یه مدتی درگیر مچ پام بودم و حقیقتا سفر خیلی بدی بود…
چند روزی که گذشت داشتم خاطرات اون سفر کذایی را مرور می کردم و حرص می خوردم که ذهنم رفت روی داستانی که دکتر تعریف کرده بود…موسی تونسته بود خضر را کنار دریا پیدا کنه و ماهی هم اونجا گم شده بود….ولی من تو چاه دستشویی دستبندم را گم کرده بودم…کدوم عقلی این دو تا را به هم ربط میده آخه!!
ولی سعی کردم تحلیل کنم :
مهشید چرا فکر می کنی که از همه چی آگاهی؟
به قول استادم، وقتی همه چی تو زندگیت آشفته بازار شده و تمام راه ها بسته شده و هیچی سر جاش نیست و طوفان بزرگی شده، شاید قراره در جهان هستی فرآیندی رخ بده …
من همیشه برای تمام چیزایی که تو زندگیم داده نشد، پیش خدا گلایه کرده بودم…چرا اینو ندادی، چرا اونو ندادی؟ چرا من؟ چرا زورت میاد یه راه باز کنی و …
شاید اصلا اینها مال من نباید باشه نه؟ شاید هم آماده دریافتش نیستم!
من از این گفتگوهای درونی داشتم زجر می کشیدم…
چون همیشه هر چیز خوبی که تو زندگیم از دستم رفته بود را همه اطرافیان و اساتید، ربط داده بودن به قسمت و حکمت و …
چرا فقط من مشمول قسمت و حکمت می شم؟پس من چه زمانی قراره قسمتم بشه؟
بعد دیدم ظاهرا من ادعای دانستنم میشه! آخه من که از زندگی مردم آگاه نیستم…شاید چیزی که اونا دارند به دلایلی دارند که من واقف نیستم…
همین تحلیل کردن باعث شد، فصل جدیدی در زندگی من شروع بشه…فصل پذیرفتن اون چیزی که خدا نمی خواست من داشته باشم!
اولش با حالت مسخره می گفتم:
باشه اینم نخواه عیبی نداره ولی کم کم در من چیزی شکل گرفت و شد یه اعتقاد!
اینکه تلاش کن ولی بپذیر و شکرگذار باش و اطاعت کن و گلایه نکن …
به سختی سر قرارهای آشنایی رفتم!تنهایی رفتم کوه صفه! و تو کوه تنهایی چایی خوردم! اینقدر این قسمت زندگی برای من سخت بود که خدا می دونه…تنها رفتن به مکانی که پر از خاطرات بود…
می خواستم بتونم سرپا بشم…بتونم زندگی را ادامه بدم…این کارها باعث شد من قدرت پیدا کنم برای ادامه زندگیم.
یه خاطره جالبی از اون دوران دارم که یک بار به خدا اعتماد کردم و رشد خیلی خیلی بزرگی بر ای من رقم خورد:
یه روز سر کار نرفتم چون سردرد داشتم و از سر کار یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت:
ظاهرا خبرایی هست و پشت سر تو جلسه ای گرفته شده…کاش امروز بودی…
من خیلی دلم میخواست اون روز برم ببینم چه خبره…ولی پیش خودم گفتم: اگر خدا نخواد، برگی از درخت نمی ریزه…من که اشتباهی نکردم! پس اگر مدیرمون بخواد به حرف چند نفر گوش بده و مثلا با من بد بشه، خب مدیر خوبی نیست پس مهم نیست و من چیزی از دست نمی دم بلکه اونا من رو از دست می دن
نگران نبودم…آروم بودم…سپردم به خدا و گفتم تو حواست به اون جلسه باشه…
و فرداش رفتم و جلسه تکرار شد!!! و من سربلند شدم…
این داستان مهر تایید زد روی اعتقادات جدیدم…
وقتی بیمار میشی و افتادی تو خونه، و بیرون از خونه طوفان به پا شده، قرار نیست که تو طوفان زده بشی! از اتفاق، قراره در اون طوفان، حضور نداشته باشی!
و ایمان جدیدی در من شکل گرفت:
من یه شب با تمام سلولهای وجودم، به خداوند از ته ته قلبم گفتم:
من این پسر را دوست دارم ولی تو نخواستی ما با هم باشیم…قطعا چیزی می دونی که من نمی دونم…من این موضوع را می پذیرم و ازت میخوام:
هم صبرش را بدی به من …هم بهترش را بدی به من…
تو برای من بهترین را انتخاب کن…تو پدرم باش…
سفر قهرمانی جدیدی در زندگیم کلید خورد و نمی دونستم انتهای این سفر چطوری میشه …ولی به خدا تو این سفر اعتماد کردم..
این پسر را مثل ماهی سپردم به رودخانه تا با خودش ببره
دست از خواستنش کشیدم!
این قسمت را هیچ وقت برای کسی حتی خانواده ام تعریف نکرده ام ..حس می کردم که نمی تونم درست بیانش کنم…اینکه یه موقعیت یا آدمی را که دیوانه وار دوستش داری، ازش بگذری و البته قلبی باشه نه زبانی…
اون جریان ظاهرا نیاز بود برای من رقم بخوره تا من برسم به رشد بزرگی: پذیرفتن چیزی که خدا نمیخوادش…دست از جنگیدن های بی ثمر بردارم..و مهمتر از همه، آرامش و اعتماد به خداوند داشته باشم …
برای همین بعد از اون جریان، من یه سری مسائل هم در درونم کمرنگ شد…مثل حسادت، حسرت، تکاپو برای اثبات خودم و …
کلمات کلیدی: #قسمت #حکمت #تحلیل #حسادت #حسرت
دیدگاه ها (29)
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۹:۱۶چقدر ایمان پشت حرفات بود
چقدر قدرت پشت حرفات بود
چقدر آرامش و اطمینان پشت حرفات بود ❤️
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۰مرسی عزیزم❤️
نورامی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۹:۳۵با خوندن قسمت برزخی زندگیت یه چیزی رو خیلی خوب لمس کردم اینکه در اون شرایط سخت ، خودت پشت خودتو رها نکردی و کنار خودت موندی(در این چند قسمت دیدم که مرتب پرتلاشیت رو به خودت یادآوری میکردی و..) ، خیلیا در شرایط سخت دشمن خودشون میشن و میگن تو کم گذاشتی، دیدی تقصیر تو بود و..
این خویشتن دوستی نشون میده عزت نفس خوبی داشتی و از درون خودتو عمیقا دوست داشتی و باز هم به این نتیجه میرسم که تو هر سنی میشه وارد رابطه شد ولی قبلش مهمه که آدم روی خودآگاهیش کار کنه ، حتی اگر اون رابطه به سرانجام نرسه یه آدمِ بزرگتر از اون رابطه میاد بیرون نه یه آدمِ شکست خورده..
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۱دقیقا نورا جان …ممنون که اون قسمت روشن دوران برزخی من را دیدی❤️
ندامی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۲میدونی تو اون جریان و چند ماه یهو قد کشیدی؟؟؟؟ ??
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۱ندای عزیزم…خیلی خیلی اون دوران برای من نیاز بود❤️ درست می گین من رشد کردم ❤️
ندامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۳۸حقیقتش اونطور که من متوجه شدم از ته ته قلبتون همسرتونو دوس داشتین،(ااصلا میخام بگم واقعا عاشقشون بودین?)
بخاطر اون دوران سوگتون سخت گذشته،
بحران رد کردین ولی سعی کردین مدیریت کنین، نهایتا ایمانتون ب خدا قوی تر شده،
نگاهتون وسیع تر شده،به قول دکتر شیری تونستین هنرمندانه آجرارو بچینین روهم??
منیرهمی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۲۵مهشید جان با خوندن هر سطرش اشک ریختم چقدر به این کلمات نیاز داشتم…چقدر تحسینت میکنم کاش از رابطه با خدا بیشتر برامون بنویسی
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۳این جان من به این اشک ها میگم اشک مقدس…بعدش خیلی سبک می شیم و حس خوبی داریم ❤️
چشم در سیک زندگی ام بیشتر می نویسم اگر قابل باشم ❤️
دریامی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۵۹منم همچین خاطره ای در مورد ایمان واقعی دارم وقتی کتاب چهار اثر خونده بودم ?
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۴ای جان ?
فاطمهمی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۰۵با عشق مطالبتو دنبال میکنم?
مهشیدمی گوید:
۱۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۵ممنونم از شما و همراهی تون?
دانشمند نیمه خستهمی گوید:
۱۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۵۱من همون دانشمند نیمه خسته م، میشه پیامم رو تایید نکنید و نذارید؟
مهشیدمی گوید:
۱۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۵بله پیام قبلی تون را نمایش ندادم…بهترین ها را براتون از خداوند خواستارم
دانشمند نیمه خستهمی گوید:
۱۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۱۹ممنونم?
شاید نگار ?می گوید:
۲۳ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۳۱فقط میگم که خیلی آرومم کرد نوشته ها تون.ممنونم?
مهشیدمی گوید:
۲۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۲۷ای جاااان خدا را شکر ????
شاید نگار ?می گوید:
۲۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۴۹??❤
عزیزم توسایت نمیشه یه جوری باشه که پاسخ هایی که به نظراتمون داده میشه یه نوتیفی چیزی داشته باشه برامون مثل نی نی سایت که مامتوجه بشیم ؟؟
مهشیدمی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۹امکانش فعال نشده و باید اضافه بشه …انشاله سایت جون بگبره و امکان لایک و بازدید و نوتیفم بذاریم??
شاید نگار ?می گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۲ان شاالله?
الیوت آلدرسنمی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۹:۴۲پرودگارا تو خودت منو آفریدی میدونی من بی جنبم توانایی اینجور امتحان شدنو ندارم یهو میزنم خودمو میکشم . تو رو حضرت عباس بذار با خیال راحت به چیزایی که میخوام برسم بعدا باهم حساب میکنیم . والا واسه خودتم زشته یه ذره آرزوهای منو ندید بگیری . فقط یکم ازت حفاظت مبخوام ، یکمی مراقبت . بقیش اوکیه به خدا . کمکم کن
Maryamمی گوید:
۱۷ آذر ۱۴۰۳ در ۱۵:۰۱هممون این روزا رو گذروندیم از بهشتمون بیرون رانده شدیم ، چه بسا کسی که از بهشت روندمون عشق زندگیمون بود حسرت و درد همدم روزهای تنهاییمون شد خوبه که تجارب مشابه رو بخونیم و بدونیم بقیه چجوری با این شرایط کنار اومدن
مهشیدمی گوید:
۱۷ آذر ۱۴۰۳ در ۱۶:۴۷بله مریم جان درسته❤️