تله بی ارزشی چطور ایجاد میشه؟
تله بی ارزشی را چطوری میتونی متوجهش بشی ؟
وقتی درون ما، واقعیت ها را غلط می گه!
اگر در خانواده ای متولد شده باشم که کسی دوستم نداره و یا مقایسه ام کنند و سرکوبم کنن و تو سرم بزنن و مستقیم و غیر مستقیم رفتار این مدلی داشته باشن باهام، من حس اینکه ارزشمند هستم ندارم…
بلعکس اگر تو خانواده و مدرسه و … با من با شخصیت رفتار شده باشه و آدم های زندگی ام با تروماها و عقده هاشون باهام رفتار نکرده باشند، تحسین شده باشم، محبت دیده باشم و ….بنابراین حس خوب داریم و ارزشمندی را حس میکنیم…
به قولی، ما درکودکی مون حس ارزشمندی مون “دزدیده” شده…
بی ارزشی روی این موارده : قیافه و جسم، چاقی، لهجه ،والدین ،محیط زندگی و…که باعث شرمندگی مون میشن…
برای نداشتن حس ارزشمندی ما چیکار میکنیم؟
۱)یا میریم سراغ دستاورد کسب کردن…
۲) یا پول درآوردن و پوزیشن اجتماعی داشتن…
۳) یا تحصیل…
خب خوبه نه ؟ دستاورد خیلی خوبه…
اما ماجرا همین جا تمام نمیشه ….
ما برای رهایی از حس بی ارزشی، ممکن هست با دستاوردهامون بیوفتیم تو تله خودشیفتگی!
خیلی مبحث جالبیه…
وقتی من آدمی باشم که ناکامی ها و فقدان های خودم را تبدیل کنم به دستاورد، خیلی وابسته به دستاورهام میشم …میتونم عقده ای بشم!!! من اگر خودشیفته باشم، اگر نقد بشم دچار به هم ریختگی میشم …
یه فردی را می شناسم که در دانشگاه تهران تحصیل کرده به قول خودش جزو نخبه ها محسوب میشه…
این فرد این مدلی در مورد خودش میگه:
من در دانشگاه تهران درس خوندم و بهترین دانشگاه ایرانه ولی شما به گرد پای منم نمی رسید…
تقریبا در هر جمعی، حتی حرف از آشپزی هم باشه، مبحث تحصیل تو دانشگاه تهران را پیش می کشه برای تحقیر دیگران…
روی دانشگاه و دستاورد تحصیلی اش به قدری خودشیفتگی داره که هویتش بدون اون معنی نداره…باعث میشه موقعیت های آدم ها را به سخره بگیره و با کلام آزارشون میده …دیگران را با خاک یکسان می کنه …
از نظرش هر کی دانشگاه آزاد هست یا دانشگاه دولتی غیر از تهران و یا پشت کنکوریه، خیلی خیلی آدم به درد نخوری هست و …
از نظرش زن خانه دار، یه موجود بی ارزش هست چون یا درس نخونده یا اگر خونده بی استفاده بوده …
رشته های پزشکی و پرستاری، از نظرش خیلی خیلی سطح پایین و بیگاری محسوب می شه…و جالب اینکه تو تمام مباحث، سعی داره که مبحث پزشکی را خودش پیش بکشه تا زمینه تحقیر فراهم کنه…
هویت این شخص با دستاوردهاش رقم خورده…
قطعا در زندگی اش پزشک و یا پرستاری وجود داشته که حس بی ارزشی بهش داده و برای فرار از این حس، روی شغل و رشته خودش تبدیل شده به خودشیفته…
از این رفتارها زیاد هست…مثل یکی از بازیکنان تیم ملی فوتبال مون که هویتش با یک گل ملی گره خورده و باعث میشد خیلی از بزرگان فوتبال را سرزنش کنه و نقدناپذیر باشه و این اواخر ممنوع التصویر در برنامه های تلویزیونی شد…
چون گل این فوتبالیست تمام هویتش هست و الحق خیلی هم ازش ممنونیم ولی اگر باعث بشه به دیگران بی احترامی کنه و دستاوردش را بکوبه در سر افرادی که بهش توجه دارند و دوستش دارند و یا منتقدش هستند، خوب نیست و همون تله خودشیفتگی هست…
پس نتیجه خیلی عجیب و شگفت انگیز این هستش که دستاورد، به ما حس ارزشمندی میده و خوبه ولی اگر هویت مون با اون تعریف بشه فاجعه است و با یک آدم عقده ای طرفیم….
دیدگاه ها (31)
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۲۵دقیقا یه عده سمت خودشیفتگی میرن،
یه عده سمت تله توجه طلبی،
یه عده هم تو تله محرومیت هیجانی میمونن و فک میکنن بازم با وجود دست اوردها دیده نمیشن،
دقت کردم ریشه اکثر تله ها از دیده نشدن ها و حس بی ارزشی ک دیکران بهش دادن میاد،
دیده نشده از رهاشدگی میترسه،
دیده نشده از خواستنی نبودن میترسه،
دیده نشده خودشیفته میشه
دیده نشده میره سمت طرحواره اطاعت و ایثار
دیده نشده تلاش میکنه و باز دیده نمیشه محرومیت هیجانیش عود میکنه
مهشیدمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۴اطلاعات تون خیلی کامل بود👏👏👏
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۲عالی بود عالی👌
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۵مهشید جان با اینکه اینجا الارم نداره و برا دیدن پاسخ ادم مجبور میشه هی سر بزنه نگا کنه ولی مشکلمو ب جای دایرکت اینجا مطرح میکنم چون شاید جوابی داده بشه که به درد بقیه هم بخوره،
من اخیرا با دو تا طرحواره م خیلی اذیتم،
الف) یکی طرحواره اسیب پدیری هس تو دو مورد: ۱- اسیب پذیری خطر هست که اضطراب و وسواس برا سلامتی بچهام دارم میترسم جایی اتفاقی براشون رخ بده که دلیلش رهاشدگی عاطفی اخیرم هس ک گذروندم
۲- اسیب پذیری ضرر رو دارم ک اونم بخاطر شکستهای شعلی هست ک گذروندم
ب) اون یکی طرحواره م محرومیت هبجانی هست که ب دنبال مسایل عاطعی ک گذروندم الان زیاد عود میکنه، تو راهکار محرومیت هیجانی گفته شده که مطالبه کنین ولی همسر من آسپرگر هست و جوری هست که مطالبه هم میکنم حواسش نیس اصلا، بدحور بهم میریزم همسرمم خودش خیلی بهم میریزه بخاطر ناراحتی هایی ک سر کاراش برام ایجاد میکنه ولی چ فایده، من ترجبح میوم رو خودم کار کنم تا کمتر اسیب ببینم و البته نکاتی از کتاب زنان زیرک هم یاد گرفتم ک باید ب کار ببرم، مثل کمتر صحبت کردن درباره مسایل روزانه، تغییر روتین و انجام ندادن کارها مث روال سابق، البته طوری ک با قهر همراه نباشه تا فرد ب خودش بیاد و ببینه شرایط تغییر کرده و باید برا بهبودی اوضاع اونم تلاش کنه،
شما کتابی، کلیپی، مطلبی سراغ دارین برا بهبود این طرحواره ها؟
مهشیدمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۳👌👌👌حقیقتا فکر میکنم کمی باید بیشتر با شما و طرحواره تون آشنا بشیم و مثال های بیشتر بزنین…
من شفای خودم را در تغییر سبک زندگی دیدم:
اول اینکه به گذشته سر زدم مثل شما و طرحواره هام را دیدم و شناختم…
این قدم اول را خیلی ها نمیرن…درمانگر میتونه گره به ما بده ولی زحمت رصد کردن تمام غم گذشته بر عهده خودمونه …
بعدش انتظاراتم از آدمها را کم کردم …اول از همه از والدین …بعد همسر …مدیرعامل و …این خیلی به من کمک کرد…حس میکنم انتظار نداشتن باعث فراوانی شد…یعنی چی؟ یعنی وقتی انتظارم از افراد را کم میکنم، بیشتر هم دریافت میکنم…انگار بلعکسه …هر چی انتظار بکشی کمتر دریافت میکنی! غیر منطقی هست ولی خب حسش کردم…
انتظار نداشتن باعث نشد که من مطالبه نکنم …مطالبه میکنم ولی اگر انجامش ندن،دق نمیکنم…
و ….این صرفا داستان منه….
بیا مثال بزن که کجاها از هم گسسته شدی …ریزتر بگو
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۷مهشید جان من کامل رصد کردم قشنگ میدونم این طرحواره ها از کجا اب میخورن،
حتی انتخاب همسر این شکلی که هنوزم ازش راضیم و سعی میکنم من خودمو باهاش وفق بدم نشونه همون محرومیت هبجانیه س،
نمونه مثالش میریم رستوران و من همون ابتدا غذایی ک دوس دارم رو انتخاب میکنم و در نهایت ک غذا میاد رو سر میز میبینم یه چی دیگه سفارش دادن، نحس نمیشم اون لحظه ولی انگار زخمم دهن وا میکنه و خون میچکه ازش، حس خیلی بدی هست اینکه هر کاری کنی باز هم دیده نمیشی،
من انتظاراتم خیلی کم هس، چسب نیستم اویزون نیستم
دلیل اینکه همسرمم از رفتارش عذاب وجدان مبگیره همین کم بودن انتظارات منه،
از علایم محرومیت هیجانی: همیشه حس تنهایی دارن، مث ابکش سوراخن و از محبت سیر نمیشن، ذهن خوانی میکنن و انتظار ذهن خوانی از طرف مقابل دارن، تاحدودی انتطاراتشون کمه و مطالبه نمیکنن، از فرد دلسوز مهیار همه یا هیچ دارن اگه یکی از معیارهارو طرف زیر پا بداره میدارن ب پای دلسوز نبودن، با اینکه تشنه محبتن فرد سردی رو انتخاب میکنن، دررابطه با اسیب پذیری خطر و ضرر هم دلیلش تجربه های اخیرم هس
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۲پایین تر ریشه هاش تو کودکیم رو با مثال برا فلفلی نوشتم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۹سلام جانم
من دیدم شما قبلا کلیپ های پیشنهادی راجب طرحواره درمانی رو نگاه کردید.
یه چیزی رو که خودم برداشت کردم از این کلیپ ها و چیزایی که یاد گرفتم اینه که سعی کن مسئله رو ساده سازی کنی
یعنی چی؟
ببین توی مدلسازی یا همون ساده سازی در فیزیک اینطوریه تو وقتی میخوای برای مثال وزن جسم رو حساب کنی خیلی موارد رو ممکنه حذف کنی
مثل اصطکاک مثل مقاومت هوا مثل شکل جسم،چگالی و غیره
یعنی یه مسئله کلی رو تبدیل به مسئله جزئی کن
مثل کاری که شما کردی و توی موردهایی اون مسئله رو ساده کردی
چرا میگم ساده و جزئی کنی؟
چون مسئله کوچکتر بنظر میاد
و ناخودآگاه میتونه حلش کنه
خب چطور ساده کنیم؟
خودت رو کلی سوال جواب کن
تا بفهمی کجا چه تفکر زیرپایه غیرمنطقی یا نپخته داری
و اون قسمت ها میتونی بری کسب اطلاعات کنی یا با اطلاعاتی که داری اون تفکرات رو حل کنی
منظورم اینه
تو یه تفکرات غلط در کودکی از طرف محیط یا جامعه یا خانواده برات ایجاد شده
بخاطر اون تفکرات یا دچار تجربه هایی شدی
یا تجربه هایی کسب کردی که اون تفکر رو ایجاد یا تقویت کرده
و کم کم گذشته و تو دجار آزمون و غلط هایی شدی که بخاطر اطلاعات کم اون ها شاخ و برگ در آوردن و تبدیل شدن به چیزی که الان هست
میخوام با حذف شاخه ها و برگ ها به اون ریشه برسی
به خاطره نه اشتباه نکن
به تفکر
خاطره باید نشون بده چه تفکری ایحاد کرده
و ببینی چقدر اون تفکر بچگانه غلط. نپخته و بی نتیجه است
اگر متوجه نشدی بگو واضح تر توضیح بدم عزیزم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۲ببین اینطوری باید باشه سوال ها
در چه زمان هایی اینطوری هستم؟
در چه مکان هایی؟
در مقابل چه کسانی؟
در مقابل چه کنش هایی؟
من چه واکنش هایی دارم؟
در اون واکنش ها چه تفکری دارم؟
اون کنش چه آسیبی به من زده؟
و اون آسیب چه نتایجی در برداره؟
چرا این آسیب ایجاد شده؟
چرا این کنش ایجاد شده؟
ایده آل های من و انتظارات من چیه؟
آیا ایده آل های من درسته؟
آیا ایده آل های من دل لین شرایط مناسبه؟
چه سود و زیانی ایده آل های من داره؟
البته دیدن سمینار حرمت نفس هلاکویی و اعتماد به نفسش و تعاریفش در رابطه با عزت نفس
و اعتماد به نفس خیلی به پیدا کردن گره های ذهنی و شناختی کمک میکنه
اینکه مثلا میگید طرح آره آسیب پذیری دارید که البته من برداشت از ترس از شکست کردم
میتونه به حالت منطقی با شکست آشناتون کنه و البته میتونم تشویقتون کنم به اینکه در تاریکی ها موهبت پیدا کنید با در ضعف ها قوت ها رو جویا بشید و به قولی معروف در بدی ها مثبت بین باشید و به نیمه ی پر لیوان نگاه کنید و این تمرین خیلی کمکتون میکنه
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۲ممنکنم بابت توضیحات کامل دقیقا پایخ تمام اون چیزایی ک نوشتین رو من میدونم و خمه رو تو یه جمله میتونم خلاصه کنم،
تا حدودی راههای گذر از چالشهارم میدونم و اجرا میکنم و برام مفید هم هست، دقیقا همون نیمه پر رو دیدن، تجربه گرفتن، یاد گرفتن اسوده زندگی کردن با وحود داشتن مشکلات،
تو طرحواره هام از همه بیشتر محدوویت هیجانیه و اسیب پذیری خطر بچهام اذیت کننده هس و در نهایت و میزان کمتر اسیب پذیری خطر و شکست،
نسبت ب اسیب پذیری از سمت بچهام سعی میگنم مواجه شم و ب وسواسم بال و پر ندم،
در رابطه با مجرومیت هبجانی تو رابزه باهمسر هم سعی میکنم ذهن خوانی نکنم و رفتار طرف رو ب خودم نگیرم،
حتما کلیپهای دکتر هلاکویی رم نگا میکنم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۳۲ماشالله خودتون پربارید و نیاز به پیشنهاد و نصیحت نیست
اما همون کامنت قبل که راجب محرومیت های هیجانی گفتی میتونی تک تک این روشی که گفتم رو انجام بدی
ببین چون این حس ندیده شدن رو داری گاها باعث میشه مسائل رو بزرگتر از حد معمول ببینی
و دارم میگم چیزی اون پشت افکارت هست که باید بهش برسی تا کوچک بشه
و در رابطه با فرزندانت
فکر میکنی یجه هات دائما در خطرن؟یا کوچیک ترین آسیب رو خطر بزرگ میبینی؟یا از کوچکترین چیزایی که باعث آسیب میشن تو در ذهنت آسیب بزرگی رو پیش بینی میکنی؟
ببین منظورم همچین سوال هاییه
نمیگم برو به گذشته و ببین کجا قربانی شدی
میگم ببین در کودکی برای مثال اکر شلوارت رو خیس کردی و حس بی ارزشی داشتی این تفکر که هر کی خودش رو خیس کنه و نتونه خودش رو تمیز کنه انسان ضعیف و بی ارزشیه رو الان که بزرگسال هستی و توانایی این کارو داری پاک کنی و متوجه بشی این تفکر بی معنیه
البته این یه مثال دم دستی برای من بود اما امیدوارم راهگشا بوده باشه عزیزم.گرچه باز هم میگم خودتون ماشالله خودکفا و جنگنجوی بدون نیاز با سلاحید👌
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۹فلفلی مجبورم کردی از گذشته بنویسم و الان دارم برا همون کاپشنی ک نظرمو محل ندادن زار میزنم، احتمالا سکانس طرحواره من همون بوده
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۰خب بذار بگم
اخیرا مسایل عاطفی ک با والدینم داشتم راه نهایی ک مجبور شدم انتخاب کنم قطع ارتباط بود و خیلی هم روحیه م بعتر شده بعدش، چون واقعا اذیت بودم و بعد اون جریانات انگار تنها منبع عاطفی من بچهامه که ترس از دست دادنشونو دارم و براهمین از خطرهایی ک ممکنه تهدیدشون کنه، میترسم.
درباره محرومیت هبجانی هم هیچ وقت تو بچگیم ب حرفام محل ندادن، حتی همین الانم همینه، کلا شنیده نشدم یادمه برا برادرم کاپشن میخواستیم بخریم من یکی رو پسندیدم ولی اصلا ب حرفم گوش ندادن و جالبه درنهایت همونو خریدن،یادمه برادرم باداینکه کمی از من بررگتر بود تو مسایل باهاش مشورت میکردن ک نظرشو میخواستن ولی منو انگار نمیدیدن اصلا،
جالبه تو مسایلی ک ب خودم هم مربوط بود باز نظر نمیخواستن، نظرهم میدادم تاثیر نداش، تمام تلاشمو کردم خودمو بکشم بالا ولی دیدم باز دیده نمیشم،
دقت هم بکنین تو حنلاتم اصلا و هیج وقت زیاد ب کار رفته ک همه محرومیت هبجانی رو نشون میده،
حالا بنظرتون چزور میشه این مسایل رو کوچیک کرد تا راحت تر ذهنم حلشون بکنه؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۶سعی کن به یاد بیاری واقعا هیج وقت به نظرت بها ندادن؟
سعی کن به یاد بیاری کجاها توجه کردن.به شخصه خودم چون از طرف پدر و مادر کنترل میشدم حس میگردم همه میخوان همیشه کنترلم کنن ولی گمی فکر کردم دیدم تو مسائلی مثل موبایل من رو کنترل نکردن پس این همیشه برای من حذف میشه.
خیلی سعی کن به یاد بیاری
فیلم کره ای به نام اشکال نداره اگر خوب نباشی
شخصیت اصلی فیلم کسیه که مراقب برادر اوتیسمشه و بخاطر این مسئله از تمام لذت ها و هیجانات زندگیش زده.چون فکر میکرده مادرش اوت رو فقط بخاطر مراقبت از برادر اوتیسمش به دنیا آورده و هیچ وقت به نیازهاش توجهی نداشته.اما یبار به برادرش میگه بالاخره میبرمت اون رستورانی که دوست داری و برادرش میگه من دوست ندارم
این هم اصرار میکنه نه تو دوست داشتی برای همین مامان ما رو میبرد اونجا
و برادرش میگه تو دوست داشتی غذای تند اون جا رو بخوری خودت میدونی من غذای تند دوست ندارم.و یادش میاد اتفاقا مامانش جاهایی بهش توجه کرده و با اینکه غذای تند دوست نداشته بخاطر بچه اش خورده.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۸میتونی کمی هم برای آرامشت تصویرسازی انجام بدی عزیزم
مثلا خودت رو از دید سوم شخص نگاه کنی توی اون خاطره و خودت رو بغل کنی…یا داستان رو طور دیگه ای نگاه کنی
اینطور که دختر کوچولویی که داره نظر میده با شیطنت میپره اینور میپره اونور و فقط میخواد صحبت کنه و توی عالم خوشحالی خودشه
یا اینکه تصویر رو خاکستری کنی
یا سیاه کنی
یا کوچیک کنی
یه کار کن برات کمی بی معنی بشه و آرامش پیدا کنی
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۹گریه کن جانم گریه کن
تخلیه هیجانی کن خیلی مهمه
تو اجازه داری هر قدر که میخوای گریه کنی
بخاطر جاهایی که نادیده گرفته شدی
بخاطر جاهایی که دیده نشدی
بخاطر جاهایی که حس کردی وجود نداری
گریه کن عزیزم
درمان در همین گریه هاست👌
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۹راهکارهات عالی بود، واقعا ممنونم ازت🤗🤗🤗
باید بگردم خاطرات خوب رو پیدا و جایکزین کنم و نهایتا بعضی چیزارو با تجسم و تصویرسازی تغییر بدم و ذهنمو فریب بدم👏🏻👌
اینا تو ذهنم کم رنگ شه حساسیتم ب کارای همسرم و نگرانی درباره بچه هامم کمتر میشه،
راهکاریی ک تو از روانشناسا خوندم نوشتن نامه ب فردی بود ک باعث طرحواره شده، هر روز رصد کردن حالمون و اسم گذاری ب احساساتمون و درنهایت یادگیری مطالبه کردن و پیکیری مطالبه بود ک من میدونم خیچ کدوم چاره دردم نبودن،
بهترین راه همون تصویرسازی و پیدا کردن خاطرات خوش هس ک ذهنمو فریب بدم و افکارمو عوض کنم تا کارایی اطرافیان مثل پتک تو سرم نخوره و اون خاطراتو زنده نکنه برام
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۲۳الحمدالله که راضی بودی😍به به صد البته درسته
انجامش بده انشالله نتایج خوبی در بر داشته باشه
ندامی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۵۷البته حس میکنم بعضی طرحواره ها حالت ژنتیکی هم دارن یعنی دو فرد مختلف تو شرایط یکسان نسبت ب سکانسهای اینچنینی بازخورد متفاوتی دارن یکی ممکنه تو تله بیفته یکی نه،
چند ماه پیش عاشورا چایی نذر میدادن یکی از بچهام میخوایت چایی بخوره ک یهو ریخت روش و بچه سوخت، یهدعالمه اوم دورمون جنع شدن من گریه م گرف، بچه م تا یکی دوماه کیف میکرد که مامان من سوختم تو انقد ناراحت شدی گریه ت گرف، میبینم با اینکه ب بچه کلی توجه دارم ولی انقد حساس هس اگه اون لحظه گریه منو نمیدید شاید فرض بر بی توجهی من میذاش و تو تله میرف
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۲۸اون که صدالبته ولی باید به خیلی مسائل دیگه دقت کنی
یه مثال یا آزمایشی هست که میگه یک نفر رو کتک میزنی به عنوان تنبیه یک نفر رو کتک میزنی به عنوان تمرین و نتیجه اولی میشه عقده و نتیجه دومی میشه پیشرفت
گاها هم به جمعیت حاضر دقت میشه
شاید اکر کودک بود و خودتون انقدر ذوق نمیکرد که در مقابل اون جمعیت ذوق کرد
گاها هم افکار پیش زمینه میتونن یه فکر رو تقویت یا کم اثر کنن
مثلا وقتی کودک توی دوران شیرخوارگی از مادر جدا شده یا به نیازهاش دیر به دیر و با کلی اخم پاسخ داده شده
کودک حس طردشدگزگی پیدا میکنه و ممکنه توی اون شرایط تجربه شما به این فکر کنه که وای من مامانم رو دوباره ناراحت کردم و نکنه طردم کنه نکنه طرد بشم؟
ببین دنیای تربیت اصلا یه چیز عجیبیه
یه کا آگاه ماهر میخواد بره بگرده علت ها رو پیدا کنه
ندامی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۱:۱۵فلفلی چقد قشنگ توضیح دادی، واقعا افرین بهت👏🏻👏🏻
تعجب میکنم از تحلیل هات،اطلاعاتت،
ماشالله داری که با سن کم انقد حرفه ای تحلیل میکنی👏🏻
دقیقا برداشتها فرق داره،
درباره همون گریه کردنه من، خانومای اطراف بهم میگفتن گریه نکن بچه بیشتر میترسه، ولی خب نتیجه این بود ک پسرم با دیدت گریه من خیلی اروم شد و گقت خوب شدم و تا چند وقت همش از گریه کردن من و شدت نگرانی من با کیف تعریف میکرد.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۹:۰۴ممنونم از تعریف و تمجیدتون عزیزم😍شما لطف دارید❤️آره دقیقا
ما هر جا دنیا که ایستادیم زاویه ای متفاوت داریم
با توجه به خاطرات و تجارب و اطلاعاتمون
ولی یه سوال چقدر به فرزندتان توجه کردید از کودکی تا الان؟
و فکر میکنید چقدر توجهتون با کیفیت بوده؟
ندامی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۸با توجه به اینکه دوتا هستن، کارم سخت بود و یه جورایی محبت بین دوتاشون تقسیم میشد سعی کردم مادر کافی باشم براشون، نوزادی خبلی گریه میکردن و من همون لحظه همیشه دسترس بودم طوری ک خودم از شدت استرس گریهداونا معده م درد میگرف، بعدها ک مهوکودکی بودم همیشه ب محض پیدا کردن فرصت اون وسط مسطا بهشون سرمیزدم و پارک و گردش میبردم دوباره برمیگردوندم، یه مدتم هست ک کارم نگرفته کلا باهمیم سعی میکنم مستقل بارشون بیارم و کاراشونو خودشونو انجام بدن ولی محبت کلامی زیاد دارم ب حرفا و خواسته هاشون گوش میدم نیاز ب کمک داشته باشن همراهیشون میکنم و این وسط مسطا گاها ب پدرشون میسپرم و تفریحات تکی مثل بازار گردی و پباده روی و کوهنوردی اینا میرم، در کل میشه گف مادر کافی هستم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۱۲بله عزیزم دقیقا کافی هستید👌
Saharمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۶:۵۱چه باحال نمیدونستم 👌🏻👌🏻👌🏻
چه جوری باید تشخیص بدیم که یکی خودشیفته اس ؟ همین که هی مدام میخواد دستاورد هاشو یادآوری کنه ؟
مهشیدمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۲۴خودشیفته اینه :
فرض کن یه مورد پیش بیاد مثل ترافیک…
دیر رسیدن برای خودشیفته توجیه ترافیکی داره…ولی اگر شما دیر برسی، ترافیک توجیه خوبی نیست…
حق به جانبن …شما را نمی بینن …دستاورد خودشون ارجحیت داره به دیگران …
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۰یادمه یمدت راجب این مسئله توی نی نی سایت صحبت کردیم
که دستاوردها میشن تکیه گاه
و لازمه که اون تکیه گاه نقد یا بی اعتماد بشه
کل وجودیتشون میریزه بهم
و همیشه پیشنهاد کردم که برای ارزشمند شدن دنبال ارزش واقعی باش
ارزشی که طبیعت و دنیا بهت داده
ولی خب جامعه ما دستاوردسالار شده و این بد نیست
اتفاقا رفاه و پیشرفت زیادی رو فراهم گرده
ولی خب انسان ها حال خوبی ندارن
چون ارزش و خوشحالیشون گره خورده به دستاورد
دستاورد
و دستاورد
و دوستان و آشنایان زیادی دارن که با وجود دستاورد حال دلشون واقعا خوش نیست
چون اون ارزش واقعی رو ندارن
و دائما دارن میدون دنبال ارزش پیدا کردن
و از نظرم هیچ چیز ارزش اینکه انسان ارزش واقعیش رو مشروط یا فدای ارزش های سطحی کنه نداره
مهشیدمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۱۶سلام فلفلی و ندا جان
چه مبحثی را با هم سوال و جواب داشتین و چه قشنگ بود مکالمه تون …خیلی کیف کردم 😍😍😍
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۱۳صحبت با ندا جان خیلی راحت و بدون نیاز به صبوریه چون ندا خیلی راحت مطالب رو متوجه میشه و اجرا میکنه و این باعث میشه آدم هیچ وقت خسته نشه😍
جای شما خالی بود😍❤️
مهشیدمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۳۶عاشق تونم با این همه تحلیل و تفکر و فکرای بلندتون😍❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۳همچنین با قلم روان و شیوای شما🥰