من مدتها حس بی ارزشی در درون خودم داشتم …
این حس تا قبل از سن ۲۰ سالگی خیلی بیشتر بود …
علتش چی بود؟
چون دستاورد نداشتم؟
چون پول نداشتم؟
چون دختر بودم و اگر پسر بودم بهتر بود؟
چون تو مدرسه دوستی نداشتم؟
چون دوستام تحویلم نمیگرفتن؟
چون مقایسه میشدم؟
حقیقتا همه اینا بود ولی دقیقا اینا نبود!
علتش بر میگرده به زمانی که ۶ سالم بود… تابستون اون سال پدرم وسایل مدرسه مون را خریده بود …مثل دفتر و مداد و پاک کن و تراش و …
همه ما کودکی و عشق به لوازم تحریر را یادمون میاد…انگار این وسایل گنج بودند…داشتنش حس خوبی میداد…بو کردن پاک کن...تراشیدن مداد…نوک تیز مداد موقع نوشتن …دفترهای جلد شده و خط کشی شده و ….
پدرم اینها را برای من و داداشم که ۲ سالی بزرگتر بود، خریده بود و همه را گذاشته بود در یک صندوقچه بزرگ. این صندوقچه پنهونی نبود بلکه گوشه اتاق بو د و همه می دیدیم…
من ذوق داشتم و رفتم مدادهام را تراشیدم …کنار هم گذاشتم و مرتب کردم ….جلد کردن رو از پدرم یاد گرفته بودم موقعی که برای داداشم جلد میکرد و حتی بچه های همسایه هم کتاب و دفتر شون رو میآرودن پیش پدرم تا قشنگ براشون جلد کنه…
یکی از دفترها را هم جلد کردم و انصافا کارم خوب بود…
فکر میکردم بابام ببینه جلد کردم خوشحال میشه …
اما پدرم اومد و ناراحت شد که چرا قبل از اینکه خودش بگه و تقسیم کنه، من پیش دستی کرده بودم …
عصبی شد و من پا برهنه فرار کردم تو کوچه ها و غروب شد و من می ترسیدم برگردم خونه…
از اینکه کسی نگران من تو خونه بشه، تصوری نداشتم چون معنی نگرانی والدین را نمیفهمیدم …
کوچه مون بن بست بود…من غروب خودم را از سر کوچه به مامانم نشون دادم و خیالش راحت شد…
بابام را صدا زد… بابام اومد و با پس گردنی برگردوندم خونه … و اون صحنه را بچه های کوچه مون دیدن…بچه هایی که حول و حوش یک سن بودیم و هر کدوم شخصیتی در برابر هم ساخته بودیم و آبرویی داشتیم …
و جهان برای من تاریک شد…منی که یکی از پزهام بابام بود…بابام دست و دلباز بود…میومد خونه برای همه بچه ها خوراکی خریده بود و میداد بهمون و من حس میکردم رو ابرها هستم…
بعد از اون صحنه دعوا و پس گردنی، من دیگه نتونستم راحت تو کوچه ای باشم که قبلش با بچه ها بازی میکردم … اون زمان ما وسطی و هفت سنگ بازی میکردیم و من فرز و تیز بودم و همیشه قهرمان بازی ها می شدم…
اما دیگه خبری از مهشید تو کوچه نبود … این صحنه در سن ۶ سالگی من ثبت شد…
پس گردنی ترمیم شد و من بزرگ شدم و یادم رفت …
این سکانس از زندگی ام در سن بزرگسالی زمانی یادم اومد که داشتم به تمامی اتفاقات گذشته فکر میکردم …. ذهنم سکانس ها را مرور میکرد:
برای برخیش حالم از خودم بد میشد و عوق میزدم
برای برخیش حس خجالت داشتم…
برای برخیش حس نفرت…
برای برخیش هم گریه کردم …
اما برای این صحنه زار زار گریستم … من خیلی اون روز بی پناه بودم …خیلی ….
حس اینکه پناه تو که پدرت هست باعث بشه بی پناهی را حس کنی …
قوی ترین ادم اون روزهای من پدرم! افتخار من پدرم!
و من به یه مهشید ضعیف تبدیل شدم…
یه جایی در زندگی هامون یه سکانسی هست که ما بی دفاع بودیم…احساسات عجیبی را تجربه کردیم…
و ترس داریم که دوباره اون احساسات را تجربه کنیم…. اینها اسم شون میشه “تله”
بعد از اون صحنه، ما یک تاریخچه ای تو ذهن مون ایجاد میشه که از درون مون هر بار میاد بالا و سایه ای می ندازه روی همه زندگی مون ….
و هر کدوم ما دچار یه نوع رفتار خاص میشیم:
یکی تله خودشیفتگی میگیره…
یکی مهرطلب میشه …
یکی ایثارهای افراطی میکنه که بهش میگن تله ایثار …
یکی میوفته تو تله کمالگرایی منفی…
یکی تله بی ارزشی …
یکی تله ترس از رهاشدگی …
ممکن هست همیشه سوال شده باشه براتون که چرا یکی میوفته تو تله مهرطلبی ولی یکی تله خودشیفتگی و …
ما هر کدوم مون برای رهایی از اون احساسات که از یک سکانس شروع شده، راهی به ذهن مون میاد و اون راه را در زندگی انتخاب میکنیم…بنابراین اگر خودشیفته و یا مهرطلب باشیم یا بیوفتیم تو تله ایثار و یا کمالگرایی منفی پیدا کنیم، همگی دلیلش حس بی ارزشی درونی ما هست که از همون سکانس خاص استارت خورده…
الان میتونین ارتباط همه این تله ها و منبعش را متوجه بشین…ما نسبت به حس بی ارزشی مون رفتارهای متفاوت داریم…تو تله افتادیم
پاورقی: مطلب بعدی یه خاطره از استادم هست…
دیدگاه ها (30)
دریامی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۲عالی بود 😍
مهشیدمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۹❤🙏
ماه ستیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۳:۴۲❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۳:۵۱مطلب قبلی گفتم با دختری ارتباط داشتم که تازه شیوه درمانی خاطره درمانی رو یاد گرفته بود
یادمه کلی مشکل از کودکی داشتم و چندتاشون رو تونستیم حل کنیم
اما بعدش اون دختر از اون کار رفت بیرون
و گفت این شیوه درمانش موقتیه
و من مونده بودم با کلی خاطره ی بالا اومده و احساس بد
من خیلی خاطرات و احساسات زیادی داشتم و موجب شده بود دنیا رو بزرگ و خطرناک و خودم رو بی ارزش و ضعیف و نالایق ببینم
اما ۳ سالگیم رو یادمه که چقدر دنیا واسم آروم و دوست داشتنی بود
اما از یه جا به بعد من بودم و مامانی افسرده و مضطرب و فرار از دنیا و مسئولیت
و پدری کمالگرا و مضطرب و تایید طلب و خودکم بین
و خاطرات آزاردهنده
اما خب با کسب تجربه
با کسب دانش
با یادگیری مهارت
با تفکر
خیلی هاش بهتر شدن و حل شدن خداروشکر
من از شناخت درمانی
واقعیت درمانی
و کوچینگ
و خاطره درمانی
معنا درمانی
و معنوی درمانی
و سوال و جواب
و کسب دانش و یادگیری شیوه های صحیح تفکر
جواب گرفتم
نیاز نیست خیلی تخصصی باشه هر دردی میتونه یه درمانی جوابش باشه
مهشیدمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۹دقیقا درسته
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۵:۴۶مهشید جان کتاب خوبی برای خویشتن داری و هوش هیجانی پیدا کردم
به اسم جوان،هیجان و خویشتن داری
اطلاعات به روزی داره و خیلی مفید و واضح مسائل رو نوشته
یه جمله توش بود خیلی واسم جالب بود راجب هوش هیجانی
_((ارسطو هوش هیجانی را عصبانیت به شخص صحیح،به درجه صحیح،در زمان صحیح،به منظور صحیح و به شیوه صحیح میدانست))
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۵:۵۳میگه برای کنترل هیجانات مقولاتی مثل سوادآموزی هیجانی،خودشناسی،خودسازی و هوش هیجانی رو میشه توی آموزه های خود قرار داد
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۶:۱۲در مطلب قبل راجب واقعیت درمانی صحبت کردیم
و گفتم که خاطرات گذشته رو ملاک قرار نمیدهند
در این کتاب اشاره به هوش هیجانی کزده که با وجود اتفاقاتی که در گذشته افتاده و تفکرات و احساسات و هیجانات فرد رو شکل داده
با پرورش هوش هیجانی میشه اون احساسات رو کنترل و مدیریت کرد و یا حتی به شیوه ای حلش کرد
البته نمیدونم در واقعیت درمانی به این مسئله مستقیما میپردازند یا نه
اما به شخصه تلفیق دو روش خاطره درمانی و واقعیت درمانی برای خودم جوابگو بوده
مهشیدمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۸اوف خیلی جالب بود…مرسی مرسی از معرفی اش.حتما میخونمش
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۱خواهش میکنم عزیزم
اولاش خیلی مفید بود آخراش نه خیلی
اگر توی کتابخونه دیدی یا اینترنتی بود بخون خیلی ارزش خرید نداره😁
اما میشه این عنوان هایی که نوشتم رو سرچ کرد و مقاله های خوبی ازشون خوند و یا یاد گرفت
مهشیدمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۹من یه کتاب این اواخر خوندم به اسم ” ماهی” و انتظاراتم برآورده نشد از کتاب …ولی خوندنش باعث شد زاویه دیدم خوب تر بشه …از کتاب همین را داشته باشم خودش خیلی خوبه
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۳:۳۷بله عزیزم درست میگی👌
منیرهمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۱۰من هم از این خاطرات دارم مهشید جان و باعث شده بود از جمع فراری باشم احساس میکردم همه با ترحم به من نگاه میکنند…همه اون خاطرات باعث شده من هنوز هم در ۴۳ سالگی عزلت طلب باشم😢هر چند با قدمهای کوچیک دارممیرم به سمت حال بهتر🙂
مهشیدمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۰عزیزم💔
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۹عزیزم برای این مسئله سمینارهای دکتر هلاکویی حرمت نفسش رو گوش کن
خیلی به اصلاح طرز فکرت کمک میکنه
فاطمهمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۱۸خیلی جالب بود برام دونستن این نکته که فرد خودشیفته هم حس بی ارزشی رو تجربه کرده و همراهش داره
مثل یک مهرطلب
و چه تلخه این سکانسها
مهشیدمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۰👌👌👌
مهشیدمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۳۲دقیقا 👌👌👌
مهر و ماهمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۶سلام مهشید خانوم.
من تو یه گروهی از کاربرای *** سایت بودم که در موردتون خیلی بد شنیدم.میگفتن اهل فخرفروشی ای.
اینجا را خوندم و به یه باور رسیدم،اینکه نباید ندیده به ادمها اعتماد کنم و یا بی اعتماد بشم و یا قاضی بشم.اون گروه آدمهای خوب و مومنی هم هستن ولی جالبه در موردت این همه سیاه نمایی میکنن.
شما انسان خودساخته ای هستین و خاکی و افتادگی دارین.دوست داشتم این موضوع را اینجا بگم چون میدونم اون افراد اینجا را میخونن.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۸یه چیزی که از آدم ها فهمیدم
اینه که غیب ها رو فقط برای محکم کاری نگه داریم
که برفرض اون ضرری که ممکنه بخوریم جلوگیری کنیم
ولی در عمل حتما نگاه کنیم چرا این حرف رو میزنن؟
گاها افراطی نگاه میکنن به قضیه
گاها تعریف خوبی از یه رفتاری ندارن با توجه به فرهنگ یا خانواده و تربیت و …
گاها ممکنه از سر حسد و بغض و … باشه یا بقولی خودکم بینی و نقص های سرکوب شده خودشون
گاها یه قسمت ماجرا دیده نمیشه
گاها از قسمت منفی ماجرا نگاه کنن
گاها هم ممکنه حقیقت رو بگن
گاها هم دروغ باشه و قسمتی رو حدف کنن😁
مثل قضیه مهشید خانم
معمولا توی فرهنگ ما میگن از خودتون نگید چون فخر فروشی بنظر میاد
خب فخر فروشی باید جای خاصی و درباره مسائل خاصی باشه تا فخرفروشی بنظر بیاد
اما وقتی بحث مثال و آموزش باشه دیگه فخرفروشی به حساب نمیاد
مهشیدمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۳۲سلام وقت تون بخیر.
بله این گروه ها هستند و خواهند بود…ممنون که به حرف اکتفا نکردین و شخصا تشریف آوردین و رویت کردین …به همراهان این وبلاگ خوش آمدین …انشاله روزهای خوبی با هم داشته باشیم گل خانم❤️
بنفشهمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۰۱:۱۷سلام مهشیدجان
کتاب نیمه تاریک وجود کدوم نشریه و ترجمه بهتره عزیزم؟
مهشیدمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۳سلام عزیزم من این کتاب را دادم به کتابخونه و ندارمش…نمیدونم کدوم ترجمه بوده و چون آنلاینم خرید نکردم در تاریخچه خریدام ثبت نشده…از بازار کتاب تهران خریدمش
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۰۸:۵۶مهشید مهشید
داشتم تو یه کانالی برای توسعه مهارت های فردی میگشتم
دیدم اون شیوه متن سازی که آموزش دادی رو به اسم متقاعدسازی با کمی تغییرات و مراحل بندی معرفی میکنه😁
مهشیدمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۲عیب نداره😁دنبال رسالت خودم در این سایت هستم که اگر کپی هم بکنند در نهایت بازدید این سایت افزوده میشه…هم خود کپی کننده بازدید میزنه و هم به بقیه انتقال میده و به هدفم میرسم
Saharمی گوید:
۱۲ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۳۶مهشید منم داشتم فکر میکردم دیدم منم یه همچین خاطره هایی دارم ولی زیاد تصویر واضحی ازش نیست برام
مهشید من قبلا بهت گفته بودم یه سری مشکلاتمو الان که دوباره باهاشون مواجهه میشم یه حس دیگه ای دارم
چیکار باید بکنم ؟ بهشون اهمیت ندم ؟
اگه بخوام تذکر بدم واقعیتش اینه که شاید ۲،۳ بار اول جواب بده ولی بعدش میگن بسه دیگه
هی میگه فلانی که چیزی نگفت ،یا اونجا که کسی نبود ،
چیکار کنم؟
مهشیدمی گوید:
۱۳ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۷همون موضوع خاله ات مثلا؟
لزومی نداره همیشه با دیالوگ جواب بدی ها….میتونی تو عمل مخالفت کنی
Saharمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۴نه خالم مثال بود بیشتر با مامان بابام مثلا یه کارایی میکنه که واقعا زشته
جلو ی دیگران چیزی بگه یا بخواد الکی بحث کنه یا خودشو ثابت کنه و تورو بده و مقصر جلوه بده
یا مثلا مامانم گفته بودم که مثلا به تیکه میگه “افرین” وقتی کار بدی انجام میدی
اونو وقتی الان میشنوم دیگه مثل قبل نیست حسی که دارم
وقتی میشنومش چی باید با خودم توی ذهنم بگم ؟
یا کلا به گفته هاش اهمیت ندم؟
یا مثلا رفتار ناپسندی ازشون میبینم میدونم که کار من درسته و من کار اشتباهی انجام ندادم دیگه تقریبا میدونم مشکل رفتاری شون چیه
و یه حس آگاهی نسبت به رفتارشون دارم ولی نمیدونم چه واکنشی باید درموردشون داشته باشم ؟
منظورم از تذکر توی پیام بالا اینکه مثلا بگی من از این حرف شما خوشم نیومد یا من از حرفت ناراحت شدمه ، شاید دو سه بار تذکر اوکی باشه ولی بعدا اهمیت نمیدن اصلا
اما برای برخی موارد مثل انرژی مثبت دادن و تفکر ثروت ایجاد کردن، خیلی متن سازی و دیالوگ جواب میده …چون جنس این موضوع فرق داره
مهشیدمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۳۰سحر جان یه مشکلی که همه مون با والدین داریم اینه :
فکر میکنند بچه ها باید تحت هر شرایطی بگن ” چشم” ، حتی اگر زور باشه و یا غیر منطقی باشه و یا نادرست باشه …اون چشم و تایید را میخوان چون نشونه احترام به خودشون تلقی میکنند…
کار با والدین از این جهت سخته که تغییرپذیر نیستن خیلی هاشون و جنگ ما برای تغییرات شون کم جواب میده …
در مورد والدین بهترین مقابله هضم و پذیرش هست ولی راه خودمون را هم باید بریم …
مثلا بگیم : چشم و فرداش بگیم مامان حرفت قبوله ها ولی این مدلی بهتر نیست؟ یا کلا کار را خودمون پیش ببریم بدون دیالوگ …
اگر مدام بخوای رفتارشون و اشتباهات شون را بهشون یادآوری کنی، اولین چیزی که تو ذهن شون جرقه میخوره بخش “احترام” بهشون هستش و انگار کر میشن از شنیدن سخن حق …
به قول استادم، کار خودت را تا جایی که درسته پیش ببر و کمتر با والدین بجنگ و زوک زوک کن 🙂
Saharمی گوید:
۱۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۸👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
ببین حس میکنم این مشکلمو بهتره همین الان درست کنم چون که مامانم تازگی ها اینجوری شده که نه خانوما نباید برن توی این جامعه گرگ بازار بیرون از خونه کار کنن در صورتی که میشه توی خونه کار کرد و من فکر میکنم اگه بمونم توی خونه باهاش قشنگگگ روانی میشم چون درمورد یچیزاییی که خودش دوست داره هی حرف میزنه و من هر چقدر که ریکشنی نشون ندم بهش اصلا دست وردار نیست 😂🥴🥲
بنابراین باید یه کاری کنم که ازش دور بشم
و نمیدونمم ک چجوری باید بهش بگم ک من دوست ندارم درمورد چیزایی که اون دوست داره حرف بزنم یا اونارو انجام بدم
اصلا به خاطر همین مصمم واقعا که کنکور بدم و یه شهر دیگه ای انتخاب کنم که برم
چون حس میکنم اگه اینجوری ازشون دور بشم بعدا که شرایطم اوکی شد خیلیی راحت میتونم اجازه داشتن خونه رو داشته باشم که خودم تنها زندگی کنم
اصلا جدیدا خیلی تفکرات مامانم بد شده و قدیمی
من اوکی اینکه خونه بگیرم بعدااااا رو ازش گرفته بودم دیدم بعدا اومده میگه بچه هاا میان میبینن که اعتقاداتشون با خانواده شون فرق میکنه میرن خونه میگیرن هرر کاری دلشون میخواد میکنن ولی خدایی من اصلا اهل این حرفا نیستم 🙁
یا مثلا قبلا میگفت که درس بخون یه رشته ی خوب قبول بشی دیگه پول و اینا اوکی میشه الان میگه که اگه میتونستم اصلا میگفتم ترک تحصیل کن بیا بشین بیش خودم :(((( یا ادامه ی همین مطلب اینکه برو توی رشته ات بهترین خودت شو اینا الان اومده میگه چرا وقتی یه پسر میتونه یه جایگاهی که خیلی خوبه رو داشته باشه توی کارش، توی رشته اش دختر باید بره از خدمات و هزینه های دولت استفاده کنه دخترا که اخرش دیگه نمیرن سرکار ولی پسر بیکار و علاف تو کوچه خیابونا داره میگرده 😐 اینو چرا گفت ؟ چون با یکی حرف زده بودیم ک دخترش اولین خانومی بود که مهندسی …… رو داشت سال های خیلی زیادی هم درس خونده بود و تلاش کرده بود بعد الان که بچه دار شده بود دلش میخواست که پیش بچه ش باشه
توانایی اینو ندارم که تفکراتشو کنترل کنم
فکر کنم سر همین بیرون کار کردنه باهاش به مشکل بخورم 🙁