ESC را فشار دهید تا بسته شود

۲۰) دایی محسن

امروز هالووین هست…

تو تاریخچه اش خوندم که برای بزرگداشت یاد درگذشتگان، از جمله قدیسان، شهیدان و دیگر مؤمنان درگذشته است…

حالا اینکه هالووین به صورت جشن شده و لباس و طرح های خاصی هست را مطالعه نکردم ولی بهونه خوبی شد که در این روز من نوع دیگری جشن بگیرم …جشن یادبود یه بزرگمرد…

میخواستم در این روز یادی از دایی محسن بکنم.

دایی محسن، در سن حدود ۳۲ سالگی فوت شد.

خانواده مادرم یعنی والدینش وضع مالی چندان خوبی نداشتند (دایی و عموهای مامانم پولدارن ولی خود پدر و مادربزرگم نه و کمکی هم از دیگران نگرفتن)

وقتی من کوچیک بودم پدر بزرگم به دلیل سرطان فوت شد و خانمش و ۵ تا بچه اش را تنها گذاشت (مادر من بچه اول بوده که ازدواج کرده بوده)

دایی محسن بچه وسطی بود و یه کتاب فروشی و لوازم تحریری کوچیک در شهرمون زده بود و درآمد ناچیزی داشت…

چهره خوبی هم داشت…

مثلا یه بار دایی کوچیکم دیده بوده که یه دختر آرایش کرده و قرتی میاد لوازم تحریر بخره و تلاشش را میکنه که نظر دایی محسن را به خودش جلب کنه ولی دایی اصلا سرش را بالا نیاورده…

من خاطرات خیلی عجیبی با داییم دارم که همگی در این پست نمی گنجه و به گفتن یکی دو تا بسنده می کنم…

در ۹ سالگی ام من و داداشم و دایی کوچیکه جمع می شدیم خونه ما و دایی محسن قصه های قرآنی برامون تعریف میکرد…اینقدر بیانش قشنگ بود که سکوت می کردیم و می شنیدیم…

به ما درس اخلاق و رفتار یاد میداد…

من بچگی  عضو تیم بسکتبال شهرمون بودم و یه مربی داشتیم به نام خانم لیراوی …

ایشون یه خانم مهربون و کاربلد و جوان بود که از شاهین شهر اصفهان میومد شهر ما و ما در اون سن محو تماشاش می شدیم چون خیلی جذب مون کرده بود …

روز معلم شد و من میخواستم براش هدیه بخرم…

پولام را جمع کرده بودم و حقیقتا خیلی کم بود…با مامانم رفتیم بیرون که خریدای خونه را بکنیم و منم برم یه چیزی بخرم…اما خب نمی دونستم چه هدیه ای باشه …

سنی نداشتم و کمک نیاز داشتم و مادرم تلاش کرد که ایده بده ولی نشد…

رفتیم یه سر مغازه دایی محسن و داشتم با ناامیدی ازش می پرسیدم که چی بخرم بهتره؟ 

متوجه شد بودجه من زیاد نیست و گفت بیا با هم بریم بخریم …گفتم پس مغازه ات؟

گفت می بندمش…مگه من چندتا دختر خواهر دارم؟

وسط روز و کاسبی، در مغازه را بست و با من راه افتاد تو بازار و گشتیم  و گشتیم و بارها نظرم رو پرسید …و بلاخره ما یه قاب خوشکل خریدیم و پولش را پرداخت کرد …

بعد رفتیم مغازه و کاغذ کادوش کرد…

من اون روز انگار دنیا را فتح کرده بودم…

اخلاق دایی خیلی خوب بود…صداش آروم بود…هیچ وقت باعث آزار کسی نبود …سن ازدواجش بود ولی میگفت اول خواهرم باید ازدواج کنه …

کمک خرجی مادرش بود و هیچ پولی برای خودش ذخیره نکرده بود …

اواخر سال ۷۹ بود که دایی صبح خیلی زود به مدت ۴۰ روز میرفت سر قبر پدربزرگم…

این رفتار برای همه ما عجیب بود… میگفت فروردین میخوام برم شلمچه!

دایی کوچیکم یه بار رفته بود پشت سرش و شنیده بود که دایی محسن سر قبر دعا کرده گناهانش از اول زندگی تا این لحظه  پاک بشه…این را شنیدیم و بازم برامون عجیب بود که چرا باید چنین چله ای دایی بگیره؟ اون مرد خوبی بود و هیچ وقت آزارش به مورچه نرسیده بود!

دایی محسن فروردین سال ۸۰ سفر کرد به شلمچه و در راه برگشت، اتوبوس شون برخورد کرد با یه تریلی موزاییکی و خیلی ها در اتوبوس فوت شدند …

دایی یه میله رفته بود تو سرش و درآوردن…زندگی نباتی دایی بدون حس و بدون قدرت کلام شروع شد…در کل دایی معلول شد …

وقتی در خونه بستری شد، رفت و آمد مردم شروع شد…عده زیادی می رفتند و میآمدند و سراغش را می گرفتن که ما (کل خانواده)، باهاشون آشنا نبودیم …برخی می گفتند دایی برای ما برنج و روغن می آورده!

فهمیدیم ظاهرا داییم عضو هیئتی در مسجد بوده و پول جمع می کردند برای نیازمندان …

هر کسی می آمد مشخص بود دلی میاد و منتظره دایی خوب بشه …

فکر نمیکردم این جمعیت زیاد، آشنای دایی من باشند!

دکترها گفتند اعضای بدنش را ببخشید و مادربزرگم موافقت نکرد و حدود ۲ سال ازش پرستاری کرد و دایی در اول دی ماه سال ۸۱ فوت شد…

مراسم دایی خیلی خیلی  شلوغ شد و افراد زیادی سر قبرش اشک ریختن! …من بزرگتر که شدم تازه متوجه شدم مرد بزرگی را از دست دادیم ولی چون خیلی فروتن و ساکت بود، از زندگی شخصی اش هیچ کسی اطلاعی نداشت…

من خیلی خوش شانس بودم که چنین مردی در زندگی کودکی ام دیدم …خیلی دلم براش تنگ شده…

یکی از افرادی که پس از مرگ از خدا میخوام ملاقاتش کنم دایی هست …کاش می شد چند سالی با دایی در جهان دیگر همنشین بشم

پاورقی:

خانم لیراوی :خیلی گشتم ولی پیداتون نکردم…الهی هر جایی هستین، رو به راه و سلامت و شاد باشین

مهشید

مهشید هستم.یه دختر دهه شصتی که نرم افزار کامپیوتر خوندم. dgbaha برگرفته از عبارت "دختر گرانبها" است.در این جا کنار هم هستیم تا بالنده و گرانبها بشیم.

دیدگاه ها (32)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *