نیم ساعتی بود که داشتیم تو چت صحبت می کردیم …
و قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم …
تولد مادرمم بود و داداشم تصمیم داشت مادر را ببره یه رستوران تو اصفهان..
بهشون گفتم من قراره برم یکی را ببینم برای صحبت در مورد ازدواج …
قرار شد من رو هم دم راه برسونن سه راه کهندژ…
به سه راه رسیدیم، تو ماشینش نشسته بود و من و داداشم و مامانم پیاده شدیم…
هنگ کرد! فکر نمی کرد یه قرار ساده که هنوز نه به داره نه به باره، با خانواده من طرف بشه🙃
حقیقتا من به این نتیجه رسیده بودم که اگر پسر بفهمه خانواده ات در جریان هستند، حساب می بره و جدی میشه …اگر نخواد ازدواج کنه دیگه ادامه نمیده …
این خوب بود برام چون من خسته بودم از قرار ملاقات با پسرهای بی هدف …چند وقتی به هوای ازدواج باهات وارد ارتباط می شدند و اگر به خواسته های غیر معقول شون جواب مثبت نمی دادی، می رفتند و عملا وقتت تلف می شد…
ازش ترس و تردید در پیاده شدن از ماشین دیدم …(بعدا گفت تصور می کردم الان داداشت یقه م رو می گیره میگه بی غیرت چرا با خواهرم قرار گذاشتی 😄)
با داداشم دست داد و سلام و علیک کردند و داداشم گفت :
مهشید را سپردم به شما و لطفا ساعت ۹ نهایتا برگردین..
خداحافظی کردیم و نشستیم تو ماشینش …
یه لباس قرمز رنگ و کفش کمی پاشنه دار پوشیده بودم…
مدتی بود با خودم و انرژی دلبرانه وجودم آشتی کرده بودم…
ازم پرسید کجا بریم ؟ گفتم کافه؛
گفت یه کافه می شناسه نزدیک خیام و ترافیک کمتری هست بریم اونجا ؟ گفتم بله بریم…
رسیدیم کافه …
نشستیم با اعتماد به نفس و شوخ طبعانه گفتم :
این انگشتم را ببین! لاکش پاک شده و به روسری و موهام چسبیده چون عجله کردم بیام و زمان ندادین ها …
خندید و این شوخ طبعی باعث شد راحت تر ادامه جلسه را داشته باشیم…
پرسید چی میخوری؟
گفتم چای و دارچین …
و برای اولین بار بود که تو قرارهام، نظر میدادم چی بخوریم! همیشه میگفتم هر چی شما سفارش بدین!انگار اینجوری چالش ها کمتر بود و …
این دختر ساده لوح دیگه صاحب نظر شده بود ✌
از طرفی من یه دانشمندی بودم که همیشه وقتی یکی می خواست حسابم کنه، عذاب وجدان داشتم… دخترای دانشمند می دونن که یه آب معدنی هم نباید به کسی بدهکار بشن …این بار رها بودم و راحت نظرم را دادم…حقیقتا چای و دارچین خیلی دوست دارم و برای همین سفارش دادم و کمی هم هوا سرد بود می چسبید…
و اونم چای و دارچین را انتخاب کرد برای جفت مون…
ما سوال هامون در مورد خانواده هامون نبود …در مورد شغل مون و چیزایی که تو زندگی بلد بودیم مثل ورزش و اینها بود…
نگران تموم شدن وقت مون و سرافراز شدن جلوی خانواده ام بود…برای همین زود از کافه زدیم بیرون …
و رسوندم در خونه …
اون شب خندیدیم و رها بودیم و به فکر ازدواجم نبودم..
اولین بار بود که فکر میکردم یک جلسه برای آشنایی و علاقه مندی زمان کمی هست…باید بذارم پیش بره ببینم می خوامش یا نه …
قبلا اینجوری نبود…بعد از هر ملاقات تو جلسه اول، کلی تحلیل می کردم و تصویر سازی همراه با توَهُم از اینکه این مرد چجوری هست و …نمیذاشتم دوران آشنایی تموم بشه و شناخت حاصل بشه…
قبلا قدرت اینکه من “نه” بگم نداشتم! همیشه تصورم این بود که باید انتخاب می شدم و طرف آیا من را می پسندید یا نه؟ …ولی اون شب اینطور نبود …نشخوار فکری نداشتم و گذاشتم همه چی روال خودش را طی کنه…
به این باور رسیده بودم که طرف مقابلم هر مشخصات مثبتی هم داره، خب خیلی خوبه ولی منم خیلی خصوصیات مثبتی دارم و باید ببینم طرف لایقم هست یا نه.
به چهره و اندام هم دقت می کردم که مورد پسندم باشه و به دلم بشینه …دیگه اینطور نبود که مثل قبل حتی اگر طرف اوکی نبود نتونم زود بهش بگم نه!
و حقیقتا این پسر، جلسه اول امتیازات خوبی گرفت …مسئولیت پذیر، مودب، متین، خوش پوش و با صدای خیلی آروم …
برای قرار اول خیلی خوب پیش رفت چون ما اومده بودیم همدیگه را برانداز کنیم و یه گپ کوچیک بزنیم …نیامده بودیم طومار سوالات را بپرسیم …اولین قدم پسند کردن و حس خوب گرفتن و یا حداقل حس بد نگرفتن بود که به نظر من جلسه مفیدی بود…
بدترین ظلم در حق خودمان زمانی رخ میده که چون درد و رنج دیدیم و یا در موقعیت های ناراحت کننده زندگی کردیم، خودمان را لایق عشق ندونیم…
ظاهرا من این جلسه با خودم هم ملاقات کردم…با “منِ جدید” !
منِ جدید خیلی حالش خوب بود و درگیر انتخاب نشدن نبود … اونقدر عزت نفس داشت که اگه طرفش لایق نباشه را رد کنه، و اگر طرف هم ردش کرد، حس بی ارزشی نگیره…
دقیقا تو حال و هوای بیرون از زندان تاریک قبلی بودم☺
کلمات کلیدی: #دوران آشنایی #مهشید #ازدواج
دیدگاه ها (16)
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۲۱?✌️?
ساراگل-۲۹می گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۷من در مسیر پیدا کردن سارام
انگار هرچی جلو میرم هیجان زده و مشتاقتر میشم. و البته مادم چیزی برای کشف کردن وجود داره
مهشیدمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۴۱ای جان خوشحالم تو مسیر نورانی رشد هستین
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۵۷مهشید یسوال دارم
جلسه اول که خواستید با هم برید کافه، روی صندلی جلو ماشین نشستی ؟؟
چون ممکنه برای هر کسی این شرایط پیش بیاد
صندلی جلو خیلی نزدیکش میشه
صندلی عقب هم انگار یجوریه
آدم نمیدونه چیکار کنه
مهشیدمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۰۱جلو نشستم …عقب مثل مسافرکش ها میشد…
به نظرم وقتی درست وارد رابطه آشنایی شده باشیم، مشکلی پیش نمیاد ولی خب برخی براشون مهمه که تو انظار دیده نشن تا حرف براشون در نیاد، به نظرم اینها باید تو مقصدی که میخواند ملاقات کنند قرار بذارند(یعنی تو خود کافه)…
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۰مثل همیشه دوست داشتنی❤️
مهشیدمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۸مرسی عزیزم ❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۲قسمت دسته بندی و داستان زندگی ات یکم قاطی شده فکر میکنم این هم باید میرفت جزو داستان زندگیت نه؟
مهشیدمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۹مرسی از تذکرت …درستش کردم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۸خواهش میکنم عزیزم
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۴۰سلامت باشین
آنه شرلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۰۸من خیلی این بخش خاطرات و داستان زندگی رو دوست دارم. ?
چون میشه براحتی تصور کرد. من با تصویر سازی مطالب خوب توی ذهنم میمونه…
و قبلا هم که مثالهایی از روابط توی محل کار و باقی مراحل زندگی گفته بودین به ذهن سپردم و چندجایی بکار بردم، خیلی نتیجه اش مثبت بود?❤
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۴۱ای جان ممنون از فیدبک خوب تون?❤
فاطمهمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۴یاد سالهای گذشته خودم افتادم وقتی توی یکی از قرار های آشناییم هزینه نهارمو خودم جدا دادم??
ندامی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۴یاد قرار خودمون افتادم بار اول که فقط تو کافه خندیدم، واقعا نمیدونم چم بود???
مث این ادمایی که میرن تست بازیگری بدن هی خندشون میگیره اون من بودم?
بار دومم صاحب جلسه بودم و انقد صحبتمون طول کشید باریستا شاکی شده بود ماهم هی سفارش پشت سفارش تا بیشتر بشینیم?
ستارهمی گوید:
۳۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۳۱دختر گرانبهای عزیزم.متنت عالی بود و از خوندنش لذت بردم?❤️?.
شما واقعاً روانشناسی نخوندید و رشته تخصصی تون نیست ولی از صدتا روانشناس بهترید و متن تون و ادبیات تون خیلی به دل میشینه .ساده و روان و خودمونی ….
خیلی ممنونم عزیز دلم ?❤️?