حدود ۴ ماه طول کشید که من بتونم تور طبیعت گردی برم …
قبلا همیشه آخر هفته ها میرفتم …ولی در دوران سوگواری متوقف شده بود…
زمان آشنایی، یه دستبندی برام خریده بود شبیه همین که عکسش را گذاشتم …
بهش چند تا قلب آویزون بود… زمانی که باهاش در ارتباط بودم یه بار تو ماشینش یکی از قلب ها افتاده بود زیر صندلی و من متوجهش نشده بودم … فرداش از ماشینش پیداش کرده بود و عکسش را فرستاد و گفت ببین چی پیدا کردم
و من نگاهی به دستبند روی دستم انداختم و تازه متوجه شدم که یکی از قلب هاش نیست …
خوشحال شدم که پیدا شده بود
از اون روز من این دستبندم خیلی برام با ارزش تر شد و بیشتر دوستش داشتم …من و اون خیلی وقایع را با احساس نگاه می کردیم و اون قلب گم شده و دوباره پیدا شده، انگار مثل یک نماد بود …حداقل برای من خیلی عشقولانه بود…
تو تور در دستشویی بین راهی دستبندم از دستم ناباورانه باز شد و افتاد تو چاه!
اصلا باورم نمیشد این دستبند این قدر دست و پا داشته باشه و خودش باز بشه و بره! تو اتوبوس نشستم مثل ابربهار گریه کردم…همه فکر کردن چون طلا بود! اما من قلبم تیکه تیکه شده بود!
یادم افتاد که اون قلبی که کنده شده بود را دوباره به دستبندم وصل نکرده بودم!
خوشحال شدم که وقتی برگردم خونه، اون یه دونه قلب باقیمانده رو خوب مواظبت کنم
یه پزشکی تو تور با خانواده اش اومده بود…
پزشک عمومی بود و مذهبی بود…
تور پر از دختر و پسر بود که می زدن و می رقصیدن و رفته بودند آخر اتوبوس که کمتر تو دید باشند…
من و دوستم صندلی های جلوی اتوبوس بودیم … و این دکتره به قول خودش انگار وصله ناجور اون اتوبوس بود
معذب بود برای همین جاش را عوض کرد و اومد صندلی جلوی ما نشست …
یه رفتار جالبی که داشت این بود که اصلا اعتراضی نکرد به بچه ها در حالیکه خیلی معذب بود…فقط گفت که جلوتر راحت تریم…بماند که چند تا حرکت امر به معروفی ریز هم موقع برگشت از سفر زد …
یکی از حرکتاش این بود که مسابقه گذاشت برامون تا یه مقداری بزن و برقص ها متوقف بشه و فسق و فجور 😅 کم تر باشه. در واقع سرگرم مون می کرد…
مسابقه اینجوری بود که سوال علمی و سیاسی و … می پرسید و اگر کسی درست جواب میداد بهش ۵ هزارتومن پول می داد …اون روزا ۵ تومن پول خوبی بود…یه پسری تو جمعیت برنده شد و به دکتر گفت :
دمت گرم ولی من اینو سیگار میخرم جسارتا
دکتر گفت اینو سیگار نخر خواهش میکنم
خلاصه :
روز اول سفر، پای من پیچید و خیلی باد کرد و عملا دیگه سفر را از دست دادم و باید تو اتوبوس می موندم و بقیه می رفتند تفریح!
این دکتر برام با وسایلی که دنبالش بود یه آتل بندی موقت کرد و موقع آتل بندی گفت: دستبندت که اینجوری شد و این هم از پات! شاید قراره چیز با ارزشی پیدا کنی!
گفتم والا من که دارم فقط از دست میدم! طلا بودن دستبند مهم نبود…خاطره هاش مهم بود… خانمش پرسید چه خاطره ای؟ هدیه بوده؟ گفتم هیچی مهم نیست دیگه…
دکتر گفت داستان خضر و موسی را می دونی؟ و شروع کرد داستان تعریف کردن و من واقعا حوصله شنیدن نداشتم…
اما با یک آدم موقر و صدای آروم و پر از حس مثبت طرف بودم…گفتم بذار دلش خوش باشه و فکر کنه در من موثره و بگه …
شروع کرد تعریف کردن:
اگر داستانش را می دونین از این قسمت عبور کنین…البته من مختصر با بیان خودم نوشتم و می تونین اصل داستان را از لینک هم مطالعه کنین…
ماجرا اینجوری هست که :
پس از غرق شدن فرعون، حضرت موسی(ع) به رهبری رسیده بوده…
موسی داشته با مردم تو یه جمع بزرگی صحبت می کرده و یک نفر از جمعیت از موسی می پرسه:
آیا عالم تر و آگاه تر از تو کسی هست در این جهان؟
موسی میگه: نه !
خداوند به دلیل این پاسخ موسی، جبرئیل را می فرسته پیشش که موسی را دریاب که داره از جایگاهش سقوط می کنه( منظور غرور و خودپسندی ایجاد شده در دل موسی بوده)…
جبرئیل میاد و به موسی میگه می دونی داناتر از تو هم هست و اون شخصی است به اسم خضر که می تونی در کنار دریا پیداش کنی و نشونه پیدا کردن خضر هم این هستش که چیزی را گم می کنی…
موسی گفت اگر سالها طول بکشه که چنین شخصی را پیدا کنم میرم و میگردم و پیداش میکنم …
خلاصه موسی و یکی از دوستاش راهی سفر می شن و یک “ماهی” هم برای خوراکی بین راه شون بر می دارند…
بین راه جایی برای استراحت می شینن و دوست موسی ماهی را میذاره کنار صخره ای و ماهی می افته تو آب و میره و گم میشه…
موسی پس از استراحت ادامه سفر را میره و گرسنه میشه و میخواد ماهی را بخورن و دوستش اعتراف می کنه که ماهی را تو استراحتگاه گم کردیم…ذهن موسی جرقه ای میخوره و به دوستش میگه یافتم بیا برگردیم به استراحتگاه….
و موسی بر میگرده و در اون مکان که ماهی گم شده، خضر را ملاقات می کنه!
خلاصه، این دکتر با آب و تاب داشت این داستان را تعریف می کرد…البته تهش لبخند زد و گفت تو هم لابد چیزی قراره به دست بیاری…همه چیز خوب بود ولی اون لبخند آخرش، یه کمی با تردید یا با حالت طنز بود …انگار میخواست فقط یه دلداری بده (برداشت من این بود)…شاید هم ردپای غم و افسردگی تو صورتم دیده بود و می خواست امیدوارم کنه…
حقیقتا منبر خوبی رفت
و من موقع گوش کردن بهش، داشتم به اون تیکه قلب باقیمانده فکر می کردم و دلم آروم گرفت…
کلمات کلیدی: #سفر زندگی #موسی #خضر
دیدگاه ها (6)
رویامی گوید:
۱۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۰۵??
ندامی گوید:
۱۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۳۹حالا همه جریان یه طرف اینکه مادرتون راحت میذاشتن تو مجردی برید دور دور یه طرف?
دوست نجردی دارم که تواین زمونه هنوزم ماهی یه بار اجازه دور دور خارج از شهر با دوستاش داره اونم بادهزار منت، برا خانواده خود منم که این قسمت قفله?
خلاصه گفتم ک قدر مادر رو بیشتر بدونین
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۵این نکته جالبی بود?
ندامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۳۹???
دریامی گوید:
۱۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۰??
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۳الان یاد یه چیزی افتادم
کفتم وقتی یه چیزی نداری چیز دیگه ای بدست میاری?
توی اوایل نوجوونی که دماغ ها گنده و چشام کوچیک و صورت پر جوش و چپلی میشه??
من یبار به دوستم گفتم خیلی زشتم از این حالت بدم میاد
بهم گفت خب لااقل کسایی میان سمتت که جواهر درونت رو دیدن?
نه چندتا آدم ظاهربین احمق?
خیلی واسم جالب بود حقیقتا
گفتم اینجا هم بگمش