تعدادی از مردم که متاسفانه کم هم نیستند، یه عادت بدی دارند…وقتی حالشون از جایی بد شده مثلا:
تو خونه زندگی شون دعواست؛
یا نتونستن فلان موقعیت را به دست بیارن؛
یا مشکل مالی و خانوادگی و… دارند؛
درد جسمی و روحی دارند؛
اون روز ناراحتن؛
حقوق نگرفتن؛
نتونستن فلان کار را هندل کنند؛
و در کل هر مشکل نرمالی که تو همه زندگی ها هست و تو زندگی من و شما هم هست…
اینا شروع می کنند روی دیگران بالا آوردن متاسفانه …اگر حواست نباشه، ممکن هست یه دفعه ای ببینی که وسط یه ماجرایی و نمی دونی چی شد که اینجوری شد…
اواخر هفته قبلی من با یکی از همکارانم این مورد را داشتم…
قضیه این بود که در یکی از واحدهای شرکت، یه خانمی چند سال پیش کار می کرده، به دلیل دعوایی که تو اون واحد با مدیر واحد میکنه، توسط مدیر اصلی شرکت به واحد دیگه ای منتقل میشه…
خلاصه این دختر، همچنان به این جنگ ادامه داده تو این سالها و فقط کدورت ها را دامن زده چون ادبیات مناسبی برای برخورد با دیگران نداره…
چند روز قبل تلفن زد به واحدی که من هستم و شروع کرد بلند بلند از همون مدیر سابقش بد گفتن با الفاظ بسیار بدی…من نمی فهمیدم چرا اینا رو به من میگه…
مکالمه ما تمام شد البته ایشون خودش به این نتیجه رسید قطع کنه…و دوباره زنگ زد و دلیل حرفاش را این بار با صدای آروم گفت:
میخواستم واحد کناری مون بشنون!
یعنی این خانم من را به عنوان “در” استفاده کرد تا به “دیوار” حرف برسونه!
بهش گفتم:
من مگه “در” هستم ؟
گفت نه و تماس ما به صلاحدید ایشون دوباره قطع شد…اون روز این دختر تمامی تلاشش برای اینکه من را وارد ماجرای خودش و اون مدیر بکنه کرد…باورتون نمیشه که من به مرحله ضعف اعصاب رسیدم …مغزم پُر شده بود …
تماس ها تمام نشد! مدام زنگ میزد و چرت و پرت میگفت…
تا بهش بلاخره گفتم: من امروز را دوست ندارم با اوقات تلخی برم از شرکت و بهتره که ادامه نده…گفت باشه ولی ادامه داد…
حسابی خالی شد! و خیلی خوب و راحت و سالم و سلامت رفت خونه!!!
و من موندم و یه دوز زیادی از اعصاب خوردی …
تازه دوزاریم افتاد که تو دام یه آدم سمی افتادم!
رفتیم کوه و در دامنه کوه بودم که دیدم دارم سبک تر میشم…انگار داشتم اون سم ها را میریختم تو راه… و شسته شد و رفت…
امروزم دیدمش و برخورد سردی داشتم…پرسید چرا بدخلقی؟
گفتم دیگه بهت اجازه نمیدم روزم را خراب کنی و زین پس به من زنگ نزن…
خیلی خیلی تعجب کرد ولی میدونین چی گفت؟
گفت من بهت زنگ نمیزنم نه اینکه تو به من جواب نخوای بدی…
بگذریم خب مجبور بود اینو بگه …تنها فردی که بهش در شرکت احترام میذاشت من بودم و میخواست همچنان قدرتش را جایی ثبت کنه …اما تنها فردی که باهاش حداقل خوب بود را هم از دست داد…
مواظب آدمهای این مدلی باشین …من و شما هم باید حواس مون باشه این مدلی نشیم! دیگران مسبب مشکلات ما نیستند …
اینها در مجازی هم هستند به تعداد بیشتر چون راحت تر می تونن جولان بدن…آدمهاییکه میان تا حالتون را بگیرند و صفحه رو ببندند و کمی حالشون از این بالا آوردن روی بقیه خوب بشه…به دیگران اجازه ندین روی شما بالا بیارن…زود اون صفحه و اون مکالمه را ببندین…
خب صفه من این بار با حضور رفیق های خانوادگی مون در ماه کامل گذشت …شب رویایی ای بود…در فیلم و عکس، نور ماه و امپراطوری قشنگش و جلوه حضورش در آسمون کامل مشخص نیست ولی بازم قشنگه…روی شهرمون انگار یه نور زیبا پخش شده بود:
و اینم همون آقایی که سایلنت هستند و وصفش را دفعه قبلی کردم…دعوت شدند به خوردن اسنک …
پز هدلامپشم داد که به صورت حسی وقتی دستش را میگرفت جلوش روشن میشد…
ازش اجازه گرفتم تا خاطره اش را با تصویرش ثبت کنم
طبیعت و آرامشش باعث می شه ما آدمهای آروم تر و بهتری بشیم…
دیدگاه ها (101)
فراتاگون تا چشت دربیادمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۰اه اه چه لهجه هایی.چجوری شوهرت تو رو گرفته نه قیافه داری نه صدا داری.
تو ***.ژن خوبی نداری.شوهرتو گول زدی.وگرنه اون چی در تو دید که بیاد بگیرتت.شاید مشکل *** داشته و توی *** از سرشم زیادی بودی.خواب دانشگاه تهرانم ندیدی و از چند کیلومتریشم گذر نکردی.با پول بابام میخرمت و میفروشمت.به جای *** برو فکر کن چه ***بودی که اینجوری خدا زده تو سرت.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۷🤔توی این کامنت سیاه و سفید رو یجور ناجوری بهم ربط دادی
جالب بود😂
خب اگر خدا زده تو سرش شما چرا قصد خرید و فروشش رو داری😁
و اینکه ازدواجش چه ارتباطی با دانشگاه تهران شما داشت خواهر من؟
اصلا خواستی چه مفهومی رو برسونی؟
مغزم دچار معماهای بیشمار شد
لطفا این ها رو برام روشن کن😁😂
دونه برفیمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۵میدونی چرا ایران همیشه به همین وضعیت اسفناک میمونه؟
چون امثال تفکرات شما قصد کشتن الگوها رو دارند.
بهت توصیه میکنم از این وبسایت استفاده کن و خودت رو از این وضعیت و حال و روح خرابت نجات بده
این فرصت رو که وارد این وبسایت شدی و حق خوندن مطالبش رو داری از دست نده هر چی سنت بره بالاتر مغزت سیاه تر میشه و در مقابل تغییر بیشتر مقاومت میکنه
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۳مرسی که حال خوبت،صدای قشنگت،ویوی زیبا، لحظه ی ناب و آهنگ آرامش بخش رو باهامون به اشتراک گذاشتی❤️شدیدا دلم خواست اونجا میبودم
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۹ای جان خوشحالم دوست داشتی ❤
ستارهمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۹چه منظره زیبایی 😍چه مطلب پرمحتوایی😍این پست تون بهم حس زندگی داد و حالم رو خوب کرد 🙂🍃
ممنون نازنینم 🙏🌸.
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۹خدا رو شکر😍😍🙏
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۵۲فقط مهشید یه سوال برام ایجاد شد
چرا جواب تلفن هاش رو میدادی؟
به شخصه معمولا پاسخ تماس ها رو کمتر و کمتر میکنم تا شخص خسته بشه از زنگ زدن
خیلی اوقات که طرف رو اعصابمه این کارو میکنم
دیگه شخص خسته میشه کمتر پیام میده
البته گاها خیلی پیگیر باشه
با سوال هام یکم رو اعصابش میرم دیگه نمیاد سراغم😁
مثلا میگم خب هدفت از این حرف ها چیه؟
یا میخوای الان چکار کنی؟
یا میگم از این زنگ زدن ها میخوای مشکل رو حل کنی؟
وقتی میگه نه خواستم واحد بغلی بشنوه بهش میگم الان وصلت میکنن باهاش صحبت کنی😂
چند بار این کارو کنی فرار میکنن
اینطور مواقع خودت رو به خنگی بزنی اصلا جواب میده
مثلا نمیفهمم منظورت رو
و سوال های دیگه یعنی جی
واسه چی
مگه میشه
خب که چی
البته درسته کار درستی نیست ولی غیراخلاقی هم نیست بنظرم
نظر تو چیه؟
چون گاها ممکنه مستقیما حرف زدن موجب ایجاد کینه بشه
اونم آدم های این شکلی
چون حرف دلشون رو نمیتونن در لحظه بزنن حس قربانی بودن براشون ایجاد میشه
و تبدیل به کینه میشه
و خدا داند چه زمان این کینه رو تبدیل کنن به چیزای دیگه
البته صفر و صدی صحبت نمیکنم
یکی از احتمالاته
خودم گاها مستقیما گفتم نمیخوام راحب فلان جیز صحبت بشه
ولی بنظرم با توجه به خصوصیات طرف مقابل و توان و حد خودمون این واکنش ها رو اولویت بندی کنیم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۹ولی البته گاها این سوال ها میتونه کمکشون کنه
یبار از یکی سوال هایی این چنینی پرسیدم و اتفاقا طرف مقابل جوابش رو پیدا کرد و دیکه سمتم نیومد😂
و کس دیگه ای که با منطق سعی میکرد اشتباه خودش رو قانع کنه
بعد اون بعد احساسی پشت حرفش رو نمایان کرد و تقریبا تکلیفم حتی با طرف روشن شد
که اون شخص مشکلش کمبود اطلاعات یا خطای شناختی نیست
بلکه اون شخص دلش نمیخواد حقیقت رو بفهمه پس منم گفتم بیا راحبش صحبتی نکنیم
و اینطور تونستیم به یه چیزی برسیم که دیگه بهانه ای توش نباشه
یا کسی که سعی میگرد سوالات خصوصی من رو بپرسه و من خوشم نمیومد.
با عرض ادب سوالاتی ازش پرسیدم به این نیت که میخوام ازش یاد بگیرم
البته دروغ نگفتم حقیقت بود
ولی بعدش دیگه سوالی نکرد چون اجازه سوال کردن بهش نمیدادم
اصلا زندگی من رو سوال ها نجات دادن😂😂
یادمه یکی توی جمعی به شکل سوسک سعی میگرد بهم تیکه بندازه و یا اشتباهم رو رو کنه
خودم رو زدم به خنگی و طوری سوال پرسیدم که نمیدونم
یا یکبار اینطور بود که سوال های صفر و صدی میپرسیدم
و اینطور میشد طرف مقابل نیت پشت حرف هاش رو نمایان میکرد و خودش خراب میشد و دیگه ادامه نمیداد
بعضی ها فکر میکنند داری ازشون بازجویی میگنی و بدشون میاد و برای همین پرخاشگر میشن
بعضی ها هم از این درک و فهمیده نمیشن
بعضی ها هم حس میکنن داری قضاوتشون میکنی
کم پیش میاد خودشون از این شرایط استقبال کنند و ببینند چی میخوان
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۳درسته 👌👌
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۳حقیقتا تلفن هاش را موظفم جواب بدم چون در بخش وصول مطالبات هست و سوال هایی براش پیش میاد که باید بپرسه و منم باید پاسخگو باشم…ولی حال بدی که ایجاد کرد برام باعث شد تلفن هاش را به فرد دیگری واگذار کنم و با واسطه پیام هاش به من برسه …این را به مدیران گفتم …من، حاضر نیستم در شغلم چیزی بهم تحمیل بشه که باعث بشه روزهام خراب بشه…من یک زن متاهلم و زندگی مهمتری در خونه دارم و آرامشم را برای ادامه روزم میخوام…تا وقتی رفتارش را عوض نکنه دیگه تماسش را پاسخ نمیدم و واگذار میکنم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۸عاااا پس دلیلش این بود
البته وقت زیادی هم میگرفته ازت
دقیقا یادمه خیلی خودم رو موظف میدونستم پاسخ سوال همه رو بدم
یکی بود که وقت و اعصاب من رو به خودش معطوف کرده بود
واقعا درک میکنم حس و حال اون موقعت رو👌
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۶ممنووون درکم کردی😍🥰❤
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۸خواهش میکنم عزیزم🥰🤗
فاطمهمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۵۳حال خوبتون رو هر بار انتقال میدی حالم خوب میشه با این دست مطالبتون انگار منم تجربه میکنم و با تجربه میشم وقتی از صحبتهای اون خانم و انتقال انرژی منفیش صحبت کردید احساس کردم جای شما هستم انگار میدونم اگر در این موقعیت قرار گرفتم چکار باید کنم
و قطعا بابت این حسن نیت و آموزشای بی منت شما خدا درهای زیبایی رو به زندگی شما باز خواهد کرد
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۰عزیزم ممنونم فاطمه جانم❤🤗😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۵۵ولی چه مرد نازنینیه
خدا بهش خیر دنیا و آخرت رو بده😍🤗
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۰خیلی خوبه 🥰🥰🥰
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۲ولی مهشید راجب آدم منفی گفتی
من یزمان فکر نمیکردم بتونم آدم های مثبتی رو در زندگیم پیدا کنم
آدم هایی که نقص هاشون آسیب زا نیست و خوبی هاشون الهام بخش و رشد دهنده است
الان دورم پر از اون آدم هاست
انگار هر چقدر چشمات باز میشن
میفهمی باید در جستجوی چه کسایی باشی
و چه کسایی رو یا دور کنی
یا حذف کنی
یا بقولی هضم کنی
و یا چطور ببینیشون
من یزمانی آدم های زحم خورده رو جذب میگردم
چون هم اینکه میخواستم ایثارگر باشم و کمکشون کنم
هم فکر نمیکردم کسی من رو به عنوان دوست خودش قبول کنه
پس کسایی رو قبول میکردم که سطح پایین بودن و مطمئن بودم ترک یا طردم نمیکنند
بنظرم اول باید تکلیفمون رو با آدم هایی که میخوایم باهاشون در ارتباط باشیم روشن کنیم
بعد ببینم باید با اون هایی که کنترلی روشون نداریم چکار کنیم
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۲لپ کلام 👌👌
دقیقا دقیقا👏👏👏👏👏
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۲راستی مهشید میتونی راجب این بعم بگی که چطور صمیمی باشیم
ولی آویزون نباشیم
و مرزها رو نشکافیم؟
من متاسفانه بخاطر یه تجربه اینطوری در کودکی مامانم همیشه میگفت آویزونی یا ظرفیت نداری
دیگه حس میکنم هر صمیمی شدنی اینطوریه
هیچ پیش زمینه ی سالمی ازش در ذهنم ندارم که از حالت صفر و صدی درش بیارم
و برای همین وقتی صمیمی میشم مضطرب میشم و میخوام اون رابطه رو تموم کنم
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۵۳فکر میکنم یه پست میطلبه 👌
فریمامی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۰۲سلام عزیزم خوبید شما
تو پست صفه دوست داشتنی و من بهتر یه کامنت گذاشتم میشه جواب بدین حالم در حد خودکشی بده 🥺 ممنون میشم یه نگا بندازین همش منتظر جواب شمام تا حالم بهتر شه یه کم مرسی
مهشیدمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۳سلام عزیزم
عذرخواهی میکنم ندیده بودمش
فریمامی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۴۶خواهش میکنم عزیزم چون ادم تاثیر گزاری تو زندگیم بودین مزاحمتون شدم میدونم امکانش هست وقت نکنید چون شمام کارو زندگی دارین قربونتون برم مرسی
فریمامی گوید:
۷ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۰قربونت برم مهشید جان بازم مرسی که هستی واقعا هر چی تشکر کنم ازت کمه یه مرهمی برای زخم ما دخترای اسیب دیده :)))
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۴فریماه
من واسه تو ارزش زیادی قائلم
تو یه دختر منفعل نیستی
همین که همین جایی و دنبال رشد خودت هستی
۴ هیچ از خیلی ها جلوتری
تو خیلی قدرتمندی که صادقانه همه ی این حرف ها رو زدی با اینکه حس بی ارزشی داشتی
من ستایشت میکنم
و ازت میخوام توانایی هات رو ببینی
اینکه با وجود مهرطلبی ازش جدا شدی این خیلی قدرت میخواد
تو یکی از کسایی هستی که به کمبودهات محدود نیستی
هم توانمندی هم لایق خوشبختی
لطفا به ذهنت اجازه نده انقدر تو رو خورد کنه
کلیپ های مونا چراغی رو نگاه کن بزن در آپارات طرحواره درمانی برات میاره کلیپ هاش رو
حتما تمرین هاش رو انجام بده
میدونم خیلی چشمت رو باز میکنه نسبت به مشکلاتت
و یادت نره کمی به درون خودت رجوع کن
اون الماسی که پشت افکار سرزنشی قایمش کردی بیرون بیار
فریمامی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۵۴سلام فلفی عزیز
مرسی از حس خوبی که بهم دادی
منم از کامنتای شمارو می بینم خوشحال میشم اینجا و واقعیتش قبل از این کامنتت میخواستم اعتراف کنم شاگرد اول شمایی چون تا مهشید پست جدید میزاره اول از همه شماکامنت میزاری این نشون میده خیلی پیگیرتر هستین نسبت با بقیه :))) ممنون از توجهت احساس بی ارزشی من از بچگی ایجاد شده اون اقایی که گفتم تو پستای قبل تشدیدش کرد مرسی بابت معرفیت حتما دنبال میکنم ، واقعیتش احساس میکنم این تله روانی که دارم کامل خوب نمیشه انگار همیشه باید مراقبت کنم !
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۰۶:۵۹عزیزم کلا اکثر مشکلاتی که ما داریم از همون کودکی نشات میگیره
اینکه منم میگم تجربه کردم خب بخاطر این بوده از بچگی داشتمش باز
اصلا اولین عشق من توی ۱۱ سالگی بود😂
ولی خب الان کمتره واسم این مهرطلبی
و عزیزم چرا میگی خوب نمیشه
تو تا زمانی که سمت درمان اصلی با درمانگرش نرفتی نمیتونی چیزی رو با قطعیت بگی
مثل خیلی بیماری های جسمی که با تداوم و پیگیری خوب میشن
تو برو پیش روانشناس کاردرست و حرفه ای اونوقت ببین درمان میشی یا نه
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۰۷:۲۵چون هم مهشید رو دوست دارم هم قلمش رو هم طرز دیدگاه و تفکرش رو😍
برای همین برای شنیدن چیزای جدید لحظه شماری میکنم و اینجا رو تو هر شرایطی چک میکنم😁
فریمامی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۲سلام فلفلی عزیزم
حرف شما متین فعلا از لحاظ مالی به مشکل خوردم امکانش نیست برم تراپی والا واقعا تراپی لازمم
دلیل اینکه میگم خوب نمیشه اینه اونی که احساس بی ارزشی داره همیشه باید مراقبت کنه من این احساس رو تا حدودی درستش کرده بودم تا حدودی که نه خیلی روش کار کرده بودم و واقعا عالی داشتم پیش میرفتم که یهو یه مشکلی پیش اومد که واقعا از لحاظ روانی بهم ریختم برگشتم سر خونه اول برا اینه میگم انگار همیشه باید مراقبت کنی اینطور نیست خوب شد دیگه ول کنی
باز نظرتو بگی خوشحال میشم
در مهشید و وبلاگش چقدر هم نظریم منم از همین راه دور دوستش دارم همش تصور میکنم یه روزی از نزدیک ببینمش باید بهش بگیم مرسی که هستی 🙂
مهشیدمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۹:۵۵فریما عزیزم دلم ❤️❤️❤️❤️
فلفلی عزیز دلم ❤️❤️❤️❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۲۲فریما عزیزم چندتا سوال ازت میپرسم راجبشون فکر گن
اگر توی پیام رسانی چیزی بودیم راحت تر بود ولی خب ناچار چندتا سوال دم دستی ازت میپرسم راجبش فکر کن
۱_آسیبی که دقیقا اون فرد بهت میزنه چیه؟
۲_چرا آسیب اون روی تو تاثیر داره؟
۳_دوست داشتی چطور اون لحظه باهات رفتار میشدی؟
۴_چرا جوابش رو ندادی اون موقع؟
۵_دوست داشتی اون لحظه چه واکنشی بدی؟
۶_اگر یک فرد قاطع بود چی بهش میگفت اون موقع؟
۷_خودت رو از دید یه فرد سوم شخص نگاه کن و ببین این رابطه چطور قضاوت میشه
۸_الان چکار میتونی بکنی تا حال بهتری پیدا کنی؟
۹_بنظرت چرا اون فرد همچین رفتاری داشت؟
چه نیازی پشت رفتارش بوده که میخواسته از طریق تو بهش برسه؟
۱۰_چه نیازی بوده که تو رو کشونده سمت همچین آدمی؟
(این ها رو توی یه خلوت بشین بهش فکر کن و صادقانه بنویسش)
فریمامی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۹سلام عزیزم خوبی اشکال نداره همینجام خوبه مرسی از وقتی که میزاری
۱_آسیبی که دقیقا اون فرد بهت میزنه چیه؟
احساس بی ارزشی میده بهم احساس ناکافی بودن ، همشم درحال پز دادنه
۲_چرا آسیب اون روی تو تاثیر داره؟
چون اولین پسری بود که باهاش ارتباط داشتم و بهم توجه کرد تو فکر کن انقدر تشنه محبت و توجه بودم این آقا یه کم توجه کرده بود دیگه این و خدا میدونستم برا خودم فکر میکردم عاشقمه نگو فقط خوشش اومده بود البته ناگفته نمونه بازی روانی درست کرده بود یه حرکاتی میزد که احساس میکردی خیلی دوست داره اما مطمئن نبودی منم سنم کم بود و بی تجربه بودم !!!!
۳_دوست داشتی چطور اون لحظه باهات رفتار میشد؟ نمیدونم منظورت از اون لحظه یعنی لحظه ای که بهم آسیب میزد هستش یا نه ! واقعیتش من اصلا انتظار نداشتم این بخواد به من آسیب بزنه چون فک میکردم به هر حال یه تایمی باهم گذروندیم که خوب بوده و اینکه من بهش بدی نکردم درنتیجه انتظار نداشتم و خیلی ناراحت میشدم از دستش چن روز تپش قلب گرفتم از دستش !
۴_چرا جوابش رو ندادی اون موقع؟
ترس قدیمی که نکنه جواب بدم رها کنه بره ! واقعیتش من مثله اون نمیتونم دریده باشم ! اون خیلی بی رحمه اصلا مهم نبود من چه حسی داشتم یه جاهم بهم گفت من چه بدونم تو چه حسی داره حس تو درون خودته من خبر ندارم ازش ، گفتم از فردا منم بهت فحش بدم بگم حست درون خودته من الان دوتس دارم بهت فحش بدم!! هیچی نگفت!
۵_دوست داشتی اون لحظه چه واکنشی بدی؟ دلم میخواست مقابله به مثل کنم وقتی از خوشگلی دختر دیگه تعریف میکرد منم دوست داشتم بگم از پسرای خوشگل که بدونه دور و بر ماهم ادم خوشگل هست فقط تو نیستی اما به ذهنم نرسید
۶_اگر یک فرد قاطع بود چی بهش میگفت اون موقع؟
یه ادم قاطع و با ادب بدون تله روانی سریع ترک میکرد اون رابطه رو اجازه نمیداد بیشتر از این بی احترامی بشه بهش هییییی
۷_خودت رو از دید یه فرد سوم شخص نگاه کن و ببین این رابطه چطور قضاوت میشه؟
یه رابطه کاملا سمی یه دختر ضعیف و مهر طلب که داره سعی میکنه درست کنه خودشو یه جاهایی هم اتفاقا دفاع میکنه از خودش اما هنوز کامل نمیتونه و یه پسری پر از عقده که بویی از معرفت و انسانیت نبرده ، معرفو انسانیت رو به فقط در رابطه با خودم نمیگم ، این آقا یه پسر عمه ای داشت خودش میگفت از بچگی باهم بزرگ شدیم و عین برادریم منم میدیدم چقدر نزدیک و صمیمی بودن میزنه این آقا تصادف میکنه پاش میشکنه پسرعمه هم نزدیک ۲۰ روز میاد ازش مراقبت میکنه بعدا این پسرعمه ازدواج میکنه و همکار خانوم این پسرعمه رو خواستن به این اقا معرفی کنن پسرعمه نزاشته گفته زنم ناراحت میشه ایشونم به این دلیل کات کرده با پسرعمه ! برا این میگم مرام معرفت نداره با خودش فک نکرده شاید طرف مجبور شده یا به هر حال زنش تو اولویته و این پسرعمه تو روزای سخت کنار من بوده !!!! از این داستان من متوجه شدم فقط با من اینطور نبوده با بقیه هم اینطور بوده نظرت چیه فلفلی توامهمین فکر و میکنی ؟؟؟ این برا من خیلی مهمه چون میفهمم من مشکل نداشتم من کم نبودم این اقا مشکل داره دستت و عسلم کنی بزاری دهنش باز ناراضیه !
۸_الان چکار میتونی بکنی تا حال بهتری پیدا کنی؟
واقعیتش خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم یه بارم من حرف بندازم از پسرای دیگه تعریف کنم کف کنه بعد کات کنم اما پیش نیومد زودتر کات شد یعنی داشتم اتیش میگرفتم دلم میخواست بدونه خوشگل همه جا هست مهم جذابیته که جذابیتم یکیش با مرام و معرفت بودنه !!!!!
۹_بنظرت چرا اون فرد همچین رفتاری داشت؟
الان که یه کم اروم شدم احساس میکنم مشکل دیده شدن خودش هیچ دستاوردی نداشت اما با دستاورد اطرافیانش یا چهره اطرافیانش به من پز میداد البته منم مقصر بودم به پز دادناش گوش میکردم اگر از اول حالشو میگرفتم انقدر پیش روی نمیکرد واقعا برا خودم متاسفم با همچین ادمی رفتم تو رابطه منم کشید پایین !
۱۱ چه نیازی پشت رفتارش بوده که میخواسته از طریق تو بهش برسه؟ همون اول که تازه یکی دو روز بود صحبت میکردیم یهو مثلا میگفت ما زمین داریم فلان جا یا پسرعمم داره میره امریکا بی مقدمه میگفت ، در حین حرف زدن اگر میگفت نشون میداد که داره فقط تعریف میکنه اما وقتی بی مقدمه پیگه نشون میده این ادم با این سن یا دیده نشده یا اینکه دوست داره فقط خودش دیده شه ، کلا مشکل روانی داشت فک میکنم ادم سالم این کارارو نمیکنه ، راستی نظرتو راجع به این موردم بگو به نظرت این اقا دیده نشده یا چون زیاد دیده شده اینطوری شده که فخرفروشی میکنه ؟؟؟؟؟ برا اینکه راحت نظرتو بگی بزار از شرایطش بگم تحصیلات دیپلم شغل هیچی نداشت در حال حاضر سن ۳۶ تا الان کار خاصی نکرده چن تام شغل عوض کرده خوب این از شرایطش ، مادرش خیلی تعریف میکرد منم میخ استم مثلا مرده غرور داره از توانمندی هاش تعریف میکردم از اینکه پسر خوبیه و اینا ، خواستگاری رفته بود دختره گفته بین این همه پسر از تو فقط خوشم اومده والا قصد ازدواج نداشتم ( واقعیتش ظاهرا ادم ارومی به نظر میاد در نظر اول ادم گول میخوره که اره به به چه پسر خوبی چه سر به زیر درحالی که اینطور نیست اصلا !!!) من فک میکنم این اقا دیده میشه اما دیده شدن کاذب که باعث شده خودشیفته بشه من میخواستم مثله خودش بشم ببینم چه ری اکشنی داره نمیزاشت یا مسخره میکرد !
۱۰_چه نیازی بوده که تو رو کشونده سمت همچین آدمی؟ نیاز به محبت شدید توجه دوست داشته شدن هیییی
ببخشید طولانی شد
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۰۳فداسرت ازت میخوام هفته ی بعد دوباره به این سوال ها پاسخ بدی
و یه نامه براش بنویسی
اون نامه رو کسی نمیخونه پس هر چی دوست داری میتونی بنویسی از نفرین از فحاشی ها از قضاوت ها و …
اگر حس کردی میخوای گریه کنی وسط نامه نوشتن این کارو کن
اگر یک صفحه بشه خوب میشخ
اگر جملاتت رو میخوای تکرار کنی تکرار کنی
اگر یک کلمه فحش رو بخوای تو یک صفحه بنویسی هم بنویسی اشکال نداره قراره احساست رو خالی کنی
یک هفته هر روز این کارو بکن
و ببین خودشیفتگی علت های زیادی داره
یکی اینکه والدین از یه قسمت اون بچه هی تعریف کنه تعریف کنه و نذاره رشد درستی داشته باشه و نقص هاش رو ببینه و رشد کنه
و گاها یه مکانیسم دفاعی میشه
پایین تر من نوشتم که در جایگاه هایی بشدت خودشیفتگی داشتم و دیدم بخاطر این بوده که نیازهام نادیده گرفته شده و چون نتونستم برآورده کنم و خودم رو و قربانی شدم تصمیم گرفتم با خودشیفته شدن به خودم این فضا رو بدم که کمی به نیازهام توجه بشه
معمولا کسایی که محرومیت هیجانی دارن
نقص و شرم دارن
و … اینطور میشن
عزیزم تو اشتباهی نداشتی تو اون رابطه
با توجه به سن کمت
با توجه به تجربه نداشتن
با توجه به نیازی که داشتی
اون تصمیمی بود برای رفع نیازت
و کسی نبود که راهنماییت کنه
ولی خب اون شخص طبیعتا بزرگتر بوده و ازش انتظار میره مسائل اخلاقی رو درگ کنه
مثل همدلی
اون با پسرعمه همدلی نداشته که گذاشتش کنار چون فقط خودش رو دیده
و در مقابل تو نباید طوری حرف میزد که اذیت بشی
ولی خب این رو هم رعایت نکرد
فریمامی گوید:
۷ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۶سلام فلفلی عزیزم خوبین شما
دارم انجام میدم تمرینتو نتیجه رو میگم بهت تازه شروع کردم سیستمم مشکل براش پی اومده بود وصل نمیشد به نت جواب کامنتتو بدم
یه کم حالم بهتره خداروشکر ولی هنوز کامل کامل نشدم خیلی باید کار کنم روخودم مرسی که هستی مرسی از توجهت :))
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۰۸عههه😁
میشه پس راجب این هم باشه
صمیمیت ها با هر کس چه اندازه باشه
و بت توجه به اندازه اش
چه مسائلی باید رعایت بشه؟
مثل بروز هیجانات
مرزها و حد و حدودای خودمون
مقدار مجاز گذشت از مرزها
و خلاصه ریزه کاری های این شکلی😁
من معمولا در روابط و دوستی هام اینطور شدم که همش راجب عقاید و نظراتمون و مشکلاتمون صحبت میکنیم
برای همين تقریبا این روابط واسم جنبه مشغله داره تا لذت
و روابطی که حضوری باشند و با شخص تجارب حضوری و کم مکالمه تری داشته باشم رو میپسندم
به شخصه هیجاناتم رو به شیوه محافظ کارانه ای مخفی میکنم
از اونور هم نظر یا قضاوت مثبت نمیکنم
چون معمولا میگم ریاکار بنظر میام
و از اونور انگار که از حد و حدودی گذشته باشم
راحب علایقم که کمتر حرف میزنم چون بنظر میاد مسئله بی معنی باشه😑و دارم سعی میکنم توجه طلبی کنم و آویزون
خلاصه نابودم همش حرف های مامانم توی ذهنمه
از اونور هیچ وقت فرصت نکردم دوستی های زیادی داشته باشم تا بتونم آزمون و خطا کنم چی خوبه چه نه
یا کدوم قضاوت ها و برچسب های مامانم اشتباه بوده یا نه
خلاصه بشدت در اینجا کمک لازمم😁
hanaمی گوید:
۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۳۶چه حس و حال قشنگی
چقدر صمیمی
ممنون مارو شریک کردی❤💫
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۴۹خوشحالم دوست داشتین 😍😍
رویامی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۰۸:۱۵سلام مهشید جونم خیلی حس خوبی رو منتقل کرد ممنونم ازت،😘
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۴۹سلام عزیزم 😘
ستارهمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۲سلام مهشید بانو 😍
خوبید؟
من توی قسمت سوالات شما بخش خودم رو با دیگران مقایسه می کنم یک سوال درباره شغل زن دلبر پرسیدم میشه جواب بدید واقعا حالم خرابه اصلا حالم خوب نیست 🙁🥺😭.
ممنون🙏
ستارهمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۱۶ممنون❤️🙏🙂🍃
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۴۹ستاره نظرت راجب رقص چیه؟
یا بازیگری؟
یا آرایشگری؟و بلاگری؟
ستارهمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۲۵راستش فلفلی جون خودم بازیگری و بلاگری خیلی دوست دارم ولی رقص رو دوست دارم تو خلوتم انجام بدم و واسه آقامون که درآینده میاد😂🤭
آرایشگری ام خوبه ولی من بخش خودآراییش رو بیشتر دوست دارم.بیشتر تئاترو موسیقی و رمان نویسی و طراحی لباس دوست دارم و یک رمان آنلاین به اسم سیب سرخ حوا هم نوشتم که ژانرش مذهبی و عاشقانه است فلفلی جون😍❤️.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۲۸خب فکر کنم خودت شغل مناسب زن دلبر رو پیدا کردی😁
منظورم از رقص آموزش رقص برای خانم ها بود البته😁
ستارهمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۵:۵۷بله میدونم فلفلی جون😍.یعنی نویسنده بشم فلفلی 😍🤭.طراح لباسم خوبه .چون من محجبه ام شاید لباس اسلامی طراحی کردم😂☺️👌.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۵ای جانم خیلی هم خوب😍😁
بین بازیگر تئاتر
نوازندگی
نویسندگی
و طراحی لباس
میتونی هر کدوم که به اهدافی که میخوای نزدیکتره انتخاب کنی
مثلا پیشرفت
پول
امکانات
جاه طلبی
رسالت
خودشکوفایی
استعدادت
یا فقط لذت بردن
یا هر جیز دیکه
بالا پایین کنی و بری سراغش
چون چندتا علاقه داری و میتونی با مشخص کردن تکلیفت از بینشون روی یک یا دوتاشون تمرکز کنی
الان من متوجه به خودشکوفایی در قدرت واقعا نیاز دارم
دیدم میتونم یا برم سراغ مدیریت
یا برم سراغ ورزش های استقامتی
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۰۳😍🙏
ستارهمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۷مهشید جون.فکرکنم جواب این سوالم رو گرفتم فلفلی جون جواب سوالم و داد.از شما و فلفلی جون ممنونم 😍🙏.
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۰۲ای جان عالیه 😍🙏
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۱۲خواهش میکنم عزیزدلم❤️
تو هر کاری رفتی مدیونی تخفیف ندی🧐😂
Saharمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۶سلااام مهشیددد
خیلی وقت بود صداتو نشنیده بودمممم🥲🐦
❤️
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۰ای جان ممنونم❤️
Saharمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۹مهشید توی آپدیت های جدید سایت که بعدا انجام میشه ما میتونیم پست و عکس آپلود کنیم ؟
من میخواستم اینجا چند تا کلیپ روانشناسی آپلود کنم نمیدونستم اجازه دارم یا ن ؟
از طرفی هم بهت دسترسی ندارم که برات بفرستم شما بزاری
باید از همون سایت اپلودی ک واسه نی نی سایت استفاده میشه ، استفاده کنم؟
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۰بله سحرجان انشاله حلش میکنیم ❤️
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۱دوست دارید برای من ارسالش کنی؟
Saharمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۵بله البته اگه مشکلی نداشته باشی ❤️🐦
حس میکنم میتونه کمک کننده باشه برای کاربرا
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۲۱مهشید داشتم فکر میکردم اگر ما انسان ها
کودکی سالم و والدی سالم داشتیم
آیا اون بالغ درون ما نیاز بود رشد کنه؟
کسانی که والد و کودکی ناسالمی داشتن
اغلب بالغشون رو پرورش میدن برای کمک
و بازیگر اصلی هوش هیجانی همین بالغه
بنظرم قبلا راجب موهبت تاریکی صحبت کرده بودم
اینجا اون تاریکی ها بالغ رو رشد میدن
البته که گاها ما میایم خود والد و کودک رو درمان میکنیم
ولی حتی همون درمان فرعی
روی بالغ تاثیر میذاره
و این بزرگ شدن رو میبینه
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۴حقیقتا وقتی از بچگی به ما به درستی هر چیزی را سر موقع آموخته باشند، وقتی به ما حس و حال خوب داده باشند و … دیگه نیازی به انرژی گذاشتن روی ترمیم نیست…از همون بچگی رشد درستی داریم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۲۵تا حدودی موافقم
ولی میدونی الان چی رو یادم اومد؟
اگر وقت کردی سرچ کن ینگ دگرگونی
ببین چه راهی رو باید طی کنه تا بع این سنگ زیبا و کاربردی تبدیل بشه
و سنگ های آذرین رو ببین
و کاربرد هر دو رو نگاه کن
هر دو کاربردی هستن ولی دگرگونی ها محکم تر و بدون آلاینده هستن
سنگ آذرین یک مرحله سرد میشه تا به سنگ تبدیل بشه
ولی دگرگونی چندین مرحله باید بگذره و کلی دگرگون میشه تا به این جا برسه
یا حتی راجب الماس و گرافیت میشه اینو دید
گرافیت نرم و سیاه رنگ و با سختی پایین هست
اما الماس،گرافیتیه که بعد کلی فشار و سختی و گرما به اینجا رسیده
شفاف،زیبا سختی بالا و باارزشع
واقعا بنظر من فرق داره کسی که تو سختی نبوده و یه رشد ثابت داشته
تا کسی که بوده و رشد درستی پیدا کرده
شاید در ظاهر خیلی اوقات بنظر نیاد ولی سختی ها در این دنیا سازنده هستند
ببین طبیعت به نوعی خودش خوبه
ولی وقتی تبدیلش میکنی
میشه یه شهر یا تمدن
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۵راستی بعدا به تیپ های شناختی disc سر بزن
متوجه شدم این از آرکتایپ ها و mbit معتبر تر و محکم تر و علمی تره
ستارهمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۱سلام فلفلی جون😍من تست دیسک رو انجام دادم تیپ زرد دراومدم و تست mbtiانجام دادم و Enfpدراومدم و توی تست کهن الگوها آفرودیت دراومدم 😍❤️تازگی ها هم فهمیدم که انرژی درونی ام زن دلبره 😍 منم با حرف شما موافقم mbtiوتستdiscاز کهن الگوها معتبرترو علمی تره .کهن الگوها پیچیده تره عزیزم چون ایرانیزه نشده متاسفانه 🥺😔.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۶به به چه خانم پر انرژی و سرزنده ای😍حس خوبی گرفتم ازت🤗
من متاسفانه اهل تست زدن نیستم😂
فقط نگاه میکنم چقدر توی زندگیم اون قسمت شایعه اون رو برمیدارم
اصولا تست ها در پاسخگویی خیلی محدودیت دارن و همیشه نیاز به یه مشاور داره که اون تست رو در اخلاقیات و رفتار خودت چک کنه
که البته ما همچین چیزی نداریم متاسفانه
خودم دیدم آبی هستم
و در آرکتایپ ها دیمیتر و هستیا و آتنا هستم😁
و کمی هم پرسفون
Mbti رو هنوز چک نگردم
ولی چقدر خوشحالی گه فهمیدی زن دلبر هستیا😍چی باعث شده آنقدر سرذوقت بیاره😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۵البته دارم سعی میکنم کهن الگوها رو در خودم به تعادل برسونم
متوجه شدم ۳ تا مکتب در زندگی و خودشناسی ما خیلی لازمه
البته برای خودم اینطور بوده حقیقتا
یکی توجه به آرکتایپ هاست
البته به اون شکلی که مهشید دسته بندی کرده
چون آرکتایپ ها خلق و خو هستن
ولی دسته بندی مهشید که اتفاقا منابع قوی تری داره
نیازهای شخصیتی زن هست
گه به هر بعد زنانه خودت توجه میکنی
و همه رو پرورش میدی
البته لازم به ذکره
این نیازها در یکی از دایره های نیازهای انسان تطابق داره
که این نیازها شامل
_معنویات
_سلامت
_تفریح
_عشق
_درآمد
_یادگیری
_خانواده
_دوستان
و باید به همشون توجه کرد در طول روز یا هفته
بعدیش تئوری انتخاب
که نیازهای پایه ای روان ما رو در نظر میگیره
_بقا
_تفریح
_عشق
_قدرت
_استقلال
و میگه ما نیاز داریم که مسئولیت پذیررباشیم
و در راستای تامین این نیازها در راه درست اقدام کنیم
و آخری هم ۳ تا بعد درون ماست
والد
بالغ
و کودک
که در طرحواره ها نقش مهمی داره
و باید مراقبش باشیم تا طرحواره هایی که ایحاد شده رو کنترل کنیم یا تشدید نکنیم و حالمون خوب بشه
راستی یه چیز دیگه هست بهش میگن خطای شناختی و هوش هیجانی
که یادگیری این دو میتونه ما رو روابط و مشکلات و شرایط متفاوت یاری کنه
ما برای خیلی شرایط قواعد خاصی رو آموزش ندیدیم
پس باید با یه ذهنیت درست و منطقی قضاوت و تحلیل کنیم تا دچار ایجاد مشگلات بیشتر و سردرگمی های بیشتر نشیم.
من دارم ازشون نتیجه میگیرم
ستارهمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۷درسته فلفلی جون 😍 منم با این نظرت موافقم 👍👌توی قرن بیستویکم زنی قوی و جذابه که بتونه خودش رو بپذیره و تمام انرژی های درونی اش رو به تعادل برسونه و اینه که مهمه و توی زندگی هیچ چیز به اندازه یک نیروی زنانگی کامل و متعادل مهم نیست 😍
به خودت ایمان داشته باش عزیزم داری بهترین کار دنیا رو میکنی .پس با قدرت رسالت خودت رو توی این دنیا انجام بده☺️🌸🩷🍃.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۸وقتی هی میگی ففلی جون خیلی ذوق میکنم😍🤗
مرسی ستاره عزیزم
دقیقا گلم باهات موافقم
حقیقتا یه انمیشین دیدم تازگی
اسمش آواتار بود😂
بنظر بچگانه بیاد ولی درسهای قشنگی توش بود و من خیلی لذت بردم از دیدنش
پایه و هدف شخصیت اصلی این بود که دنیا رو به توازن برسونه
و استادش بهش گفت تو زمانی میتونی دنیا رو به توازن یا تعادل برسونی که در درونت بتونی این کارو کنی
و این حرفش برام خیلی باارزش بود😀
بهت افتخار میکنم به این همه سرزندگی و امید و اشتیاق
الگوی من هستی👌
ستارهمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۲ممنون عزیزم 😍 خوشحالم که از من حس خوبی میگیری🍃🙂راستش از وقتی فهمیدم زن دلبرم خوشحالم چون تازه خودم رو کشف کردم و اینجوری نصف راه رو رفتم و دلیل رفتارهای بد زن و دخترهای اطرافم رو با خودم فهمیدم فلفلی جون ❤️
من روعشق به خودم و طبیعت و هنرمند بودنم منو سرذوق آورده و حالم رو بهتر میکنه🍃🙂 متاسفانه من تو خانواده خوبی بزرگ نشدم و خانواده و فک و فامیل سمی داشتم که منو دوست نداشتن و ۱۹ساله که فقط بهم حس نفرت و حسادت دادن که تنها چیزی که باعث شد دوام بیارم فقط و فقط دوست داشتن خودم و باورکردن خودم بود فلفلی جون🌹خیلی سخته میون کسایی زندگی کنی که دوست ندارن مخصوصا اگه اون آدم ،مادر و پدر خود آدم باشه🥺😭.
خیلی عالیه که دیمیتری 😍دیمیترها تایپ باحالین ❤️ مخصوصا که آتنا و هستیا هم داری و یه دیمیترمتعادلی 👌خوش به حال بچه ات یا بچه هات چون بهترین مادر دنیا رو دارن 😍فکر میکنم انرژی زن مادر و کدبانوت زیاد باشه عزیزم 😍 که این خیلی خوبه .انرژی هایی که من به اون صورت ندارم🙂.
من چهار سال پیش که ۱۵سالم بود برای انتخاب رشته کلاس دهمم این تست ها رو دادم و منم دوست نداشتم تست بزنم و فقط به اصرار مشاور که میخواست منو از سرش باز کنه مجبوری این تست ها روزدم که بفهمم کلاس دهم چه رشته ای برم 😕😐😬
امیدوارم هر جا که هستی موفق باشی فلفلی جون 😍❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۵متوجه هستم حتما خیلی حس بی ارزشی و ضعف و سردرگمی داشتی
آدم وقتی میفهمه کیه
چه ارزش و توانایی و هدفی داره بهتر مسیرش رو پیدا میکنه و این بهش حس امید میده
و برات خوشحالم
زن دلبر رو موافقم برای تو چون داری دلم رو میبری😂😍
حیف تو دنیای واقعی ندارمت یکم ازت تقلید کنم😁
با این همه سختی که داشتی
ولی حس میکنم در حال پروازی و بقولی به زنجیر نیش خند میزنی
انشالله همیشه به همه چیز نیش خند بزنی حتی پرندگان آسمان😍
آخ آخ خواهر تازه شدم یه دیمیتر متعادل قبلش داشتم شهید میدادم😂
وییی چقدر حس خوب بهم دادی😍
به موقع به دستش میاری عزیزم
لازمه بیوفتیم توی موقعیت
شاید با زن دلبر ترکیب بشه و یه چیز جالب رو بیرون بده😍
برای من زن دانشمند و مادر که ترکیب شد نجاتم داد
باور دارم هر انرژی در جای خودش ترکیب بشه یه نتیجه خوبی رو ارائه میده😍
وای من از تمرکز متنفرم
اونم تست هایی که محدودیت پاسخ دارن😐مثلا یجا باید بزنی خنثی ولی هیچی نیست
یا بزنی یکم ولی یکم نداره
یا بزنی گه گاهی ولی خب نداره
رو اعصابه خلاصه😑
همجنین قشنگم😍واقعا به همچین دعایی نیاز دارم
مرسی دریغ نکردی🤗❤️
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۷اتفاقا اون ها را هم خوندم و در Mbti دستی در آتیش دارم …ولی در سایتم در موردش صحبتی نکردم…میدونی من فکر میکنم که اطلاعات زیاد ارائه دادن خوبه ولی تا مثال نباشه، مخاطب لپ کلام را نمیگیره یا ملموس نیست براش یا حوصله سر بره …وگرنه از استادم در مورد Mbti خیلی یاد گرفتم و حقیقتا در شغلم خیلی بهم کمک کرده
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۲۵👌👌👌
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۲۸میتونی بعدا در شغلت برامون مثال بزنی
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۷بله بله
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۰ممنونم❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۱وای مهشید امروز داشتم برای اینکه بتونم بابام رو بهتر درک کنم
کلیپ طرحواره استحقاق یا خودشیفتگی مونا چراغی رو میدیدم
البته قبلش احتمال دادم این مسئله باید یکم به من هم منتقل شده باشه
خلاصه گفتم با چشم باز ببینم من هم جایی هست که خودشیفته باشم؟
دیدم بلللله
بعد از اینکه اون ایثارگری رو گذاشتم کنار
متوجه خشم زیاد در خودم شدم در طول روز به این نتایج رسیدم
_وقتی صحبت میکنم و افراد توجه نمیکنن و من مجبور میشم وقت بذارم و دوباره توضیح بدم عصبی میشم حس میکنم بهم بی احترامی شده و اون حق نداره من رو تلف کنه
_وقتی بچه های بی مسئولیت که توانایی انجام کارهاشون رو دارن انجام نمیدن و میان درخواست میدن تا ما وظایفشون رو به عهده بگیریم و وقتمون تلف بشه خشمگین میشم
این حس دقیقا در من نسبت به بچه های خانواده ایجاد شده
آنقدر که قبلا وقتم رو دادم بهشون الان متنفرم از اینکه وقتم رو بدم
_متوجه شدم در پیام رسان های اجتماعی افرادی که با قاطعیت یا کنترل گری و پرخاشگری سعی دارن اون نظری که من باهاش موافقم رو خفه کنند حس خشم میگیردم
چون فکر میکنم داره آزادی من رو خفه میکنه این شخص
_در رابطه عاطفی اگر از لحاظ محبت تامین نشم به خیانت فکر میکنم
قبلا در رابطه با نامزدم وقتی یک یا دوماه پیش میومد محبتی نمیدیدم عصبی میشدم و برای تلافی
گاها به این فکر میگردم که کس دیگه ای هست و اون رو تصور میگردم که بهم محبت میکنه
باز خوبه عذاب وجدان میگرفتم به عمل نمیرسوندمش😐
اوووف اعصابم خوردتر شد
حالا موندم چکارش کنم؟
چه راه حلی هست؟
طبیعتا دیگه نمیخوام با ایثارگری و یا نقص و شرم این مسئله رو درست کنم
شاید باید روی هوش هیجانی کار کنم
یا شاید باید یمدت به اون نیازهایی که نتونستم ارضا کنم و الان به شکل طلبکارانه و خودشیفتگی در اومده بپردازم🤕
آشفته شدم مغزم کار نمیکنه😷
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۶دلم میخواد گریه کنم🥺
هم حس بی ارزشی دارم
هم حس خشم
هم حس قربانی بودن
هم حس شرمندگی
از اینکه از بابام عصبی بودم ولی خودم همچین ویژگی داشتم
از اینکه خودم رو گاها دست بالا گرفتم در صورتی که چه ویژگی های بیشعورانه ای داشتم🥺
حس بدی دارم
از خودشیفتگی متنفر بودم
حالا میبینم خودم دارمش🥺🥺🥺
چه کسایی رو که اذیت نکردم با این رفتارم🥺🥺
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۰چقدر کسایی که براشون توضیح میدادم و نمیفهمیدند منظورم رو
یا یسری مسائل رو متوجه نمیشدن توی دلم قضاوت میکردم🥺
با اینکه خودم تو دوره ای بخاطر نبود تمرکز و اضطراب بالا متوجه حرف ها و توضیح ها نمیشدم نمیشدم قضاوت میشدم و برچسب میخوردم و دلم میشکست🥺
خیلی حس شرمندگی برام ایجاد شده
دلم میخواد زمین دهن باز کنه برم داخلش
خاک به سرم چقدر ملت رو نصیحت میکردم بقیه رو قضاوت نکنید
دریامی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۰۲:۰۷فلفلی جان تو قسمت قبلی برام نوشته بودی ،
همسرم احتمال زیاد دوسم داره ، الان یه مدته حالت رهایی دارم و دوس داشتنشو نمیخوام ، ولی بله مشکل درونی داره و نمیدونم دقیقا مشکلش چیه ،
ایده ت جالب بود که سوال کنم و تاحدی گیرهای ذهنیشو متوجه بشم ، اگه ازش سوال کنم که اگه تااخر عمر باهم باشیم چی میشه : احتمالا حالت جلاد و قربانی جواب میده ، میگه چون تو با پرخاشگریهات قلب منو سنگ کردی در برابر خودت و من نمیتونم پرخاشگریها و حرفای بدتو فراموش کنم !
همسرم تله های روانیشو پشت پرخاشگری های من قایم کرده و منو جلاد میکنه و خودشو قربانی ، در حالیکه منی که تو دوران نامزدی و عقد و حتی یسال اول ازدواج که روانم سالم بود حتی یبارم پرخاشگر نبودم و اوج آرامش داشتم ، که کم کم با ناامن بودن رابطمون و انقدر میگفت جدا شیم و … من آرامش و روان سالممو از دست دادم ،
الان هم اصلا دلم نمیخواد درباره این موارد باهاش صحبت کنم ، اکثر اوقات سکوتم ، دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم ، انگار کارد به استخوانم رسیده 😃 و از جلو چشم افتاده .
اینطوری خیلی راحتم که در جنگ و تلاش نیستم ، اتفاقا الان که من برام تموم شدس ، هر کار میکنه نظرمو جلب کنه ، ولی حس میکنم احساسی که بهش داشتم مرده
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۴تصمیم خوبیه رویا جان اما یسوال از این ازدواج چی میخوای؟و کلا از یه ازدواج چی میخوای؟
دریامی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۱۰فلفلی جان من قبل ازدواج معیارهام با الان خیلی فرق کرده ، من الان همسری میخوام که آرامشمو کنارش داشته باشم ، بالغ باشه ، و رابطه امن و سالمی میخوام ،
اما حقیقتش الان ازین ازدواج چیزی نمیخوام چون برام خیلی حسها تموم شدست ،
من یه همسر همراه میخوام که دلم از خونه و زندگیم قرص باشه ، مردونه پشتم باشه ، ولی متاسفانه همسرم بخاطر خانواده اش زندگیمونو به اینجا رسوند حتی میدونه حق با من بود بازم برای اونها حاضره دل منو بشکنه
. من روانم امنیت نداره ، گاهی پیش اومده دقیقا بعد رابطمون که بغلش بودم گفته ولی جدا میشیما دریا !!!
ببین اون لحظه چه آسیبی به روانم وارد شده ،
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۶دریا شده باهاش صحبت کنی برید پیش مشاور؟
ببین با تصمیم تو و مهشید موافقم
ولی گاها این حرفش که که گفته میترسم از اینکه همیشه باشی
از روی ترس از مسئولیت پذیری زیاد بوده و این قضیه کم کم به مزاقش خوش بیاد
و همین دوری شما رو بپذیره
البته شاید هم از روی اون یکی ترسش ترس از طرد شدگی پیدا کنه و بیاد سمت شما
اما هر جی هست صحبت با یه مشاور خبره خیلی بهتر میتونه کمکتون کنه
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۷میدونی دریا جان، آدمی که تروماهاش را برطرف نکرده، تو زندگی مشترک وارد شده …آدم خوبی هست ولی حس امنیت روحی و روانی را گرفته …همیشه هم محکومت میکنه …این حس که “همیشه تقصیر توئه همه چیز” خیلی حس ویرانگری برای هر آدمه…نمیدونه با خودش چند چنده و فقط تقصیرها را میندازه روی دوش بقیه …به نظرم منفعل بودن در زندگی ای که تمام راه ها را رفتی ولی اون باهات همراه نشده ، احتمالا باعث بشه که شاکی بشه و این خوبه …میتونی حداقل در ادامه بهش بفهمونی که زندگی ای که ایجاد کرده باعث شده تو ناامید بشی…
دریامی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۰۴حق با شماست عزیزم ، مشکل اینجاست همسرم اصلا متوجه تروماهاش نیست ، فعلا رهاش میکنم و تلاشی دیگه نمیکنم ، شاید خودش خوب شد ، اگه خوب بشه بد نیست چون همسرم همه چیش خوبه ، فقط مشکلش اینه که مشکل کمی هم نیست ، اگرم خوب نشد یسال دیگه جدا میشم ، میخوام امسالو برای هدفم درس بخونم
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۳فلفلی جون ما یه پروسه داریم…وقتی میخوایم جاده ای را آسفالت کنیم، اول باید با غلتک خاک ها را صاف کنیم و سنگ و کلوخ نباشه…بعد قیر بریزیم و دوباره غلتک….بعدش داغه و حرارت بلند میشه و پاهات میچسبه و …تا میرسه جایی که می تونی راحت با اون موتور که عکس فرستادی، در جاده حرکت کنی….این پروسه در سفر زندگی مونم هست و یه جاهایی وقتی متوجه حقایق می شیم و میخوایم ترمیم کنیم، یهو احساسات بدی میاد سراغ مون و انگار کل آموزه هامون دود میشه میره روی هوا… نگران نباش…بخش بزرگی از پروسه درمان، همین هاست …حتی در طول ترمیم، ممکن هست اتفاقاتی ایجاد بشه که برسی به نقطه صفر! نا امید نشو…نقطه صفر آدمی که فهمیده چی درسته و چی غلط، با نقطه صفر آدمی که نمیدونه فرق داره…
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۲۸مرسی از خردی که در اختیارم قرار دادی🥰❤️
بله قطعا این پایان راه نیست
درمان در فهمیدن درده
این هم حل میشه
Saharمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۳۹یعنی وقتی داریم حرف میزنیم و یکی میپره وسط حرفمون نباید عصبانی بشیم ؟؟ 😐
یعنییی چییی؟؟؟ پس چیکار کنیم؟؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۱عزیزم پیش زمینه این عصبی شدن خیلی مهمه
گاها میفهمی طرف مقابل تمرکز پایینی داره و نمیتونه مسائلی که تو توضیح میدی رو بفهمه
یا طرف دانش کمی داره و درک فهمیدن خرف های تو رو نداره
گاها حس کمبود میکنه
و این مسئله باعث میشه یا نفهمه و یا وسط حرفت بپره
خب من هم به عنوان کسی که دارم وقت میذارم طبیعیه حس ناکامی و بی توجهی پیدا کنم و بعدش خشمگین بشم
ولی اینکه من با این تفکر بیام جلو
که تو حق نداری به هر دلیلی حرف من رو نفهمی
تو حق نداری به هر دلیلی این حس ناکامی بودن رو به من بدی
و من پر از خشم بشم
و در درونم قضاوت کنم تو یه لجن بی خاصیت هستی
تو چقدر احمق و بی دست و پا هستی
و ارزش وحود داشتن رو نداری
ببین این دوتا واقعا تفاوت دارن
و من از داشتن چنین حس و قضاوتی شرمسار بودم و تا حدی هستم
چون خودم دقیقا این احساسات رو جایی تجربه کردم و داشتم انتقال میدادم
و میفهمم وقتی همچین قضاوتی بشی چه احساسی داره
دریامی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۰۲:۰۹نمیدونی چقدر از شنیدن صدای قشنگت حس خوب گرفتم 😘😘😍😍
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۳مرسی دریا جان 😘😘😍😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۷راستی مهشید چیزی یادم اومد
من بارها از روانشناسی های مختلف شنیدم که یا همه ی ما حداقل یک طرحواره رو دادیم
در نوزادی چمان آسیب پذیر بودیم که صد در صد یک اختلال یا کمبود یا مشکل با وجود حساسیت ها و وسواس های پدر و مادر گرفتیم
من فکر میکنم این تایید میکنه که در زندگی ما نیاز به درد داریم
همانطور که مادر هنگام زایمان یا شروع یک زندگی درد میکشه
و اون زندگی با گریه شروع میشه
فکر میکنم این تایید میکنه موهبت هایی در تاریکی هست که ما نمیتونیم ببینیم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۳:۴۵داشتم نگاه میکردم علت پشت این خودشیفتگی ها و خودخواهی هام چیه؟
دیدم حقوقی بوده که من بخاطر کنترلگری،مستبدی و یا خودشیفتگی فرد متقابل نتونستم برآورده کنم
و یا به صورت خشم و خودبینی در من ایجاد شده
و یا به شکل خودشیفتگی
مثل محبتی که میخواستم ولی طرف مقابل دوست نداشت انجام بده
و این باعث میشد من حس ناتوانی کنم و به اون شکل هم حق خودم رو بگیرم هم نیازم رو برآورده کنم
یا مامانم مجبورم میکرد تمام کارهای بچه هاش رو انجام بدم
بدون اینکه اون ها زحمتی به خودشون بدن
من بارها مخالفت میکردم ولی بار مجبور بودم این کارو بکنم
من عصبی بودم که باید وقت خودم
که میتونستم در اون نیازهای خودم رو برآورده کنم و خواسته های خودم رو انجام بدم
باید بدم به کسی که میتونه کارهاش رو انجام بده ولی انجام نمیده و بجاش وقتش رو میذاره به بازی و من مجبور میشم از نیازهای خودم بگذرم
یا برای اینکه بتونم به خانواده ثابت کنم من میتونم و حق این رو دارم که نیازهام و خواسته هام رو برآورده کنم و از توانایی هام استفاده کنم
باید براشون توضیح میدادم و نشون میدادم چقدر حالیمه
و وقتی که متوجه نمیشن و من رو درک نمیکنن
و این پیام رو میرسونن تو حالیت نمیشه و یه بچه ای و ما این حقوق رو به تو نمیدیم
حتی اکر این پیام رو نرسونن من این پیام رو میگیرم
من پر از خشم و ناکامی میشم
و برای همین وقتی نظری مخالف ارزش هام میبینم حس میکنم قراره امکاناتی ازم گرفته بشه در آینده و حس ناتوانی میکنم
گاها پشت خودشیفتگی ها
ناتوانی هایی هست که مجبوریم با نادیده گرفتن دیگران ذره ای از نیازهامون رو برآورده کنیم
و من خیلی ناراحتم از این مسئله
ولی وقتی بفهمی نیازت و مشکلت چیه
بعد علت اون مشگل رو میفهمی
و بعد هم میتونی راهی پیدا کنی برای حل کردنش
من خیلی شرمنده بودم از وجود همچین صفاتی در خودم
ولی خوشحالم صادقانه دیدمشون
چون اینطوری بجای سرکوبش میتونم آگاهانه مدیریتشون کنم و سبک تر بشم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۴:۲۶امروز یه دریچه ی دیگه ای نسبت به چیزی که هستم برام باز شد
نسبت به نیازهام
و خواسته هام و توانایی هام
متوجه شدم آدم علم گرایی نیستم و تجربه گرام
من به علوم تجربی و تخصصی علاقه ای ندارم
دوست دارم تجربه کنم و در تجربه خیلی چیزا یاد بگیرم
دوست دارم در اجتماع فعال باشم
و مسائل اجتماعی رو درک کنم و یاد بگیرم
برای همین به محیط بیرون و روابط علاقه دارم
چون اونجاها میتونم شکوفا بشم
مثل بابام مثل مامانم
درسته از خیلی نظرها عقب هستن
ولی آدم هایی باهوش و هوشیار هستن نسبت به اطرافشون
من دوست دارم بیرون یاد بگیرم و در خانه آرامش رو تجربه کنم
و معبد خودم رو داشته باشم
من نمیخوام خدمتکار باشم
من مستقلم و میخوام در خانه همه همکاری کنند تا در کنار یکدیگر رشد کنیم
نه اینکه من بگذرم ار خودم و بقیه برداشت کنن
ولی خب مجبور بودم بخاطر گرفتن این صلاحیت داشتن و تجربه این ها
علم گرا باشم
درس بخونم
و خدمتکار باشم
و از خودم تفریح و خوشی رو دریغ کرده بودم
و وسواس گونه دنیال این بوده قبل اینکه زمان از جوانیم بگذره بتونم به اون حد برسم
ولی فکر میکنم تا حدی کار درستی کردم ولی تا حدی خراب کردم و اصل زمینه رو باید صرف چیز دیگه ای خرج میگردم
خیلی حس درماندگی دارم
خیلی خشمگینم
و واقعا برای چگونگی گرفتن این امتیازها موندم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۶:۱۱کمی سعی کردم برای خانواده نامه بنویسم و خشم و کینه ام رو خالی کنم
دنبال این بودم بتونم شرایطم رو بسنجم
تا حدی همدلی کنم
ساده سازی کنم و دنیا رو واضح تر ببینم
تا بتونم ببینم چی میخوام و
چکار میتونم بکنم
فعلا دیدم من باید کارهای خانه ای که میکنم رو بکنم توجیهی برای اینکه نمیتونم به کارهای بچه ها رسیدگی کنم خوب باشم
و مثلا کارهای بجه دوم رو بسپرم به بچه اول
اینطوری قابل قبول تر میشه
البته کمی برای وقتی که بخوام خودم بجه دار بشم نگرانم چون روی این قضیه حساس شدم و این مسئله واسه یک سال نبوده واسه ۱۴ سال بودم
و اگر بخوام وارد دنیای بیرون بشم باید وارد دانشگاه بشم یا شهر خودمون یا شهر دیگه
البته میخوام سعی کنم شهر دیگه باشه و تلاش کنم قانعشون کنم
از اونور به خودم کمی آزادی بدم و سعی کنم درخواست های بیشتری از خانواده کنم تا نیازهای من هم به چشم بیاد
این فعلا پایه تصمیماتمه
تا ببینم بعدتر چی میشه
مهشیدمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۸:۰۲سفر قهرمانی جالبیه هست …چقدرم سخته کارت ولی از پسش بر میایی
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۵باید یاد بگیرم جراتمندی مقابل خانواده و رابطه برد برد در مقابلشون رو
تا اینطوری هم آزادی بیشتری بدست بیارم
هم وارد چرخه تلاش شکست نشم
خوبی این سفر اینه
دارم خطاهای شناختیم رو پیدا میکنم
و این باعث شده بتونم قضاوت درستی داشته باشم
و احساسی و صفر و صدی نگاه نکنم
همین که جلوتر میرم و میدونم چکار میتونم بکنم و چی میخوام
خیلی داره بهم کمک میکنه و راه رو روشن میکنه
انشالله حل میشه
ولی مهشیدجان تو حالت خوبه؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۳حقیقتا سفر جالبیه
توش ماجراجویی دارم و رمزهایی رو کشف میکنم😁
قبلا فقط یه دیدگاه بسته داشتم که مشکل از منه و دنیا جای خطرناکیه
و من ناتوان و بی ارزشم
الان نه میبینم خیلی راه هست
خیلی چاه هست
و این بهم حس امید میده
ستارهمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۹فلفلی جون😍یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی 🥺.عزیزم مجردی یا متاهل؟
به نظرم زن کدبانوی خوبی میشی عزیزم 😍🤭.
من انرژی ام دایره ولی عجیبه تا حالا تو رابطه نرفتم.البته یه کمی دانشمند و کدبانو هم دارم ولی مادر و ساده دل اصلا.
هی خیلی دلم میخواد عاشق بشم و ازدواج کنم ولی حیف که پسرای مضخرف به پستم میخوره.برام قیافه خیلی مهمه.بعد اون پسرهایی که میان سمتم قیافه شون زشته و شبیه سیب زمینی آبپزه🤢🤢🤢🤮🤮🤮
کلاس نهم با یه دختره دوست بودم خیلی خودشو میگرفت و نچسب طور بود یه بار همینطوری بهم گفت خوش به حالت گفتم واسه چی گفت هرکس عاشقت بشه عاشق خودت میشه به خاطر پول و شغل بابات سراغت نمیاد.اون موقع معنی حرفشو نفهمیدم ولی از وقتی با مهشید جون آشنا شدم فهمیدم.
فلفلی جون 😍
میگم یه چیزی ،مگه من چمه؟کلاس یازدهم با یه دختره پولدار از خود راضی دوست شدم .یه بار یه بحثی شد اینم نه گذاشت و نه برداشت بهم گفت دوستای قبلیت به خاطر دوست پسر و نامزدشون باهات کات نمی کردن به خاطر خودت که شخصیتت مضخرفه باهات کات میکردن و ولت میکردن.تازه مامان خودمم خیلی از من خوشش نمیاد و فکر میکنه من هووشم که تازگیا یه روانشناس بهم گفت مامان یه اختلال روانی داره.
چقدر بده فلفلی جون با یه مشت آدم مضخرف سروکله زدن 🥺.کلی انرژی منفی رو وارد وجود آدم میکنن😭.
منم میخوام یه سفر قهرمانی رو شروع کنم و از دست شون نجات پیدا کنم.
شاید حالم بهتر شد فلفلی جون 😍❤️.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۰۰مرسی برام نوشتی عزیزم😍
خوشحال میشم وقتی میبینم کسی تجارب دردناکی داره ولی داره تلاش میکنه برای بهتر شدنش😍
آره عزیزم متوجه هستم
من باز مشکلاتم با مامانم طوری هست که بتونم تعدیلشون کنم مامانم فقط باید یه چیزی رو آروم آروم بفرستی توی مغزش
ولی بابام آدمیه که اعتبار خودش مقابل غریبه ها براش مهمه
و اگر اون ها بگن الان صبحه اون میگه چشم
و زمانی میتونم تغییرش بدم که برم با اون هایی که قبولشون داره صحبت کنم و همون حرف ها رو به خودش تحویل بده اونوقت راهی هست😐
حالا این ها رو از کجا پیدا کنم و طرف انقدر عاقل باشه با من موافق باشه با خداست😂
ولی میدونی فهمیدم راهی هست که عوض بشن
ار اونور همه چیزایی که علاقه داشتم نوشتم و میزان مخالفت بابام مقابل هر کدومشون که اکر اون یکی نشد برم سراغ اون یکی
پس کوله بارم رو پر کردم که خیالم راحت باشه
من مجردم عزیزم
و اتفاقا حس میکنم علاقه ام رو دارم نسبت به ازدواج از دست میدم
چون میترسم کسی بیاد توی زندگیم که حتی یک درصد شبیهشه
از اونور هم انقدر مجدود بودم از طرف پدر که فکر نکنم بخوام وقتم رو واسه چیز دیکه ای بذارم و افراط کنم
ولی شاید انقدر خودم رو تغذیه کردم که سیر سیر بشم و برم سمتش😂
خب ستاره کجاها بیشتر رفت و آمد داری؟
طبیعتا وقتی توی اجتماع نباشی فرصت هم پیش نمیاد که کسی ببیندت بیاد سراغت😁
به این قضاوت ها بها نده
انسان های ناآگاه دنیا رو از پشت عینک غبار گرفته خودشون میبینن
و معمولا چیزای منفی این غبار رو ایجاد کرده
چرا میگم منفی؟
چون انسان دانا و بینا میدونه چطور باید قضاوت کنه هم اعتبار کلام و شخصیت خودش حفظ بشه هم طرف مقابلش
خب حالا میخوای خودت رو با این عینک بسنجی؟
برفرض راست هم گفته باشه
همانطور که میدونی انسان ها صفر و صدی نیستن
تو ممکنه ۳ ۴ تا ویژگی بد داشته باشی و بخوای اصلاحش کنی
آیا از حرف این عزیز چیزی هست که به رشد تو کمک کنه؟
نه
پس خزعبلات رد شن انرژیت جای بهتر خرج میشه😁
ستارهمی گوید:
۱ آبان ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۵هی فلفلی 😍 ربطی به بیرون رفتن ندارد چون من به خاطر علایقم جاهای زیادی میرم مثلاً یکیش کافه و پسر هم میبینم و جذبم میشه ولی اون مدلی که من میخوام نیستن.کلا من جذب مدلهای خاص میشم که متاسفانه دروبرمن گیر نمیاد فلفلی😍🥺.مثلاً تیپ خاص من از این مردای کت و شلواری سامسونت به دست ریش پرفسوری ژست مهندسی و خوشتیپ و پولدار و جنتلمن بالا شهریه که یه جورایی زئوس تایپن که متاسفانه دروبرمن همچین مورد فانتزی وجود ندارد فلفلی 😍🤭. نه که خودم آفرودیت خاصم یه زئوس خاص هم دلم میخواد😂به خاطر همین مجرد موندم و سنی ام ندارم همش ۱۹سالمه 😂.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۰:۱۰این ویژگی هایی که میگی باید بذاری بالای ۲۴ سالت بشه بعد😁😂
چون مردهای الان بعد ۲۷ ۸ سالگی شاید اقدام کنن اینطور بشن😁
به شخصه اگر بخوام ازدواج کنم
دوست دارم طرفم خوش اخلاق و مهربون و عاقل باشه
منظورم از بیرون بودن جایی بود که بتونی آدم های متشخص رو مدت طولانی ببینی
کافه که میگی معمولا پاتوق پسرای کم سن و سال هست که بخاطر ظاهر طرف ممکنه بیان جلو و درخواست کنن
ولی یه آدم متشخص وقتش رو جای خوبی میگذرونه و کنار اون هم وقتی شناخت نسبی پیدا کنه میاد جلو
جاهای مثل سرکار
مکان های آموزشی یا فرهنگی یا اعتقادی
دانشگاه
فعالیت های خاص
مثل تور
هلال احمر
یا پاکسازی محیط زیست
داشتن پیج اینستات
یا اقوام بودن
و یا نهایت توصیه و معرفی بقیه
و در آخر درخواست خودت😂
البته نمیگم همه پسرایی که دقایق اول دیدنت میان جلو بی سر و پا هستن ولی خب تجربه و منطق این رو نمیگه؟😁
چون ببین مثلا خودت شاید یع پسر قشنگ ببینی خوشت بیاد شاید اصلا تعداد بیشتر ببینی ولی اگر برای زندگی بخوایش رفتار و اخلاقش برات مهم نمیشه؟
قطعا چرا پس از بین اون ها خوش اخلاق ترشون رو انتخاب میکنی
وگرنه مهم نباشه اونی که خوشکل تر هست رو دست میذاری روش و چه بسا سر شناختش وقت گرانبها بذاری و آخر تو زرد از آب در بیاد
ستارهمی گوید:
۲ آبان ۱۴۰۳ در ۰۱:۳۸باهات موافقم فلفلی 😍❤️👍