از طرف من هم جنگ بیهوده این هستش که جواب تک به تک به کسانی بدم که دوستم ندارند …یعنی مدام بخوام توضیح بدم …
روی حرف زشت در وبلاگم حساسیت دارم و اینجا خونه من هست و من میزبانم …قاعدتا نمیذارم فحش منتشر بشه و فقط بلاک میکنم … برای همین جنگ بیهوده ای را شروع نمیکنم که مدام بخوام جواب فحاشی یا بیراهه رفتن ها را بدم و یا وقت براشون بذارم …
باید مراحل درمان و رشد را بر عهده بگیری و حلش کنی مثل خودم …مثل خیلی مخاطبین این بلاگ که دارند تلاش برای “منِ بهتر” می کنند و هزینه رشد را هم می دن …یا مخاطبینی که رشد کردند و در کامنت ها دارند تجارب و یا اساتیدشون را معرفی میکنند…
اجازه اینکه به آدم های در حال رشد، یا رشد یافته، در خونه ام فحاشی بشه نمیدم…
خودم از خیلی جنگ های بیهوده دست برداشتم …
اینکه در پیج های اینستاگرام که دوست ندارم اصلا سر نمیزنم …
به چشمام احترام میذارم و هر چیزی را نگاه نمی کنم … عوضش وقت برای تولید محتوا میذارم و حالم شدیدا با این کار خوب میشه چون تایپ شخصیت من تایپ همراه و همدل هست …
دوست دارم در وبلاگم تعداد آدمهایی که رشد کردند و دارند تغییر میکنند زیاد بشه و از کیف شون کیف کنم …حال خوب شون انرژی زیادی برام میاره …
دیگه هر کسی به کاری علاقه داره …نوشتن و ایده دادن هم حال من را خوب میکنه…
پیشنهاد میدم اگر علاقه ای به پیجم نداری، به خودت، به چشمات، به وقت و انرژی ات احترام بذاری و دست از جنگ بیهوده برداری…
عمر مردم این دوره و زمونه خیلی کوتاه شده…انگار جهان روی دور تند قرار گرفته…سریع تر سالها می گذره …
این روزها فکر میکنم نکنه عمرم تموم بشه و نتونم چیزی به جهان اضافه کنم…نتونم یه رسالت کوچیک در جهانم داشته باشم …دستم در جهان دیگه خالی باشه …
یه کاربری در سایتی بود به اسم می می ناز…یه جایی دیدم در مورد رسالتش نوشته بود و کارهایی که دوست داشت در آینده بکنه …می می ناز مریض بود و فوت شد و نتونست رسالتش را تکمیل کنه…
زمان اونقدر زیاد نیست که با جنگ بیهوده بخوای هدرش بدی…
پایه ای ترین و با ارزش ترین رسالتی که در جهان داری این هستش که به خودت کمک کنی تا شادتر زندگی کنی و دیگران را حداقل ناراحت نکنی…
به من هدیه ای از خدا رسید به اسم “زندگی” که در کاغذ روزنامه حوادث پیچیده بود …اما هدیه را پس ندادم و قشنگ ترش کردم …فرصت این زندگی را خدا به من داد و ازش ممنونم…هر کدوم از ما این هدیه را به نحوی دریافت کردیم و چند تا ایستگاه با هم همسفر میشیم و بعد پیاده می شیم …به هم سخت نگیریم …
در سنین بالاتر، آدم به کارهایی که فرصت داشته و نکرده فکر میکنه …فرصت برای درس خوندن، سفر، شادی، تفریح و …
وقتت را دریاب
دیدگاه ها (50)
فاطمهمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۲۳من از نی نی سایت شمارو میشناسم
مدتها مطالبتون رو در اینستاگرام دنبال میکردم بعدها فهمیدم ادمین مطالب رو از روی شما کپی کرده و در اینستاگرام پیج زده اما واقعا مفید بود من ۱۱۰ درجه تغییر کردم
بعدها توی نی نی سایت دنبالتون کردم شاید هم سن و سال باشیم اما خیلی عقبم
جنگهای بیهوده من هنوز تموم نشده کم شده اما تموم نه
و بنظرم رسالتی رو باید برای خودم تعریف کنم تا زندگیم نور بگیره
یه رسالت برای خود خودم
مهشیدمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۵۲ای جان ممنون که برام نوشتین…خیلی حس خوبی گرفتم…انشاله رسالت تون را پیدا کنین??????
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۰با تشکرات فراوان و آرزوی موفقیت های بی شمار??
مهشیدمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۷ممنونم همچنین گل دختر❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۶فدات شم❤️
مهشیدمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۶خدا نکنه زنده باشی❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۳۲مهشید اگر فردا شب فرصت داشتی بیا تلگرام
یسری نتایج رو نوشتم دوست داشتم بدونم نظر تو چیه…
البته اکر پس فردا عصر هم بشه مشکلی ندارم?به نتایج بیشتری میرسم
ولی زودتر بیای بهتره دوباره میترسم تلگرامت بترکه?
مهشیدمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۵۵جانت سلامت عزیزم.
تلگرام برام بنویس چون فکر میکنم یا فردا بتونم یا پنجشنبه یا نهایتا جمعه …این وسطا یه خرید بعرازظهر ویه کوه صفه هست ?
برنامه ریزی میکنم تو این سه روز آینده بیام …یه روز خاص بگم بدقول میشم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۱راحت باش گلم هر چی دیرتر بهتر?
لامصب پرونده ها حل میشن بسته نمیشن هیچ یه پرونده دیگه باز میشه منو راحت نمیذارن?
البته چون هر مشکل لایه های مختلفی داره خلاصه هر سری باید یه چیزی رو بررسی و پیدا کنم?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۶حقیقتا هم خوشحالم میکنه هم خسته شدم
اینکه هی باید چیزایی رو پیدا کنم و سرشون اشک بریزم و هی اشکالات رو پیدا کنم.این آخری هم که نوشتم فکر میکنم خیلی زیاد احساساتم رو به خودش معطوف کرده و باید زیاد راجبش وقت بذارم
چون هر وقت تمرکز میکنم و اون مشکل رو واسه ثانیه ای تو مغزم خاموش میکنم حس خالی بودن و رهایی ذهن دارم
اما وقتی ولش میکنم همون ترس ها و حی بی ارزشی ها و بی اعتماد به نفسی ها میاد سراغم
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۶یه پیشنهاد بدم؟
سنگ بزرگ برندار…مثلا قرار نیست اون بچه را بذاری کامل به حال خودش…برنامه ریزی کن چند ساعت درس بخونی…وسطش زنگ استراحت یه ربع بذار…تو استراحتت با شوق برو سمت بچه …۹۰ درصد وقتت برای درس و ۱۰ درصد برای بچه …این بهترین تمرین هستش برات …کم کم ذهنت آموخته میشه و عادات ذهنی قبلی ات کنار میره…حتی اگر میتونی برو کتابخونه ای جایی …خارج از خونه
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۴??
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۱اون رو که درست میگی
یکم باید تمرکزم رو بذارم روی پرونده های درسی تا اون پرونده های ذهنی بسته بشن…خیلی جالبه یه مسئله رو چند روز پیش بستم و تموم شد بعد هر نکته ای که جا مونده میاد بالا میگه منم ببین منم ببین??
ولم کن جوناااا خسته شدم?
ندامی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۵اینکه خود کنترلی دارین خیلی عالیه?
خبر جدید از خودم اینکه دارم سعی میکنم عادتای خوب ب خودم بدم و عادتای بد رو کمتر کنم،
تقسیم کردم و یکی یکی دوتا دو تا پیش میرم یه مدت مشخص یه ماه چهل روز ادامه میدم بدون وقفه تا ملکه ذهنم بشه و بعد موردای دیگه رو شروع کنم?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۷با من بودین گلم؟
اگر با من بودید که خیلی بهتون افتخار میکنم به این خودسازی که دارید انجام میدید
اگر با من نبودید هم بازم افتخار میکنم?❤️
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۷منم منم ?❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۱??
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۳خیلی عالیه…مغز فلفلی هم خیلی چیز میز توشه:) باید تقسیم کنه و یکی یمی پیش بره …البته ذهن های تیزی دارید هر دو نفر و فقط نظم دهی میخواد …پیش به سوی بهتر شدن …منم دارم نظم دهی میکنم یه سری افکار رو❤️❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۴کمک خواستی درخدمتم??
البته اگر خدا بخواد این چیزایی که توی تلگرامت نوشتم مشکلات انبوه جدیدم رو حل میکنه
انشالله اون جا مونده ها مهلت بدن???
متاسفانه چون توی خانواده ای بودم و حرف مردم بشدت براشون مهم بوده طوری که از جونشون عزیزتره
طوری شدم که باید وقت بذارم بگم نه اینکه بابام تو بچگی این رو بهم گفته معنی نداره و به این دلیل و به این نیاز بوده
و این به این معنی نیست من واقعا همچین اشتباهی کردم و همچین ارزشی دارم و همچین چیزی تعریف میشم.
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۳ممنووووووونم??
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۸راستی مهشید اون ساده سازی رو که توضیح دادم رو امتحان کن
شاید بهت کمک کنه توی نظم دادن
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۴حتما حتما ?
ندامی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۱چ جالب گفتین چه این وبلاگ باشه چه نباشه خیلی ها ب جز شما این کارو انجام میدن،
یادمه دبیرستان بچها خیلی باهم رقابت منفی داشتن معلممون میگف سعی کنین بهم کمک کنین تا همگی رتبه خوب بیارین و تو دانشگاه ب حای یه عریبه همکلاسیه سابقتون کنارتون باشه،
حقم میگف ظرفیت دانشگاه با ادمای مختلف تکمیل میشد و بود و نبود فلان نفر توعیری نداش،
ولی ابنو میدونم ادما رو کسایی ک میشناسن حساس ترن، انگار دوس دارن بین اشناها فقط خودشون شخص برتر باشن،
اینجام چون شمارو میشناسن اذیت میکنن و ب شخص ایکس ک اونم همچینکاری انجام میده و غریبه س کاری ندارن، چون اون عریبه حس بی عرضگیه ادم رو بالا نمیاره ولی اشنا راحت تر اوار میشه رو سر ادم
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۴۹معلم خوش فکری بوده ?
نکته جالبی گفتین …اینکه چون میشناسن اینجوری هست …درست میگین
ماه ستیمی گوید:
۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۹در باب رسالتتون همین و بگم که ۱۶.۱۷ سالم بود و تازه از اوضاع بلوغ و سختی هاش خارج شدم (دوره ای که ادم شخصیت مستقلش رو میشناسه و هویت خودشو باید بشناسه قاعدتا)
ولی برای من اصلا اینطور نبود.تو اون روزهای سخت دختر گرانبها رو پیدا کردم و تا امروز مهشید عزیزم همیشه دعاگوتون هستم❤️
شما هم شخصیت الهام بخشی دارید هم مسیر خود سازی و خود شناسی رو برای ما (و امثال من در هر سنی) نورانی کردید در حد وسعتون❤️
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۳چقدر پیام خوبی دریافت کردم …ممنوووووونم ❤️❤️❤️
Saharمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۲مهشید من هرررر سری که پیام اون خانوم ها رو دیدم با خودم فکر کردم و یاد حرفت افتادم توی یکی از ویسات( هد روز تقریبا ویساتو گوش میکردم دیگه حفظ شدمشون ???)
با خودم میگفتم اینا چقدر حوصله دارن و بیکارن :[
آخه کی حوصله اش میگیره بره تو نی نی سایت روی امضای تو کپی کنه بیاد اینجا نوشته رو بخونه که دوسش نداره بعد بشینه فکر کنه که چی بنویسه که تورو متوقف کنه که کلا دست از کارت بکشی بعد جمله هارو مرتب بکنه تایپ بکنه ارسال بکنه راستیییی ایملشم وارد کنه 🙂
چون من کلا شخصیت خسته ای دارم اگه من جاشون بودم که از کسی خوشم نمیومد نه تنها جایی که میدیدمشون نمیرفتم حتی تاریخچه ی گوگلمم پاک میکردم دیگه یاد اون آدم نیوفتم که حالم بد نشه :)))))) ?
خدایی اراده ی قوییی دارن 🙂
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۳دقیقا
یاد حرف بیل گیتس افتادم که میگفت تنبل ها را به کار بگیرین ….برای کارای پیچیده، راه های راحت پیدا میکنن?
این افراد هم برای کارای راحت، مشکل را میپیچونن?
Saharمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۱دقیقاا ??
Saharمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۷راستییییی مهشید من دیروز یه دفترمو باز کردم دیدم یه تیکه از پی دی اف دختر گرانبها رو نوشتم تو دفترم که اصلاااا یادم نبود نوشتمش ? توی متن هات تیکه تیکه نکته پیدا کردم ???
تاریخش ماله ۱۴۰۲/۲/۳ !
وقتی خوندمش شگفت زده شدم چون نیاز داشتم به دیدنشون که تلنگر بزنه بهممم
مهشیدمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۲وای ای جان چه جالب????
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۵۹مهشید وسط فکرهام اومد رسیدم به یه چیزی
قدیم ترها خیییلی زیاد ترس از انتقاد شدن داشتم
توی نی نی سایت اینطوریه هر سری یه موجی وارد میشه که علیه یه گروه یه دشمنی ای بشه
و وارد فاز تحقیر و توهین و … بشن
خب اون سری دشمنی علیه قومیت نامزد سابق من بود???
من از بچگی اینطور بودم حامی کسایی که تحقیر میشدن بودم
خیلی زیادا
بعد این سری هم همین بود حامی اون قشری که داشتن تحقیر میکردن شدم
یادم نمیره چقدر سر اینکه با همچین کسی نامزد کردم فحش نخوردم?
اصلا اون شب یه سیاست های عجیبی دیدم که نگو
بعدش خیلی خودخوری کردم اما از کارم پشیمون نبودم
یادم اومد اون آدم هایی که بعدا دیدم از خیلی نظرها تو رنج بودن و درگ پایینی نسبت به اینطور مسائل داشتن
راستش من اون موقع وارد جنگ بیهوده با خودم شدم برای آدم هایی که شاید معنی و ارزش و درک خیلی مسائل رو ندارن
و اینکه بخوان چیزی رو بهشون ثابت کنم یا بخوام طرز فکری رو عوض کنم بی فایده بود
دوتا جنگ بیهوده که در امتداد هم و در راستای هم بودن
دریامی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۱:۴۶سلام مهشید جان ، میشه خواهش کنم یکم وقت بزاری برام ؟
من یه هفته س عمل ماموپلاستی انجام دادم . با همسرم تازه آشت کرده بودیم طبق معمول ، فردای عمل همسرم با هام دیگه حرف نزد !! بهانه شم این بود چون همسرم پارسال عمل لازک چشم انجام داده بود و من دو هفته تمام عاشقانه کنارش بودم ، ولی بعد دو هفته بخاطر خانواده اش که اصلا حالشم نپرسیدن باهام دعوا کرد و من رفتم خونه پدرم ! الان منو ادم بده کرده که تو بعد عملم هوامو نداشتی !!
فک کن من قشنگ فاصله دو زیر بغل بخیه دارم اونوقت بعد یروز حتی حالمو نپرسید ?
برام چیزهای گرون و مقوی میخره ، حمومم میکنه پانسمانمو عوض میکنه ، آجیل میخره ، عملم کرد میدونیت اذیتم بااینکه پول نداشت خودشو به آب و آتیش زد پولشو جور کرد ، اما باهام حرف نمیزنه ، وقتایی که سر کاره فقط یبار پیام میده میگه بیدار شدی خوبی ؟ یا اصلا نمیپرسه
همین
ولی وقتی برمیگرده خونه هرروز به مادرش زنگ میزنه میگه میخواستم احوالتو بپرسم !!!
وقتی مادرش یه سرماخوردگی ساده میگیره دیگه تا یماه مدام بهش زنگ میزنه و حالشو جویا میشه و …
اما من چند بارم خیلی حالم بد شد در حد اینکه شهادت خودمو خوندم نکنه بمیرم . اما اصلااا نگران نشد ،
خیلی دلم ازش گرفته ، این ادم روانمو بهم ریخته با قهرکردنهای زیاد و بدون توضیحش برای من بشدت کینه ایه ، خیلی دنیارو برام کوچیک کرده ، از طرفی یه خوبی هایی داره ، اما میدونه کسلم ، میدونه الان که تو تختم همش بی حوصله و بیتاقتم ، ولی حتی یه ساعت کنارم نمیشینه بگه بزار دریا حوصله اش سر نره ، اون تو پذیرایی همشششش فیلم میبینه ، منم تو اتاق ..
فقط چیزی بخره برام یا کاری داشته باشه میاد این اتاق ،
این برام شوهر نمیشه ، میخوام ازین ببعد مثل یه مهره سوخته تو زندگیم بهش نگاه کنم ، تا زمان جدایی برسه همون یکی دو روزم که آشتیم بعد یماه رو نمیخوام ، دلم سردو گرم شده ، روانم یه روز خوبه یماه الکی سرد ، حال دلم خوش نیست ،الان ۴ ساله دقیقا حتی نشده یه ماه کامل باهم آشتی باشیم بخدا ، اصلا نشده ، بیا بگو چیکار کنم
مهشیدمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۳سلام عزیزم وقتت بخیر…حقیقتا علیرغم موارد خوبی که داره، زندگی خیلی سختی ساخته …و من هم نمیدونم دقیقا مشکلش چیه …ولی حس میکنم خودشم نمی دونه از زنش چی میخواد…شایدم دنبال حس و حال دیگه ای بوده و در این زندگی ندارتش…شما می گی همسرم خیلی خوبی ها داره و فقط توجهی به من نداره و وظایفش تو زندگی را انجام میده …مثلا خدا گفته برای زنت فلان کار و بهمان کار را بکن …ولی حسش را نمی تونه عوض کنه …من به این نتیجه رسیدم که از نظر حسی نسبت به شما کم و کاستی داره …یعنی دنبال یک زندگی زیست نشده دیگه ای میگرده …این ها هیچ کدام به شما مربوط نمیشه …ایشون مشکل داره …من خودم خیلی سخت بتونم چنین آدمی را بپذیرم …
دریامی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۱:۵۰من پارسال پرستاری قبول شدم استانمون ، امسال بخاطر من داریم به اونجا مهاجرت میکنیم و خودش باید بخاطر کارش تردد کنه ، این خوبی هارو داره . اما خودشم اعتراف کرد ازینکه درونش میترسه ازینکه فکر کنه تا اخر عمر با منه !!!! من قشنگ ۴ ساله یبار میگه جداشیم یبار میگه نه تو عشق ابدی منی !! و برام بشدت دنبال بهونه و کینه اییه ، کلا قبلا هم بهونه نداشت همین بود ، دارم از بین میرم ازین رابطه ناامن
مهشیدمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۴نا امنی تو رابطه برای یک زن خیلی سم هست 🙁
دریامی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۰۱:۵۳هزاران روش رو امتحان کردم ، اصلا درست نمیشه ، نمیدونم چیکار کنم دیگه ، درونش پر از خلا هست ، وقتیم میرم قهر و تصمیم به جدایی دارم با هزاران خواهش و تمنا میاد دنبالم ولی بخدا دقیقا فقط دو روزه
مهشیدمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۵چون نمیدونه چی میخواد ولی مطمئن باشین حسش به شما کامل نیست …در نوسانه …
دریامی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۳:۴۰الان میگه دنبال اون حس و حال دوران آشنایی و عقدمونم … میگه اون موفع همه چی تمام بودی … راست میگه اون موفع خیلی رو خودم کار کرده بودم و آرامش و زنانگی و عزت نفس زیادی داشتم و روحم فوق آروم بود برعکس الان . اما حتی اون تایم هم بدون دلیل باهام سرد میشد ، و فکر جدایی بود ، و میگفت میترسم از پس مخارج زندگی بر نیام . کلا از بچگی مادرش خیلییییی ترسوندتش ، خیلی زیاد درونش تروما داره .
نظرت چیه دیگه تحت هیییچ شرایطی باهاش آشتی نکنم ، کاملا سرد فقط کارهای روتین داشتم باهاش هم کلام بشم ، بیادم آشتی کنه اعلام میکنم که اگه واقعا دوسم داری ازم دور بایست ! یه مدت طولانی اصلا فکر کنم وجود نداره و به روح و روان خودم برسم ، تهش یا کامل درست میشه یا جدا میشیم …
زندگیمون و رابطمون ویران شده ، حس میکنم دیگه خوب نمیشه ? هر روشی که بگی امتحان کردم
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۲یعنی شما بهترین رفتارم داشتی بازم ایشون همین بوده!
واقعا تصمیم جدیدت خیلی خیلی درسته??
دریامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۳:۵۵بهش این حس رو دادم که هر وقت بخواد قهر کنه و هر وقت بخواد بیاد پیشم و من نهایتش کمی ناز کنم و بعد دقیقا میشم همون دریایی که بودم ، میخوام این چرخه معیوب ۴ ساله رو قطع کنم ، اما چطوری ؟
میخوام خودمو مدت خیلی طولانی ازش دریغ کنم … میدونم برای زنو شوهر خیلی سمه ، اما این ناامنی هم ویران کننده اس
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۲راه خوبی هست…
شما همیشه اون آدم امن رابطه بودین و ایشون قدردان نبود…الان فقدانت را بهش بدی بهتره …بفهمه که امنیت شما چقدر با ارزش بوده و خودش چقدر رابطه را خراب کرده
دریامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۳اون سرشو کرده زیر برف ، میگه پرخاشگری های تو توی دعوا و حرفای بدت بهم اینکارو با دلم کرده
اما نمیگه این پرخاشگری و بالا آوردن به خاطر این بود ایشون ۸ ماه عقد و ۶ ماه اول ازدواج باهام سرد بود و قهر طولانی میکرد ، منم بعد ۶ ماه اول عروسی واقعا دست خودم نبود پرخاشگری نکنم ، چون گناهی نکرده بودم اون همش اسم جدایی میاورد ، و دودل بود ، منم آرامش و عزت نفسم کم شد ، اینهارو نمیبینه زوم کرده روی بدی هام ، انگار عمدا اینکارو میکنه خیالش راحت بشه من بدم ، الانم که باورش کرده ، ولی دیگه حوصله بحث کردن و توضیح ندارم بهش
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۷همسرت همیشه تو را مقصر همه چی میدونه …
یه سوال: خودشیفتگی نداره؟آدم خودشیفته ای نمیدونیش؟ هر کاری شما بکنی مقصری و هر کاری خودش بکنه کلی دلیل پشتشه!
دریامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۰چه جالب اصلا فکرم به خودشیفتگی نرسید !
بله همیشه منو مقصر میدونه ، منو بلاتکلیف گذاشته ، الان که کامنتتونو خوندم رفتم گوش نیوش دکتر شیری رو گوش دادم در باره شفای خودشیفتگی ، مهشید جان همسرم خیلی ویژگیهای تضاد رو داره ، مثلا رفتارهای ضعیفی تو اجتماع داره ، بشدت سعی میکنه خانواده اش تاییدش کنن و توجه کنن و ازش راضی باشن ، خیلی دوس داره به خیلیا کمک کنه اما برای بعضیاهم نه ، خیلییی دوس داره ادم خوب بشناسنش ، و مردم تایید و تشویقش کنن ، با هیچکس صمیمی نیست ، بشدت با همهههه تعارف الکی و اغراق شده داره ، بشدت کم رو هست ، وقتی میریم بیرون بشدت معذبه و میگه حس میکنن همه مارو نگاه میکنن ، خودشو سعی میکنه خیلیییی خاکی نشون بده ولی بعضی وقتهاهم به شوخی بهم میگه دریا تاحالا کسی بهت گفته همسرتو چطور تور کردی ، اصلا فکر میکردی زن من بشی ؟ منی که زبان زد همه بودم ?
ولی من میزاشتم پای شوخی و اذیت کردن من خودشم همینو میگفت اخرش، نه خود شیفتگی ، همسرم به واسطه چنتا موفقیتش تو شهرمون چندسال زبان زد بود و عکسش رو میدان اصلی شهرمون بزرگ گذاشته بودن ، حس میکنم به واسطه این خودشیفته شده شاید ولی نقابی از خاکی بودن میزنه ، فقط دربرابر خانواده اش حس بی ارزشی داره ،
ولی در کل حتی به قیمت اذیت شدن خودش تمام سعیشو میکنه ادم خوبی شناخته بشه همه جا ،
توی تعریف خودشیفتگی در روابط خوندم که این افراد خاکستری روابط عمیق ندارن و بلاکتلیف میزارن بشدت رو همسر من صادقه ، وقتی میرم قهر با گریه حتی میاد دنبالم میگه بی تو دنیام سیاهه ، واقعا زندگیش سخت میشه ، وقتیم برمیگردم فقط دو روز باهام خوبه و باز حرف جدایی میزنه ، و اصلاااا مصمم نیست ، بشدت دلنازک و زودرنجه و کینه ایی برای من
شما تونستی ازین ویژگیها متوجه بشی چه تیپی هست ؟
دریامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۰و خیلی اوقات معذرت خواهی هم ازم میکنه ، اما اصلا همدل نیست برام ، طوری که چن ساله حسرت یه همسر همدل و همراه رو میخورم ، اما چن ساله اصلا نمیدونم متاهلم یا مجرد ! درین حد بلاتکلیف
دریامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۵چند ماه هم دوره دوستی بازم قهر طولانی میکرد ، اما من نفهمیدم تااخر اینطوره ? میگفت خانواده ام مخالفن ، میگفتم خب حق داره بعد ازدواج که قهر نمیکنه
دریامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۶تازه ۸ ماه بعد عروسی دیگه بالا آوردم ، اشتباه نوشتم ۶ ،
دریامی گوید:
۷ مهر ۱۴۰۳ در ۰۲:۵۷مهشید جان نمیدونم خودخواهی و خود شیفتگی یکیه یا نه
اما همسرم خودخواه نیست ، مثلا همه چیزهای خوبو برای من میخواد ، اگه قرار باشه یه چیز خوب و بد رو به منو خودش بده حتما وسیله خوب رو میده ، حتی سر غذا ،
با توجه به این خصوصیات نمیدونم مشکلش چیه !!! تاحالا نتونستم مشکلشو بفهمم !! مشاور هم رفتیم و اصلا نه حل شد ، نه فهمیدم مشکلش چیه
دریامی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۱۲مهشید جان ، اگه وقت کردی این چندتا پیام رو بخون لطفا