به نگرشمون داره
و متوجه شدم من واقعا دارم عذاب میکشم ولی کاریش هم نمیتونم بکنم
و دستاوردهاش از هزینه هاش کمتره
چند تا کار کردم
۱_شخصیتی رو پیدا کنم که توی موقعیت حرفش رو میزنه و جسارت داره و سعی کنم الگوبرداری کنم ازش حتی اگر بخوام اون لحظه ضجه بزنم از ناراحتی
چون یگ برای من تبدیل به یک عادت میشه
و دو دجار کامیابی میشم و اثر اون آسیب توی من کمتر میشه
۲_سعی کنم در حال زندگی کنم
این مدت خیلی خیلی سعی کردم بیام توی حال
یعنی چی؟
یعنی به حواس پنجگانه ام دقت کنم
به چیزی که لمس میکنم
بو میکنم
میشنوم
و میبینیم
و حینش دم و بازدم خیلی مهمه
۳_علایقم و لذت هام رو دارم کشف میکنم و این باعث میشه در شرایط سخت با فکر کردن و تصویر سازیشون حس آرامش بگیرم
۴_شکرگزار داشته هام باشم
وقتی به چیزی وقت کنی و به کسایی که ندارنش و اینکه نبودش چه آسیب هایی میزنه بهتر میتونی شکار کنی
۵_سعی کنم پذیرش رو یاد بگیرم
خیلی ها فکر میکنن پذیرش یعنی تسلیم شدن
ولی در واقع پذیرش مثل نشستن در اتوبوسه
و کسی که میاد کنارت و تو نمیخوای و جات رو تنگ کرده اما میپذیری تا زمانی که زمانش برسه و اون شخص بره
برای من پذیرش اینطوری راحت تر بود که دیدگاهم رو تغییر بدم نسبت به اون چیز
برای مثال نسبت به این تروما یا هر جیزی که دارم
به عنوان فلفلی عه که اون گوشه نشسته
احساس ضعف داره
ناراحته
و خیلی تنهاست
پذیرفتنش که گاها به عرهاش دلسوزانه گوش بدم
براش ارزش قائل شدم و یک شخصیت و جا بهش دادم و صداش رو میشنوم
وقتی به احساسات آدم ها ارزش میدی اون ها آروم میشن و من هم پذیرفتمش و بهش ارزش میدم
دیگه یه نقص در خودم نمیبینیم
بلکه یه عضو غمگین در شهر درونم میبینم
تغییر دیدگاه خیلی بهمون کمک میکنه
من توی درس هام دیدم این رو
من قدیم بخاطر دیدگاه کمالگراییم و اینکه فکر میکردم باید بیشتر بدونم
نمیتونستم یه مسئله ساده رو حل کنم چون دنبال بیشتر دانستن بودم
ولی الان دارم از کوچکترین دانسته هام استفاده میکنم و چقدر هم جواب داده
قدیم میگفتم من چقدر خنگم
ولی الان میگم من چقدر مسیر اشتباهی رفتم
دارم یاد میگیرم زندگی گاها اون مدلی که ما فکر میکنیم نیست
درسته مسیرهای امن آسفالت شدن
ولی من همیشه علاقه ام به مسیر های کشف نشده بود
و این بهمون رشد میده
Saharمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۵۵موفق باشی عزیززززممم 🦋🥺❤️
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۹در پاسخ به فلفلی:
👌👌👌نوشتی : قبل اینکه کاری نکردی نگو نمیتونم
👏👏👏😍مثال تکواندو هم عالی عالی
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۲سلام مهشید جان 🦋
توی کامنتی گفته بودین :
در کتاب نیمه تاریک وجود، میگه وقتی شما متولد میشین، راحت رفتار میکنین…گریه میکنین …
من خیلی دقت کردم به رفتارام سعی کردم اصلاحشون کنم ولی هنوزم کار داره و مشکلاتی دارم
من چند تا چیز حل نشده دارم توی ذهنم
یکی این حس حسادته و یکی حس خجالتی هست ک خانواده ام حضور دارند اونجا
زمانی ک من نیاز به توجه داشتم و زمان رشد من بود و تازه میخواستم برم کلاس اول خواهرم به دنیا اومد
وقتی دیدم ک همش به اون توجه میشه و من هیچی ، فقط درس بخون و مشق بنویس همین
نه روابط اجتماعی و اعتماد به نفسی
من وقتی ک الان فکر میکنم به گذشته با خودم میبینم ک من همه چیو تو خودم میریختم
و حتی عادی ترین موضوعات رو به مامانم نمیگفتم
و یادم میاد ک من هیچ قدرت دفاعی نداشتم از خودم توی مدرسه
و چه اتفاقایی توی مدرسه افتاد ک من یادمه
یه عالمه تحقیر شدم و به مامانم هیچی نگفتم
توی کلاس اول معلممون فکر کنم بغل دوست داشت 😅 چون وقتی میومد توی کلاس بچه ها میپریدن بغلش میکردن و به نظرم خیلی مسخره میومد 😅🤦🏻♀️ بعد رفت به مامانم گفت ک بچه گوشه گیر و افسرده اس وقتی میام توی کلاس همه ی بچه ها بغلم میکنن ولی اون ن
* سه چهار تا از بچه ها بغلش میکردن😐
توی کلاس دوم یه عالمه گریه میکردم چون معلممون دوست نداشتم خیلی بد رفتار بود
منو چون مشق ننوشته بودم گفت پشت به کلاس وایسم تا کلاس تموم شه 🥲🥲 و خیلی بد حرف میزد ، داد میزد ، بد اخلاق بود و ..
کلاس سوم یه بار یه چیزی تعریف کردم
اینکه یکی از بچه ها مون داشته با کناریش حرف میزده و درسو نفهمیده بود و وقتی به معلم گفت اونم گفت ک براش توضیح نمیده منم اینو تعریف کردم بابام فکر کرد ک من نفهمیده بودم زنگ زد به معلم مون و جلوی همه ی بچه ها گوشی شو گذاشت رو اسپیکر و منو باز خواست میکرد و من یه عالمهههه جلوی بچه ها گریه کردم که بابا من منظورم خودم نبود دوستم بود ک نفهمید
به خاطر همین الان واقعا چیزی براشون تعریف نمیکنم یا چیز با مزه ای باشه هی نگرانم نکنه ک دوباره زنگ بزنن و من تو اون موقعیت قرار بگیرم
تازههه یه بارم یکی از بچه های کلاسمون مامانش معلم مدرسه مون بود
من کلاس دوم بودم
اومد منو به عالمهههه دعوا کرد چون من از خودکار رنگی های دخترش استفاده کرده بودم
و من بازم داشتم گریه میکردم
کلا از مدرسه خاطره ی خوبی ندارم و هیچوقت دلم براشون تنگ نمیشه
و الانم هر وقت مامانم بخواد بیاد دنبالم مدرسه همش استرس دارم دلم نمیخواد ک بچه ها ببیننش 🥲🥲🥲🤦🏻♀️
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۱سحر جون 😍🥺.
منم مث توعم 🥺🙁.
منم از مدرسه خاطره های خوشی ندارم و دلم برای هیچکدوم شون تنگ نمیشه 🥺😑.
منم از بس معلم های عقده ای و هم کلاسی های سمی داشتم از مدرسه خوشم نمیومد.
خداروشکر که مدرسه ام تموم شد سحر جون 🥺🩷.
منم مث توعم سحر جون 😍❤️.
چقدر مادوتا شبیه همیم عزیزم 😍❤️💐.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۲۵وای ستاره نمیدونی وقتی ک داشتم مینوشتم چقدر حس بدبختی کردم 🥲🥲🥲🤦🏻♀️
از گذشته فقط آزار هاش و بدی هاش یادمه و اذیتم میکنه
سعی میکنم بهشون فکر نکنم ولی سخته واسم ،وللیییی حالم نسبت به گذشته خیلی بهتر شده
ای کاش کمتر محدود بودم( از هر نظری) ای کاش کسی رو داشتم توی دنیای واقعی از اعضای خانواده ام ک حرف منو میفهمید و بیشتر درکم میکرد شاید حالم بهتر میبود
ستارهههه بعضی وقتا دلم هیچی نمیخواد فقط میگم ای کاش یکی بود بغلم میکرد ای کاش یکی بود به حرفام گوش میداد ای کاش یکی بود باهام کار نداشت مجبور نبودم خوده واقعیمو ازش پنهون کنم 🥺
اینایی ک گفتم باعث میشن ک من توی راهی ک انتخاب کردم سست بشم اینکه پول دربیارم و مستقل بشم قبل اینکه ازدواج کنم …
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۳منم دقیقا همین حس و حال رو دارم سحر جون 😍❤️.
باورت میشه از دست کارایی که باهام میکردن چندبار خواستم از خونه فرار کنم و خودکشی کنم و چمیدونم برم ازدواج کنم و از دست شون خلاص شم از بس که اذیتم میکردن🙁😐😑😭.
منم دلم میخواست یکی بود درکم می کرد و منو با شخصیتم هرجور که هستم میپذیرفت و منو تحقیرم نمی کرد و بهم توهین نمی کرد 🥺🥹🌷😭.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۵۵🥺🥺🥺❤️ میدونی مامان باباهاا به فکرمونن ولی اون چیزی ک اونا میخوان و اون چیزی ک ما میخوام خیلی فرق میکنه باهم دیگه
یه متن خیلی قشنگ ازش خونده بودم ولی الان هر چی گشتم پیداش نکردم اون حق مطلبو کامل ادا میکرد 🤦🏻♀️🥲
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۳درسته عزیزم نیت شون درسته اما راه شون نادرسته☺️🥺😍.
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۶سحرجون ❤️
یه مطلب جالب خوندم گفتم که باهات درمیون بذارم 🙂.
🖇 #تلنگر 🌱
شیطان گفت:
در سه جا من حتما حضور دارم!
۱- هنگامی که مرد نامحرم با زنی نامحرم
باهم خلوت کرده اند من سومی آنهاهستم
۲- هنگام خشم وعصبانیت
۳- هنگام قضاوت
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۹در پاسخ به ستاره
مرسی مرسی ❤️
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۲۲سحرجون ❤️
تازگیا یه چیزی فهمیدم عزیزم💕🤍 ،فهمیدم که دلبر نیستم و انرژی اصلی ام ساده دله ولی ترکیب ساده دل و دانشمندم عزیزم و دلبرم خیلی زیاد نیست🙂🍃💚.
من و تو خیلی شبیه همیم 🙂🩷🌸.
راستی یه چیزی من تیپم خیلی ساده و معمولیه و اصلا توی قید و بند تیپ و مد نیستم وخیلی قرتی نیستم و تیپم خیلی ساده است🙂❤️🌹.
من خیلی شهود و حس ششم به اون صورت ندارم ولی تو داری چون درست گفتی صورتم ظریفه ولی ملیح بودنشو نمیدونم 😅.
اتفاقا منم بیبی فیس و ریزه ریزه و دخترانه ام چون هرکسی منو میبینه سنم رو کوچکتر از سن واقعی ام حدس میزنه😅.
یه بار مامانم منو به همکارش نشون داد همکارش به مامانم گفت دخترت خیلی آروم و ملایمه و خیلی معصوم میزنه .(کلا اینکه معصوم و بیبی فیلم زیاد بهم میگن)
سحر حسن دربارت میگه بهت میخوره قرتی باشی و خوشکل و دخملونه باشی و اینکه خیلی دوست دارم یه روز بیام تهران و از نزدیک ببینمت چون عاشق تهران و مکان های دیدنیشم 🥹.
خیلی دوست دارم برم تهران کنسرت خواننده مورد علاقه ام ولی حیف که تهران اومدن آسونه ولی کنسرت رفتن سخته 🥺🤦.
چون پول کنسرت رفتن رو ندارم 😂🤣🤦.
گوگولی منی سحر 💕🤍.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۲ستاره جونمممم قندِانرژی مثبته منیییی😅😆❤️❤️❤️
چقد حس باحالی گرفتن از اینکه دیدم توام ساده دل و دانشمندی 😆 حست درست میگهخخخ🤭😍
من تهرانو زیاد دوست ندارم 😬
دلم میخواد جایی ک زندگی میکنم آب و هوای خوبی داشته باشه مثل شماااال 😍
منم خیلیییی دوست دارم بیام شیراز 😍😍
دعا کن من کارام اوکی بشه ما دیگه تا اون موقع صمیمی تر میشیم من میتونم دعوتت کنم کنسرت حالا کیو دوست داری ؟ 😍😂
راستی ستاره من حس میکنم دلبرم زیاد تر شده کاری نکردما ولی حس میکنم یه تغییرایی کردم امیدوارم تبدیل به عشوه شتری نشده باشه😂😂
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۷راستش منم همه انرژی ها رو توی این ۱۹سال زندگی کردم ولی حالا فهمیدم انرژی اصلی ام ساده دل بوده که تونستم همش رو زندگی کنم چون ساده دل به راحتی میتونه به هر انرژی که میخواد تبدیل بشه .(اینم یکی از جادوهای انرژی ساده دل)
اگه انرژیت ساده دله کنارش دانشمند بمون چون تبدیل به ملکه میشی و کارایی انرژیت حتی با انرژی دلبر هم برابری میکنه ☺️💕.
پرسفون ملکه بمون من که میخوام از این به بعد جنبه ملکه ای زن ساده دل رو زندگی کنم سحر جون💕🤍.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۳عهههه چه خوبببب 😍
انرژی دانشمندن فعلا کشتی هاش غرق شده 😂 ولی رشدش میدم حتما عزیزززم
کارایی ک میکنی به منم بگو 😁
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۸چشم حتما عزیزم ☺️❤️.
فعلا که دارم کتاب روانشناسی درباره اعتماد به نفس مطالعه می کنم و فیلم های مرحوم عسل بدیعی رو میبینم امیدوارم که برات مفید باشی جفت مون باهم دیگه ملکه بشیم ☺️🩷🤭.
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۵۲فعلا تلوخدا🥺 یه کاری کن دانشمندت غرق نشه خواهر😂🤦
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۰چرا پس من از شیراز خوشم نمیاد و تهران رو بیشتر دوست دارم 😍🥺.
حالا اگه یه روز اکانت نی نی سایتم درست شد و آیدی دادی اونجا میگم از کدوم خواننده خوشم میاد اینجا نمیشه بگم همه کامنتا رو میبینن بعد شعر میشه توی خصوصی نی نی سایت بهت میگم سحری☺️😍🩷.
ستارهمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۷البته اگه دلبر شده باشی تعجب نمی کنم چون به چندتا دلبر دوستی و سروکارداری 😍❤️.این من و دوست دلبرت روت تاثیرگذاشتیم و ناخودآگاهت از این تاثیرگذاشتنه تبعیت کرده که خیلی چیز عجیبی نیست 😍❤️.
مهشیدمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۹سحر جان سلام به روی ماهت عزیزم
این چیزایی که تعریف کردی، همون سر زدن به اتاقای قصرت بودها…داری میفهمی کجاها ضربه خوردی…
میخوام یه چیزی بگم:
من دو نفر را در زندگی ام مدتی رصد میکردم …میخواستم ببینم چه زمانی مشمول کارما میشن و خدا انتقام من را میگیره ازشون(سالها قبل منظورمه)
قبلا جایی بود به اسم گوگل ریدر، که اونجا یه صفحه ای هر دو داشتند…
لینک آدرس صفحات شون را تو گوشی ام سیو کرده بودم که سریع اون آدرس را بزنم و ببینم شون…
این یعنی من سایه ها را کشف کرده بودم ولی حل نمیکردم…
حل مسئله میدونی چه زمانی بود؟
آدرس ها را پاک کردم:)
چرا ؟
چون اونها در زندگی من به اندازه کافی گند زده بودند و الانم تمرکز من را گرفته بودند …در گوشی ام آدرس صفحات شون جا خوش کرده بود!
پس درگیر اونها بودم…
شروع شفای ما با کشف سکانس هایی هست که ضربه خوردیم (همین سکانس هاسس که شما تعریف کردی) اما ادامه مسیر و رسیدن به شفای کامل، وقتی هست که افراد خاطی تو اون سکانس ها را بیخیال بشی…ممکن هست ازشون تنفر و دلچرکینی بدی داشته باشی …پس واگذار به خدا کن و پاکش کن …رصدشون نکن …میتونی هم ببخش شون…خانواده های ما گزینه های خوبی برای بخشش ما هستند چون خودشونم خیلی چیزا را بلد نبودند …پس خشم ما روی اونا “جنگ درونی بیهوده” است…
معلم های ناآگاه ما هم همینطور…
ولی الان تایم ماست…باید خودمون را در یابیم
Saharمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۴۹مهشیدم 🦋 مرسی ک وقت گذاشتی و خوندی ، فکر نمیکردم اینا پیشرفت به حساب بیاد 🤦🏻♀️😅
ولی درمقابل این تعریف و تمجید ها باید چیکار کنم ؟ هنوزم باید بی تفاوت باشم ؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۹:۵۴گلا مدارس ایران چون مسئولین با جیزی به عنوان روانشناسی تربیت آشنا نبودن
و همچنین دقتی روی سلامت شخصیتشون نداشتن
یسری از آدم هایی که اومدن واقعا ناجور بودن و تربیت درستی نداشتن
و همین تربیت های نادرست باعث میشد همون الگو رو روی بچه های مدرسه پیاده کنن
و خب سر و کله زدن
ما یه معلم داشتیم که رسما با دانش آموز لج میگرد
یا مدیر مدرسمون
بشدت کنترلگر بود و میخواست اون چیزی باشی که خودش میخواد😑
مدرسه هم که خانه دوم آدمه
و معلم ها رو مادر دوم خودش میدونه
و دقیقا سن های طلایی شخصیت سازی خودمون رو میریم توی این دو خانه
البته چیزی نیست که قابل حل نباشه
انشالله با پیگیری درست
و مشاوره و …
میشه اون آسیب ها رو درست کرد
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۶و واسه اون حس حسادت هم به خاطر خواهرمه
خیلی نسبت بهش گارد داشتم و دارم هنوز
دلم میخواست نباشه دلم میخواست ک تک فرزند بودم
دلم میخواست اون توجه هایی ک اون داره رو من بگیرم
البته منم خیلی دوسش داشتمااا ولی از یه سنی به بعد این گاردهای هی بیشتر و بیشتر میشد
شاید دوسم داشتن ولی من توجه نمیدیدم توجه زبانی و …..
دوباره از یه سنی من با بابام خیلی به اختلاف خوردم هر چی میشد ما باهم قهر و دعوا میکردیم اون موقع شخصیت خواهرم شکل گرفته بود و بابام باهاش بیشتر اوکی بود ولی من نه هر چی میشد گیر میداد
و اون موقع کلا هر اختلاف رو تقصیر خواهرم میدیدم
و عملا به خاطر جلو روی من ناعدالتی میشد ، چجوری بود ک اون کاری رو انجام میداد تشویق و قوربون صدقه داشت ولی من نه و دعوا ؟
و کلاااا گاردم بسته شد
من از سن بلوغ عبور کردم و دیگه با خواهرم کاری نداشتم بهش اهمیت نمیدادم اصلا باهاش حرف نمیزدم مگر اینکه مجبور بودم
و به توجه ها و بوس و قوربون صدقه های بابامم توجهی نمیکردم اولش خیلی ناراحت میشدم ولی دیگه گفتم ک نمیخوام مستقل میخوام بشم به محبت کسی نیاز ندارم دیگه
ولی الان متوجه شدم ک خواهرم انرژی دلبر داره ولی من کمتر شاید بابام به خاطر همین تغییر رفتار داشته وگرنه تا قبلش ک بامن خوب بود 🤷🏻♀️من انرژی دلبر زیاد ندارم ولی از همون بچگی غذا های اختراعی خودمو درست میکردم 😆
یه بار تو غذا پفک ریختم 😅😂😂🤦🏻♀️
اینم بگم من کلا به خواهرم توجه ندارم و بهش محبت نمیکنم الان خیلی بهتر شدم باهاش ولی هنوز ….
من براش تروما درست کردم ، اینو میدونم
چون اون هر لحظه منتظره ک من بهش توجه نشون بدم و باهاش مهربون تر باشم
و اینو به چند نفری گفته خودمم حسش کردم…
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۲۸منم مث توعم سحر 💕🥺.
چقدر تفاهم داریم باهم 🥺❤️.
منم بچه که بودم همین حس رو به برادر کوچکترم داشتم ولی بزرگتر که شدم و اونم بزرگتر شد بهترشد رابطه مون😂.
منم دلبر زیاد ندارم ولی آره منم بچگیام غذاهای من درآوردی زیاد درست می کردم به بارم با خیار و سیب و سرکه سالاد سیب درست کردم 😂🤦.
حالا زمان که بگذره رابطه خودت و خواهرت درست میشه نگرانش نباش 🙂❤️.
رشته دبیرستانت تجربیه؟الان داری تجربی میخونی عزیزم؟
من رشته دبیرستانم انسانی بود کنکور ادیان و عرفان پیام نورآوردم نرفتم 😂🤦.
ادیان و عرفان به ریختم نمیخورد و رشته مضخرفی بود😂🤦.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۹وای ستاره داشتم فکر میکردم ک من توی این سال های تحصیلم بچه هایی رو دیدم ک دلبر بودن
ولی تازه متوجه شدم خواهرمم دلبره برا همین رفتاراش برام عجیبه 😂 کلاس شیشمیااا ولی خیلی حرکتای رمانتیک میزنه 😂😂
قشنگ معلومه خوش به حال شوهرشه 😂😂😂😬🤭
ولی اصلا قرتی نیست در کل خیلی باهم تفاوت داریم
وای یه بار رفته بودیم چشم پزشکی و خانومه ک مسئولش بود مارو دید گفت شما خواهرین؟؟؟؟ گفتیم آره
بعد مامانم اومد گفت پس تو (من) به بابام رفتم به خاطر پوششمون
😂😂😂😂😂
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۳من و داداشم هم همینجوریم یکی مون شرقه یکی مون غرب همه بهمون میگن بهتون نمیاد خواهر و برادر باشید حتی سلیقه هامونم متفاوته 😂🤦.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۱آره عزیزم تجربی میخونم 😬
من یه تاپیک دیدم بودم تو نی نی سایت اونم ادیان و … قبول شده بود اون تو نبودی ؟ 😬😐😂
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۵نه عزیزم 😂.
من قبلنا توی نی نی سایت بودم ولی کاربر خاموش بودم تاپیک نمیزدم 😂🤦.
من فعلا اکانت نی نی سایتم بهم ریخته رمزم یادم رفته هرکاری میکنم بازیابی نمیشه نمیدونم چرا
فک کنم مجبورم یه اکانت دیگه بزنم 🥺🤦.
Saharمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۵۸ای بابا
هر وقت حرکتی زدی به من بگو آیدی بدم بت 😁🥺
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۹چشم عزیزم 😍❤️.
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۵اگه رشته ات تجربی هست امیدوارم رشته میکروبیولوژی اونم توی یه دانشگاه خوب قبول بشی چون چند نفر رو میشناسم که میکرو بیولوژی خواندن میگفتن خیلی رشته خوبیه منم شاید رفتم جهاد دانشگاهی توی دوره هاشون کامپیوتر یا تربیت کودک خوندم عشقم 🩷🪷🌸☺️.
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۲راستش یه چیزی بگم☺️🩷.
مهشید جون 😍❤️.
من از بس توی دوستی شکست خوردم و دخترای سمی باهام دوست شدن دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم و از دوست شدن با بقیه میترسم و میترسم دوست جدید پیدا کنم واین موضوع جزوی از تروماهام شده🥺😬🤦.
ستارهمی گوید:
۲۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۳راستش مهشید جون😍❤️توی این چندروز که مریض بودم یه چیزی برام عجیب بود .
یکی از دوستام می گفت بهم پرانرژی و انرژی خالصی تو من از حرفش خیلی تعجب کردم و گفتم بهش که فلانی من مریضما چه جوری بهم میگی انرژیت زیاده .گفت باورم نمیشه و بهت نمیاد که مریض باشی .
کلا هروقت کسی بهم میگه پرانرژی یاقوی هستی با وجود اینکه شاید مریض باشم تعجب میکنم😐😑 .
نمیدونم چون شاید همیشه خودمو رو خوب و قوی نشون دادم کسی درام باورش نمیشه 😐😑🤦.
اراممی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۲:۰۵داشتم این کامنت های اخریو میخوندم دیدم یه مشت بچه مچه ریخته تو وبلاگت مهشید خانم
اخه دخترای گل زندگی هنوز برا شما گل و بلبله ایقد سخت نگیرینش وقتی از تروما و تله میگه نرین سریع یقه خونواده رو بچسبینو پدرم فلان کردو مادرم فلان کرد و هی ناله کنین اونا درحد اگاهیشون این کارارو انجام دادن شما سعی کنین باتمام این سختی ها ورژن خوبی از خودتون تحویل بدین
جدیدا دخترای این سنی همش از خانواده شاکی ان قراره با اموخته های بسیار خوب این سایت شخصیتتونو رشد بدین نه دنبال مقصر بگردین و توهمین مرحله بمونین
فلفلی جان شمام زیادی داری همه چیو تحلیل میکنی یکم رها کن مغزتو اینقد تحلیلگری خوب نیس یکم راحت باش همه چیو باتحلیل نبین به مغزت استراحت بده یکم قسمت طنز و شوخیو بی خیالی ذذهنتم پرورش بده چون خودم تجربشو دارم بهت میگم خیلی همه چیو تحلیل نکن
مریلامی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۲:۳۱یک مشت بچه مچه ! ادبیاتتون قابل تامله دوست عزیز…
تحلیل های فلفلی جان به خیلی از ماها که دوست داریم تجربیات دوستانمون رو بشنویم و تجربه های خودمون رو هم از این سفر به اشتراک بگذاریم کمک میکنه اتفاقا. ما توی خونه مهشید عزیزم سعی میکنیم همراه هم باشیم و تا حد توان به همدیگه یاری بدیم…
اتفاقا خیلی چیزها میشه از این تعاملات آموخت. بیایم و خوب ببینیم تا خوبی هم بهمون برگرده…🧡
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۹:۴۶مرسی عزیزم از توصیه خوبت
قبول دارم اونور بوم افتادن هم خوب نیست
و دارم سعی میکنم به تعادل برسونم
البته که از این کار واقعا لذت میبرم
چون همه چیز واسم معنا دار میشه
حتی درسی که بنظر خیلی کسل کننده بیاد😁
شوخی هم توی جای خودش دارم گلم
و راجب تاثیر والدین که گفتین
خب حقیقتا درسته میگیم والدین این کارو کردن اون کارو کردن
اما این نکته رو فراموش نکنین
فقط دنبال انداختن مسئولیت روی دوش دیگری نیستیم
روانشناسی نوین هم همینه
ریشه رو پیدا میکنه و حلش میکنه
خود پدر و مادرها هم قربانی بودن
من خانواده مادریم دچار دردسرهای خیلی زیاد افتادن بخاطر محیط نامناسب و تربیت نادرست
خب من وقتی نگاه میکنم ترجیح میدم خودم رو دوباره بازسازی کنم
وقتی میبینم یکیشون دنبال داستان درست کردن برای بقیه است
متوجه میشم خودکم بینی داره
و این بخاطر این بوده که از طرف محیط تحقیر شده در بازه ی زمانی که لازم بوده تحسین بشه یا لااقل تحقیر نشه
پس من سعی میکنم این مسئله رو حل کنم تا مثل ایشون دچار خورد کردن بقیه با تهمت و افترا و داستان نشم
چه بسا برم توی سن ۳۰ ۴۰ سالگی
و این سن تغییر خیلی سخت تره تا الان
و اگر از الان شروع کنم
مسیرم رو هموار کردم تا ۳۰ ۴۰ سالگی
ستارهمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۳۹ببخشید آرام خانم این لفظ بچه مچه یعنی چی🤨😡؟
درسته که من و سحر و فلفلی سن مون کمه ولی الان اومدیم توی سایت مهشید جون❤️😍 تا همه در کنارهم رشد کنیم و قوی و بزرگ بشیم ☺️🌸🩷.
من و سحر و فلفلی اینجا از دست خانواده مون ننالیدیم و ازشون دیو نساختیم ما فقط یه بخش از تجربیات و زندگی زیست شده مون رو گفتیم همین 🍃💚.
اتفاقا یه نکته جالبی رو بگم:
همیشه همه دهه ها برای بدبخت و بدبخت بودن میگن ما از شماهم بدبخت تریم .
دهه شصتی ها میرن به هفتادی ها میگن ما از شما بدبخت تر بودیم و نمیدونید از دست یه مشت قوم و ظالمین چی کشیدم دهه هفتادی ها هم به دهه هشتادی ها میگن وای نمی دونی ما چقدر بدبخت بودیم که با یه مشت فلان و بیسارزندگی می کردیم و می رسیم به دهه هشتادی ها ،دهه هشتادی ها هم همون سختی های دهه شصت و هفتاد رو میکشن ولی سختی کشیدن شون متفاوته 🙁🤦.
به این روند میگن زنجیره عقده که از یه نسل به نسل دیگه منتقل میشه من توی کامنتم گفتم مادر و پدرو معلما نیت شون خیره ولی راه و روش شون درست نیست چون اونها شناخت و مطالعه کافی نداشتن و زنجیره عقده شون رو به بقیه منتقل کردن آرام خانم😐🤦.
الان من و فلفلی و سحر اینجاییم که فردا پس فردا اگه ازدواج کردیم و بچه دار شدیم یا سرکار رفتیم تروماها و سایه هامون رو شناسایی کنیم و مطالعه کنیم تا از زنجیره عقده نسل ها جلوگیری کنیم و کمبود و سرکوب هامون رو به مردم تعمیم ندیم🙂🌸.
توی این پست قصد توهین به هیچکس نداشتم امیدوارم آرام خانم قبل از کامنت کردن چیزی و قضاوت من و هم نسل هام و رفتارها مون خوب فکر کنید و بعد به دنبال تخریب ما باشید.
Saharمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۱👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻❤️
ستارهمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۳سحر جون 😍❤️.
یه چیزی فهمیدم اینکه انرژی اصلی ام زن دلبره ولی زن دانشمند و زن ساده دلم دارم کنارش 😐🤦.
راستی سحرجون من حس چه انرژی بهت میدم؟
حس میکنم داداش کوچکترم آرس تایپه چون رابطه مون باهم خیلی خوبه و داداشم خیلی معرفت داره و عاشق هیجانه و رالی و مسابقه است .
خواهرت نمیدونم دلبره یا نه ولی اگه ویژگی های منو داره دلبره ولی سحرجون چه جوری از خواهرت که دلبره بدت میاد و از من و دوستت نه یه خورده برام عجیبه 😐🤔؟
عزیزم اتفاقا توی ایران انرژی دلبر زیاد نیست و خیلی کمه چون من خیلی دلبر دورم ندیدم ولی انرژی ساده دل و کدبانو و مادر زیاده به احتمال زیاد اونایی که دیدی دلبرنما بودن سحرجون ❤️ 😍.
عیبی ندارد تو میتونی ملکه بشی و جای همه آرکی تایپ ها زندگی کنی چون ساده دلی ولی دلبرها نمیتونن عزیزم❤️😍.
پس ساده دل باش ولی تبدیل به یک ساده دل ملکه شو سحرجون ❤️😍.
برات آرزوی موفقیت می کنم خانومی❤️😍🌹.
Saharمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۷ستاره جان نمیدونم دلبر های واقعی بودن یا ن ولی من این حسو ازشون میگرفتم ، و خواهرمم به خاطر این حس رقابته باهاش اوکی نبودم بدم نمیومد ازش 😅
و همونجوری ک مهشید جان گفت به همه ی انرژی ها نیاز داریم که توی تعادل باشن
من دیگه درگیر این انرژی ها نیستم که کشفش کنم مدتی ولش کردم و نتایج خوبی گرفتم بهت پیشنهادش میکنم 😉
موفق باشی عزیزم 💐
ستارهمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۷خب سحر جون😍❤️.
از من چه حسی می گیری گلم☺️🌸؟
درسته عزیزم با مهشید جون ❤️😍 موافقم .
پیشنهاد خیلی خوبیه عزیزم از این به بعد حتما همین کار رو میکنم
ممنونم عزیزم بابت پیشنهاد☺️🌸🩷💕.
Saharمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۸سلام
ممنون از نظرتون و پیشنهادتون
ما هر کدوممون زندگی رو از دیدگاه خودمون و زاویه ی خودمون میبینیم و هر کسی هم یه گره های ذهنی متفاوتی داره طبعا
مشکلی ک من گفتم در واقع ریشه یابی خجالتم و حسادتم بود
ک من ریشه اش رو اینجوری دیدم
در خودم و تلاش میکنم که ترمیمش کنم و همونطوری ک ستاره جان گفتن دلم نمیخواد که برای بچه ی خودم و نسل های بعد از من این اتفاقات بیوفته
و من دقیقا از جاهایی ک ریشه یابی کردم و قبلا توی این سایت منشر کردم رشد کردم
وگرنه اهمیتی نداره که کیی دقیقا مقصر اتفاق باشه من یا هر کی !
ستارهمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۱مهشید جون 😍❤️.
یه چیزی برام خیلی عجیبه 😐😳.
امسال اصلا افسردگی نگرفتم و حالم روحیم خیلی خوب بوده و انرژیم بالا رفته برخلاف سال های قبل که تو این فصل افسردگی داشتم و همیشه فکر می کردم مشکل دارم و مریضی روانی دارم و افسردگی فصلی دارم ولی امسال خلافش به من ثابت شد و اصلا اینجوری نبودم مهشید جون😍❤️.
یعنی دلیلش میتونه چی باشه😐🤔؟
هستیمی گوید:
۲۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۱سلام خوبید وقتتون بخیر بنده یه نوجوان ۱۵ ساله هستم ، من دوست دارم از الان تغییر کنم و تبدیل بشم یه یک خانم خود ساخته یک زن قوی با ظرافت زنانه و انرژی زنانه ، میشه بگید چیکار کنم برای تغییر برای منظم شدن برای ظرافت دخترانه ام ؟ دوست دارم راهنماییم کنید که چه جوری عزت نفس و اعتماد به نفس و در خودم تقویت کنم و از کجا شروع کنم ، چه مهارت های یاد بگیرم که در اینده به دردم بخوره چیکار کنم یک زن موفق و شاد باشم
اراممی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۲۸سحر وستاره و فلفلی دخترای عزیزم راستش لفظ بچه مچه تکیه کلامم بود وقصد خاصی نداشتم بیشتر صمیمیت بود به هرحال اگه ناراحتتون کردم عذرخواهی میکنم
انشالا که تو خویشتن شناسی راه درستو پیدا کنین و زندگی موفقی داشته باشین
ادمی اگه قدم اولش خودسازی باشه دنیا هم کم کم به کامش میشه چ خوبه که شما از سن کم خودسازیو شروع میکنین
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۹من از شما ناراحت و دلخور نیستم آرام خانم 😍❤️.
از اینکه من رو لایق صمیمیت تون دونستید ممنونم بانو🙏❤️.
منم از اینکه با خانم مهربون و آگاهی مثل شما آشنا شدم خوشحالم ❤️😍💕.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۰۸:۳۹مسئله ای نیست آرام خانم😍🥰
مرسی از مهربونیتون و صمیمیتی که ما رو قابلش دونستید😁❤️
همچنین شما دوست عزیز🤗❤️
پرسفونهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۳۴تق تق، سلام صاحب خونه😁😍
من تا الان خواننده ی خاموش بودم، مهشید جان از وقتی دیدم اینجا رو راه انداختید دلم میخواست اولین کامنتم تشکر از شما باشه، نمیدونم دقیقا چه تاریخی بود ولی فکر میکنم یکم قبل از عید سال ۱۴۰۰ در نی نی سایت باشما آشنا شدم، اون موقع هنوز یه دختر نوجوانه پانزده ساله بودم و باید بگم حالم خیلی بد بود، چند سال قبل از اون تاریخ من با یه سهل انگاری در محیطی قرار گرفتم و با یه تصمیم اشتباه سال های زیادی رو از زندگیم از دست دادم، اگر بخوام با تقسیم بندی که شما در سایت ارائه دادید بگم من یه دختر ساده دل بودم که مستعد خیال پردازی بود اونم خیلی شدید، اون اتفاق باعث شد خیلی بترسم و برای اینکه این ترس رو رفع کنم بلد نبودم چطور احساساتم رو بازگو کنم، این شد که برای آروم کردن خودم از تخیل استفاده کردم، دنیایی رو توی ذهنم خلق کردم که کمک کنه آروم شم و با احساس ترسی که داشتم مقابله کنم، البته که خانواده ی من فهمیدن ولی بعد از یه مدت که راه حل اشتباه من جواب داد اونها فکر کردن که خوب شدم و دیگه زیاد پیگیر این قضیه نشدن، البته از حق نگذریم منم حواسم بود که نفهمن، وقتی مسئولیتی به من داده میشد به بهترین نحو انجامش میدادم تا هرچه زودتر بتونم به دنیای درون ذهنم برگردم، اما زندگی کردن همزمان توی دوتا دنیا با زمان مشترک کار واقعا سختی بود و انرژی وحشتناکی از من میگرفت، مدام کسل بودم، بی حوصله بودم و فعالیت های دنیای واقعی به چشمم کوچک شده بود، کم کم شناختی که از کودکی از آدم های مهم زندگیم داشتم تحریف شد، دیگه اون هارو اونطوری نمیدیدم که هستن بلکه اونطوری میدیم که توی دنیای ذهنیم بودن و چقدر دردسر برای خودم و بقیه درست کردم به این خاطر🥲😫
اون تایم که شمارو شناختم دیگه ضرفیتم دوطرفه برای زندگی کردن پر شده بود، خب روح آدم هم تا یه جایی میکشه، حس اون روزها طوری بود که انگار پونزده ساله نبودم بلکه انگار سالهای بیشتری رو زندگی کردم، اون روزها مغزم دیگه توان درست فکر کردن یا پیش بردن دنیای ذهنیم رو هم نداشت، اما من معتاد شده بودم به هیجانات کاذب و ماجراهای جدید، برای این منظور به کتاب ها پناه بردم، یک عالمه رمان خوندم تا بتونم از واقعیت و ذهن خودم فرار کنم، تا فکر نکنم، روزی که تاپیک های شما رو دیدم هم دیدم بهش همین بود، پیش خودم فکر میکردم این یه داستان جدیده که میتونه من رو آروم کنه و شروع کردم به خوندن، فقط اینکه هنوز هم نمیدونم دقیقا داستان زندگی شما چی داشت که دلم خواست دنیایی که درش به دنیا اومدم رو بشناسم و شروع کردم که سعی کنم زندگی کنم و برای همین یک دنیا ممنون شما هستم
هنوزم هست ولی فعلا باید برم😅🥰
ازتون ممنونم💖
Saharمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۲۷سلام عزیزم میشه از کارهایی ک برای خودت انجام دادی و نتیجه گرفتین برامون توضیح بدی ؟ 😍
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۸سلام سحر جون 😍 ❤️.
خوبی عزیزم ☺️🌸؟
چه خبرا؟
کدوم سفر قهرمانی رو داری طی می کنی ؟
عزیزم میشه بیای بخش روانشناسی پست زنان ساده دل سحر جون😍❤️ اونجا میخوام یه چیزی بهت بگم عزیزم ☺️🌸.
Saharمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۱سلام عزیز دلمم😃😍
امروز رو یکم درگیر انرژی دانشمندم بودم
ولی توش گیجم هنوز نمیدونم ک درسمو بخونم قشنگ یا دانشمندمو اوکی کنم چون اینکه هر دو با هم باشه کار منو سخت میکنه از طرفی هم بهش احتیاج دارم واسه برنامه های مالیم 😫 منم مثله فلفلی شدم 😅🤦🏻♀️
راستی تو یه موضوعی هم یه تحقیق ریز داشتم و به نتایجی رسیدم خیلی دلم میخوادش ک همه بخوننش ولی فکر نکنم توی کامنت هارو همه دنبال کنن 🥲🥲
عزیزم واسم کامنت گذاشتی؟ من چک کردم ندیدمش !
و اگه بعدا میزاری ک تا دو سه روز چکش میکنم عزیزم❤️😍😍
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۵سلام سحر جان 😍❤️.
خب اگه دانشمندت قوی باشه راحت میتونی هم درس و هم برنامه های مال ات رو هندل کنی چون دانشمندا معمولا برنامه ریز خوبین😍❤️.
اگه تجربه مفیدی داری به مهشید جون ❤️😍 بگو تا در یک پست جداگانه تجربه ات رو قرار بده تا همه بخونن☺️💕.
عزیزم میتونم یه سوال بپرسم؟
من حس چه آرکیتایپی رو بهت میدم سحر جون❤️🩷؟
مرسی🙏🌹.
مرسی
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۷الان توی پست زنان ساده دل یه کامنت برات گذاشتم سحرجون😍❤️.
اگه وقت کردی یه سر به اونجا هم بزن عزیزم 😍❤️.
مریلامی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۲در پاسخ به فلفلی عزیزم:
سلام مجدد زیبا🧡🍁. امیدوارم خوب باشی گل دختر. منم خیلی همذات پنداری میکنم باهاتون از وقتی کامنت ها و تحلیل هاتون رو دنبال میکنم…حتی یکی از دلایل آگاهی من به رفتار هایی که در مقابل پدرم نشون میدادم بودی…مشتاقم بیشتر و بیشتر از تجربیات سفر قهرمانی و زندگیت بشنوم قشنگم🫂🤍
خوشحال میشم جایی غیر از اینجا هم اگه مایل بودی ارتباط داشته باشم باهات.تلگرام یا هرجا که مایل باشی ☕️🌱.
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۷:۲۶مریلای عزیزم❤️😍🥺.
من چقدر حس خوبی ازت میگیرم یه حس مثبت و ملیحه خانومانه و بالغ 😍❤️💕☺️🌸.
من همچین خانومایی رو دوست 😍❤️💕.
عزیزم میشه راز جذابیتت رو به ماهم بگی خوشحال میشم از تجربه هات بدونم عزیزم 😍☺️🩷❤️.
مریلامی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۹ستاره جانم لطف شماست…🫂🤍 نگاهتون زیباست قشنگم🪴. باعث افتخاره آشنایی با همه شما دوستای گلم…خیلی تونستم رشد کنم و از تجربیات و صحبتای تک تکتون استفاده کنم. (البته ره دراز است و منزل بس بعید…)
هر وقت کامنت های شمارو میبینم بیشتر از ایموجی استفاده میکنم😂🥰 بس که دلربایی شما…
به تازگی شروع کردم از روش چله مهشید عزیز استفاده میکنم یک سری عادت ها رو جا بیندازم در زندگیم و جایگزین عادت های منفی بکنم. همین که این نخ های کوبلن رو بستم دیدم چقدر خوشگل شدن🥰
فعلا اولین روز هاست و نمیخوام جایی کم کاری کنم خشت های اول رو کج بگذارم که تا دیوار ثریا کج بره.(همون کمال گرایی محترم که یقه مون رو ول نمیکنه دو روز راحت باشیم…🤦🏽♀️😂)
هر جا چالش، تجربه یا مطلب جالب توجهی پیدا کردم حتما و با کمال میل به اشتراک میگذارم گل دختر.
مراقب قشنگی هات باشی ها شما🍻💛.
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۷ممنونم از لطف شما مریلا بانو😍❤️.
من به عنوان یه دختر کم سن و سال خیلی خوشحال میشم از تجربیات خانم های باتجربه ای مثل شما و مهشید بانواستفاده کنم بانو جان 😍❤️🌹.
مارو از تجربیات بی نظیرتون دریغ نکنید مریلا بانو 😍❤️🌹.
ستارهمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۱پس شما هم حس می کنید من زن دلبرم مریلا بانو 😍❤️🌹؟
جدیداً این کلمه دلبر بودن و دلربا بودن رو زیاد بهم میگن☺️🩷💕.
مریلامی گوید:
۲۴ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۵۲ستاره جانم من ۲۰ سالمه. هنوز راه های نرفته طولانی ای پیشرو دارم تا تجربه کنم… خوشحالم دوست داشتید کامنت هامو🧡🍁.
من فکر میکنم از روی نوشتار خیلی نمیشه آرکتایپ و انرژی غالب کسی رو حدس زد ؛ اما بر اساس تجربیاتی که ازشون صحبت کردید خانم خونگرم و مهربانی هستی و قلب بزرگی داری 🦋. (تفکر من که میتونه غلط یا درست باشه پرسفونه تا حدی. فکر میکنم پرسفون پرورش یافته میتونه به تعادل دلبر هم کمک زیادی بکنه)
من این روزها خیلی روی یافتن انرژی غالبم تمرکز نکردم…حقیقتش چون فکر میکنم تجربیاتم از حضور در جامعه به قدر کافی نیست. مثلا نمیدونم استقلال مالی چقدر در من موثره…یا تجربه کار در محیطی که تعاملات با همکاران زیاد باشه رو ندارم پس نمیتونم خیلی انرژی دانشمندم رو قضاوت بکنم…اما مثلا وقتی مطالب رو مطالعه میکردم دیدم مدت هاست به ظاهر خودم نمیرسم و رهاش کردم… دستی به سر و روم کشیدم…از اون به بعد هر روز صبح توی آینه به خودم سلام گرم میکنم که روزش رو خوب بسازه و عادت هایی که میخواد رو جا بندازه، برنامه مدیریت اوضاع اقتصادیم رو اجرا میکنم، منظم به نظافت شخصی و محیطم میپردازم، شروع کردم به امتحان لباس های جدیدی که قبلا دوست داشتم اما با غم و غصه میگفتم که بیخیال… و انصافا هم که حس و حال خیلی بهتری نسبت به بدن خودم و زندگیم دارم.
حالا پیشنهاد شخصیم اینه که شما هم خیلی ذهن وسیعت رو محدود به این موضوع قرار ندی و فقط یک تعادلی ایجاد کنی…در عوض زمان بیشتری رو میشه صرف تلاش برای اهداف، کار ، ایجاد یا حذف عادت ها و… کرد.
آرزوی بهترین هارو برات میکنم دلبر قشنگ🫂🤍.
چرا هر بار کامنت هام انقدر طولانی میشه🥲؟ امیدوارم از حوصله خارج نشه…چقدر سخته مختصر و مفید نوشتن🙂.
مریلامی گوید:
۲۴ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۰۳این رو هم اضافه کنم که فکر میکنم حرفه و جایگاه اجتماعیمون که مشخص بشه تشخیص و تعادل در مسئله انرژی ها راحت تر میشه…در کل منظورم این بود که به طور موقت تمرکز کمتری روش بگذاریم تا زمان مناسبش فرا برسه.(البته برای من اینطور هست ممکنه برای شما متفاوت باشه یا حتی من اشتباه فکر کنم. پس صرفا یه پیشنهاد بود برای اینکه مسیر فکریم رو بهتر بفهمی دوست زیبای من🥰💛)
ستارهمی گوید:
۲۴ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۹سلام مریلا خانم 😍❤️.
خوبه انگار خیلی باهم اختلاف سنی نداریم ☺️🩷.
من انرژی و آرکیتایپ اصلی ام خودش کشف شده مریلا جون❤️😍.
انرژی اصلیم زن دلبره در کنارش زن دانشمند و کدبانو و کمی هم ساده دل دارم ❤️😍.
بله از پیشنهاد شما ممنونم مریلا خانم 😍❤️.
فقط چون ساده دل منفی دارم ،دارم سعی می کنم ویژگی های مثبتش رو پرورش بدم و دوست دارم روی بخش سایه هام کارکنم☺️🩷💕.
درسته جون دلم❤️😍 مهربونم ولی همین مهربونی و دل گندگیم داره کار دستم میده البته که من به جز مهربانی و دل گندگی غرور و جاه طلبی زیادی هم دارم و به فکر پیشرفتم ☺️💕.
از هم صحبتی با شما خیلی خوشحال شدم مریلا جان❤️😍🎀.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۴ای جانم ای جانم
چقدر خوشحال شدم
خداروشکر
البته الیته چرا که نه
@Qelqeli_delbar
فقط بعد چند ساعت عوضش میکنم
مریلامی گوید:
۲۴ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۳۲عزیزدلم وی پی انم متصل نمیشه. فردا براتون پیام میذارم اگر عوض نکرده بودی. 🧡
مریلامی گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۸در پاسخ به کبوتر جانِ سفید عشق(نامت خیلی جالب و زیباست🙂🤍.) :
عمیقا خوشحال میشم که کمکی از دستم بربیاد و برات انجام بدم قشنگم🫂. به قول مهشید جان نهالی میکاریم توی این راه…
خیلی خوشحال شدم تونستین آشنا بشین با سایه ها و ریشه یابی کردین. امیدوارم پرواز زیبات رو همین روز ها تماشا کنیم و کیف کنیم🕊🤍.
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۲۳ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۴مرسی عزیز دلممم معنای اسممه😍🤗🩵🕊
ممنونم عزیزمممم همچنیننننن انشاءلله بدرخشید و موفق و مویددد در پناه حق شاد باشید
واقعا خیلی حس مثبتی ازتون دریافت کردم از هم صحبتی باهاتون لذت بردم و امیدوارم بتونم در آینده هم از تجربیااتتون استفاده کنم 🤗😍🩵🕊
مریلامی گوید:
۲۴ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۵۶چه اسم زیبایی باید باشه🕊🤍. امیدوارم من هم بتونم بهره ببرم از صحبتاتون… تشکر از ارزوهای قشنگت نازنین دختر🫂.
خوش خنده😊می گوید:
۲۴ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۹سلام مهشید عزیزم♥️
راستش این چند روز کلی بهتون فکر کردم
به این نتیجه رسیدم که چقدر یه خانوم میتونه خوب باشه که انقدر بی توقع به همه کمک کنه راهشونو باز میکنه بدونه چشم داشتی
من مطمئنم به بهترینننننن نحوه بهتون برگردونده میشه
شما خیلی انسان بزرگی هستین♥️
انشالله منم بتونم ازتون یاد بگیرم
مهشیدمی گوید:
۲۵ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۱۹در پاسخ به خوش خنده
سلام به روی ماه تون عزیزم
مرسی مرسی ❤️😍
خوش خنده😊می گوید:
۲۷ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۱۸راستش مهشید جان من حدود یکسال پیش بهتون پیام دادم که حالم خیلی بده و شما راهنماییم کردین
من الان چند وقت پیش روانشناس میرم
کتاب خوب میخونم
پادکست گوش میدم
خیلی پیشرفت کردم حالم بهتر شده
دارم سبک زندگیمو تغییر میدم
منم دارم مثل شما چله میگیرم
خیلی دوست دارم