امروز هالووین هست…
تو تاریخچه اش خوندم که برای بزرگداشت یاد درگذشتگان، از جمله قدیسان، شهیدان و دیگر مؤمنان درگذشته است…
حالا اینکه هالووین به صورت جشن شده و لباس و طرح های خاصی هست را مطالعه نکردم ولی بهونه خوبی شد که در این روز من نوع دیگری جشن بگیرم …جشن یادبود یه بزرگمرد…
میخواستم در این روز یادی از دایی محسن بکنم.
دایی محسن، در سن حدود ۳۲ سالگی فوت شد.
خانواده مادرم یعنی والدینش وضع مالی چندان خوبی نداشتند (دایی و عموهای مامانم پولدارن ولی خود پدر و مادربزرگم نه و کمکی هم از دیگران نگرفتن)
وقتی من کوچیک بودم پدر بزرگم به دلیل سرطان فوت شد و خانمش و ۵ تا بچه اش را تنها گذاشت (مادر من بچه اول بوده که ازدواج کرده بوده)
دایی محسن بچه وسطی بود و یه کتاب فروشی و لوازم تحریری کوچیک در شهرمون زده بود و درآمد ناچیزی داشت…
چهره خوبی هم داشت…
مثلا یه بار دایی کوچیکم دیده بوده که یه دختر آرایش کرده و قرتی میاد لوازم تحریر بخره و تلاشش را میکنه که نظر دایی محسن را به خودش جلب کنه ولی دایی اصلا سرش را بالا نیاورده…
من خاطرات خیلی عجیبی با داییم دارم که همگی در این پست نمی گنجه و به گفتن یکی دو تا بسنده می کنم…
در ۹ سالگی ام من و داداشم و دایی کوچیکه جمع می شدیم خونه ما و دایی محسن قصه های قرآنی برامون تعریف میکرد…اینقدر بیانش قشنگ بود که سکوت می کردیم و می شنیدیم…
به ما درس اخلاق و رفتار یاد میداد…
من بچگی عضو تیم بسکتبال شهرمون بودم و یه مربی داشتیم به نام خانم لیراوی …
ایشون یه خانم مهربون و کاربلد و جوان بود که از شاهین شهر اصفهان میومد شهر ما و ما در اون سن محو تماشاش می شدیم چون خیلی جذب مون کرده بود …
روز معلم شد و من میخواستم براش هدیه بخرم…
پولام را جمع کرده بودم و حقیقتا خیلی کم بود…با مامانم رفتیم بیرون که خریدای خونه را بکنیم و منم برم یه چیزی بخرم…اما خب نمی دونستم چه هدیه ای باشه …
سنی نداشتم و کمک نیاز داشتم و مادرم تلاش کرد که ایده بده ولی نشد…
رفتیم یه سر مغازه دایی محسن و داشتم با ناامیدی ازش می پرسیدم که چی بخرم بهتره؟
متوجه شد بودجه من زیاد نیست و گفت بیا با هم بریم بخریم …گفتم پس مغازه ات؟
گفت می بندمش…مگه من چندتا دختر خواهر دارم؟
وسط روز و کاسبی، در مغازه را بست و با من راه افتاد تو بازار و گشتیم و گشتیم و بارها نظرم رو پرسید …و بلاخره ما یه قاب خوشکل خریدیم و پولش را پرداخت کرد …
بعد رفتیم مغازه و کاغذ کادوش کرد…
من اون روز انگار دنیا را فتح کرده بودم…
اخلاق دایی خیلی خوب بود…صداش آروم بود…هیچ وقت باعث آزار کسی نبود …سن ازدواجش بود ولی میگفت اول خواهرم باید ازدواج کنه …
کمک خرجی مادرش بود و هیچ پولی برای خودش ذخیره نکرده بود …
اواخر سال ۷۹ بود که دایی صبح خیلی زود به مدت ۴۰ روز میرفت سر قبر پدربزرگم…
این رفتار برای همه ما عجیب بود… میگفت فروردین میخوام برم شلمچه!
دایی کوچیکم یه بار رفته بود پشت سرش و شنیده بود که دایی محسن سر قبر دعا کرده گناهانش از اول زندگی تا این لحظه پاک بشه…این را شنیدیم و بازم برامون عجیب بود که چرا باید چنین چله ای دایی بگیره؟ اون مرد خوبی بود و هیچ وقت آزارش به مورچه نرسیده بود!
دایی محسن فروردین سال ۸۰ سفر کرد به شلمچه و در راه برگشت، اتوبوس شون برخورد کرد با یه تریلی موزاییکی و خیلی ها در اتوبوس فوت شدند …
دایی یه میله رفته بود تو سرش و درآوردن…زندگی نباتی دایی بدون حس و بدون قدرت کلام شروع شد…در کل دایی معلول شد …
وقتی در خونه بستری شد، رفت و آمد مردم شروع شد…عده زیادی می رفتند و میآمدند و سراغش را می گرفتن که ما (کل خانواده)، باهاشون آشنا نبودیم …برخی می گفتند دایی برای ما برنج و روغن می آورده!
فهمیدیم ظاهرا داییم عضو هیئتی در مسجد بوده و پول جمع می کردند برای نیازمندان …
هر کسی می آمد مشخص بود دلی میاد و منتظره دایی خوب بشه …
فکر نمیکردم این جمعیت زیاد، آشنای دایی من باشند!
دکترها گفتند اعضای بدنش را ببخشید و مادربزرگم موافقت نکرد و حدود ۲ سال ازش پرستاری کرد و دایی در اول دی ماه سال ۸۱ فوت شد…
مراسم دایی خیلی خیلی شلوغ شد و افراد زیادی سر قبرش اشک ریختن! …من بزرگتر که شدم تازه متوجه شدم مرد بزرگی را از دست دادیم ولی چون خیلی فروتن و ساکت بود، از زندگی شخصی اش هیچ کسی اطلاعی نداشت…
من خیلی خوش شانس بودم که چنین مردی در زندگی کودکی ام دیدم …خیلی دلم براش تنگ شده…
یکی از افرادی که پس از مرگ از خدا میخوام ملاقاتش کنم دایی هست …کاش می شد چند سالی با دایی در جهان دیگر همنشین بشم
پاورقی:
خانم لیراوی :خیلی گشتم ولی پیداتون نکردم…الهی هر جایی هستین، رو به راه و سلامت و شاد باشین
دیدگاه ها (32)
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۶اشکام سرازیر شد
در آرامش باشن❤️
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۰🥺🥺
ستارهمی گوید:
۱۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۷مطمئن عجیب و تأثیرگذاری بود مهشید جان😍❤️.
خدا دایی عزیزتون و تمام عزیزان آسمانی رو بیامرزه😞🖤.
خیلی دایی خوبی داشتید و همیشه وجودآدم های خوب توی زندگی مایک معجزه است 🪻🌸و نداشتن اون آدم های خوب توی زندگی یک حسرت بزرگه 🖤🥺.
کاش ما آدما تا زنده هستیم خوب زندگی کنیم و بهم عشق بورزیم و قدر هم رو بیشتر بدونیم که شاید دیگه فردایی نباشد🙂🍃🪻.
یاد یک شعر از مولانا میفتم که میگه:
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
جان فدایان،جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ،ماهم مردمانیم 🙂🍃🌸🪷.
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۱🙏🙏❤
ماه ستیمی گوید:
۱۰ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۵روحشون قرین آرامش😢
فکر کنم همون فردی بودن که براتون تو دفترتون یه متن نوشتن که خیلی براتون ارزشمند بود؟
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۱ممنونم
بله همون هستند🙏❤
دانشمند سرحالمی گوید:
۱۰ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۷چرا من گریه م گرفت؟🥺
شب جمعه س خدا رحمتشون کنه.
منیرهمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۴۸روح بزرگش قرین آرامش🙏
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۱ای جان عزیزم.فدای اشکاتون🙏❤
نازيمی گوید:
۱۰ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۵خدا رحمتشون کنه
فریمامی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۱۷عزیزم خدا بیامرزه چشام اشکی شد 🥺🥺💔💔
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۲ممنونم🥺🙏❤
فریمامی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۱۸دلم یه دونه از این مردا میخواد یعنی نصیب میشه؟ هی خدا
Nazaninمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۰۶:۵۷سلام مهشید جان
چه قدر این متنتون دلی بود اهل کامنت گذاشتن نیستم ولی یه حس عجیبی بهم دست داد که باید کامنت بزارم
روحشون شاد چه انسان بزرگی بودن 🥹امیدوارم بتونیم این خصلت های خوبی که ایشون داشتن رو توی خودمون پرورش بدیم
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۲ممنونم🙏❤
Saharمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۹روحشون شاد 💔
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۹ممنون 🙏❤
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۲مرسی نازی جان🙏❤
مهلامی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۰۳نظرم را چرا حذف کردی؟
مهشیدمی گوید:
۱۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۰یکی نظر غیر مرتبط با پست داده بود و یه عده هم بی ادبی کرده بودند بهش….
پست اون فرد را حذف کردم و تمام ریپلای ها هم حذف شد
زیر پست دایی محسن تمیز و بدون دعوا میخواستم باشه😁
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۴۰مهشید واسه ۱۴ روز تعلیق شدم😂😐
رفتم چندتا تاپیک تند تند لینک سایت رو گذاشتم😂
اشکال نداره بساطم رو جای دیگه پهن میکنم😁
مهدیهمی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۴۳خدا بیامرزدشون🙏🥺
ریحانمی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۵۲چرا عکسم شده این ؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۳عه چطوری عکس دار شده؟منم میخوام
ریحانمی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۵۳عکسم ترسانک شد🥺
از عمد گذاشتی ؟
رویامی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۵😢
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۴میتونی واسه جبران لینک سایتش رو بزنی توی تاپیکت😁
حکیمهمی گوید:
۱۵ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۸به یاد دایی محسنت اشک ریختم 😭
خیلی ناراحت کننده س
مطمئنم وقتی چله گرفته با خودش ارزو کرده که شهید از دنیا بره و به ارزوش رسید
خوش به سعادت ادمایی مثل داییت که خوب زندگی کردن و آخر عاقبتشون بخیره
کاش ما هم بتونیم مثل اون زندگی کنیم و بمیریم
مهشیدمی گوید:
۱۶ آبان ۱۴۰۳ در ۰۸:۳۷عزیزم😘
عاقبت به خیر بشیم 🙏🙏🙏
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۱۸ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۵۷روحشون قرین رحمت الهی باشه
چه قدر دلم گرفت
چه قدر دوست دارم همچین آدمی باشم تو زندگیم
چه قدر خوبه مذهبی واقعی بودن😭🕊🩵
دایی محسن به خدا وصل بودن ایشالا همنشین ائمه باشن
مهشیدمی گوید:
۱۹ آبان ۱۴۰۳ در ۰۸:۳۱ممنووووون عزیزم❤🙏
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۲۵ آبان ۱۴۰۳ در ۰۸:۱۹سلام اجی جان خوبید ؟
خدا رحمت کنه داییتون رو
تحت تاثیر قرار گرفتم 🥺🥺