مدتی بود نازنین را می دیدم…نازنین یه دختر بی بی فیس زیبا و پر از عزت نفس و کارمند بانک بود…
هر بار که متنی ازش می خوندم، حس خوبی ازش نمی گرفتم!
چون راحت بدون اینکه چیزی را سانسور کنه، صحبت می کرد و باعث می شد چیزی در من روشن بشه که دوستش نداشتم..
نمیدونم چی در من روشن می شد ولی سریع چیزی را که از درونم می اومد بالا، سرکوب می کردم!
چند ماهی می شد و تا کامنتی از نازنین می دیدم، دوست نداشتم بخونمش…حس بدی داشتم…
یه بار در غیابش نظر دادم و گفتم ازش خوشم نمیاد…
یه دختری به اسم کیانا گفت:
مهشید، نازنین فقط زبونش تیزه و دختر خوبی هست …اصلا اینطوری بهش نگاه نکن…
یه روز دیدم از نازنین متنفرم! بی جهت بود…نازنین در زندگی من دخل و تصرفی نکرده بود که!
شروع کردم با خودم کلنجار رفتن …
مهشید؟ چه چیزی در تو به هم ریخته ؟
چرا از نازنین متنفری؟
یادم افتاد که نازنین در یک تاپیک گفته بود که در عرض دو ساعت، زرشک پلو مرغ تهیه کرده و میزبان خانواده همسرش بوده و یه سری اتفاقات که یادم نمیاد …
من از این تاپیکش متنفر بودم چرا ؟
مگه من میهمانش بودم؟ مگه زرشک پلوهاش را خورده بودم و بدمزه بوده؟
گفتم شاید مشکل من با نازنین این هستش که فکر میکنم داره نمایش خوشبختی میده و دروغ میگه…
خب سوال بعدی: از کجا میدونستم دروغ میگه ؟
جواب این بود که حدس می زدم…
خب دروغ بگه ! چی از من کم میشه؟
متوجه شدم حقیقتا چیزی از من کم نمی شه …
از اون روز شروع کردم تنفرم را به رسمیت شناختن و دیدنش…
نازنین خیلی رک با نظراتت مخالفت می کرد و به چالش کشیده می شدی و نمی تونستی جوابش را بدی چون به اندازه کافی دستش و منطقش پُر بود …
مثلا دیدم با طرفداران کودک همسری مباحثه می کنه…
زاویه دیدش منحصر به فرد بود…
مثلا طرفداران کودک همسر می گفتند:
یه دختر، ۱۳ سالگی ازدواج کنه بهتره تا اینکه بره دوست پسر بگیره …
نازنین بلافاصله جواب داد :
یعنی اینقدر ذهنت صفر و صد هست که یا دوست پسر یا ازدواج ؟؟؟ دختر نباید درس بخونه ؟ گزینه درس و مهارت براتون قفله؟
این مدل جواب دادن باعث می شد نتونی مقاومت کنی و اون برنده مبحث می شد…کاربرها شروع می کردند بهش بد و بیراه گفتن..
موضوع شخصی می شد و شروع می کردند بهش توهین کردن و…
نازنین در مباحث شکستت میداد و تو می فهمیدی داری اشتباه میگی و ادامه می دادی چون حس شکست را دوست نداشتی …
چون از یه جایی منطقت کور میشد و فقط میخواستی برنده بحث باشی …
پس نفرت از این جا بود که تو متوجه بودی که اون درست میگه ولی نمیخواستی شکست بخوری…
یه دفعه به ذهنم خورد که :
پس نازنین آدم خوبی باید باشه …ذهنش بازه …کتاب خونده،…
من با نازنین دوست شدم و نفرت از بین رفت و جای خودش را به دوستی داد…
و این دوستی به من فرصت داد زندگی اش را ببینم…
سفر قهرمانی هاش را دیدم
زن دانشمندی که زنانگی می کرد …دلبسته بود اما وابستگی چسبناک نداشت …
زنی که بلد بود مطالبه کنه و …
و من به خودم اومدم و دیدم به جای نفرت، اتفاقا دوستش دارم …
نفرت همون سایه ای بود که در اعماق مغزم تار عنکبوت بسته بود و من هر بار خودش را نشون میداد، سرکوبش می کردم…نمی ذاشتم بیاد با بقیه وجودم کنار هم قرار بگیره و نوازشش کنم و تیمارش کنم و ازش سوال بپرسم که چرا حالت بده؟…چطور می تونم بهت کمک کنم؟
پاروقی:
مثالی از نفرت در کتاب نیمه تاریک وجود هست که زنی از بچه اش تنفر داشته و مشکلش را حل کرده…
میخواستم اول اون مثال را بگم ولی مثال واقعی از خودم تقدیم نگاه تون کردم…می خواستم مهشید را کامل ببینین نه بی عیب و نقص….کامل بودن با بی عیب و نقص بودن متفاوت هست… ادعای کاملی دارم چون خصوصیات بد خودم را به رسمیت می شناسم و اجازه نمی دم بر من حکمرانی کنه …شاید مدتی حکمرانی کنه، اما بلاخره بر اون سعی میکنم مسلط بشم…
تیکه ای از کتاب نیمه تاریک وجود: سرمشق قرار دادن انسان بی نقص،می تواند به کم شدن نیروی جسمانی، ذهنی، احساسی و معنوی ما منجر شود…
دیدگاه ها (88)
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۵مهشید قصد داری ما رو سحرخیز کنی؟??
هی هر روز ساعت مطالبت میاد عقب تر
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۶مهشید این مطلبت توی هیچ دسته بندی نرفته
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۹:۲۷مرسی درستش کردم…ادیت نشده بود و غلط املایی هم داشت و زودتر منتشر شده بود…ظاهرا ساعتش درست تنظیم نشده بود…
کامنت هاتم دیدم…با هم گپ میزنیم عصر و فردا ?
سحرخیزی ها?❤
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۲عااا این یکی از دست در رفته بود?
انشالله منتظرم?❤️
آره مدتیه دارم خوابم رو تنظیم میکنم?
از وقتی حال روحیم بهتر شده از نظر سلامت حس میکنم دارم بهتر میشم و نیاز خوابم کمتر شده
قبلا ۱۰ ساعت هم میخوابیدم باز حال بدی داشتم
یکم به خودم فشار میآوردم یا خون دماغ میشدم یا بیهوش میشدم
تقوا گلیمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۱من هم از آدم های خودخواه متنفر هستم متاسفانه آدم های اطرافم همشون خودخواه هستن
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۳راستی کجا صحبت کنیم همین جا؟
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۴همین جا 🙂 چون دست به نقدتریم …قرار تلگرام و جاهای دیگه بذاریم سالها میگذره و نمیشه …تا فرصت اینجا بودن داریم گپ بزنیم
خانم شماره ۲۳می گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۰اگه موفق نشده بودی *****
نترداممی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۶کاش آدمایی مثل شما اجازه نداشتند آزادانه وبلاگ شخصی بزنن و نظرات شون را بگن.آدم *** مهاجرت کردند و رفتند و امثال شما موندن.
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۳این دوتا دیگه از کجا اومدن?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۶این دوتا چه بامزه ان???
بیشتر کامنت بذار خواهر
فاطمهمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۰کامنتهای بد منو یادهمون مثال شما درباره سایه های سرکوب شده میندازه عجیبه که با مثال به این روشنی دنبال تیمار کردنشون نمیرند و دنبال تخریب هستند
واقعا ازت ممنونم که برای رشد جنس زن تلاش میکنی❤️
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۸دقیقا .❤️..در خانه اگر کسی باشه یه اشاره کافی هستش…امیدوارم خوب بشن…بلاخره در هر بلاگی و پیجی، این مدل آدم ها هستند که نه درمان می کنند نه دوست دارند بقیه حال شون خوب بشه
نیلوفرمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۱۳تبلیغ خوبی بود برای دوستت و خودت .بعدی هم حتما اوپرا هست.این سایت *** باید تعطیل بشه
ندامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۱۹عزیز جان ایشون که ادعای روانشناسی ندارن، دل نوشته های خودشونو دارن، منابع حرفاشونم میگن، منظورم ایته نه تنها شاکی خصوصی نخواهند داشت بلکه ممکنه ازشون تقدیر هم یشه که منابعی رو معرفی میکنن
حسودیابمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۶آخ آخ چقدر ***؟ *** نخور
حسودیابمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۹در پاسخ به نتردام نوشتم…مهشید ریپلای به طرف نمیره انگاری
مصی هستم ???می گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۸مهشید عزیز واقعا ازت ممنونم بابت نگاهی که به زندگی داری و این نگاه رو رایگان در اختیارمون قرار میدی
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۰مصی جان عزیز دل دختر زیبا❤
ممنون از توجه تون.
یه_مامانمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۹گرانبها جانم سلام خوبین؟تبریک میگم برای سایت ???ممنون مطالب مفیدی برامون می ذاری.خیلی خوبه هر روز یه مطلب گذاشتی.
یه سوال این پیامها که ستاره ای شدن یعنی سانسور شده؟فحش دادن؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۲۱سلام خوش اومدی به جمع دوستان تحلیل گر کامنت گذار ??دقیقا
سارامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۲۵اینقدر پر پر نزن واسه رفیق شفیقت.کل زندگیش دروغه.خودتم دروغی.یه *** دروغگو جمع شدین خود خندی و خود گویی .شاخ پندارای اعظم.به زودی کاربرای ساده لوح میفهمن چقدر دروغگویی کردین.اسم شوهرت مسیح ***؟ کلاس کارت را با اسم میبری بالا؟ عکس کارت ملی بذار.اسم مسیح اصلا تو مسلمونا نیست
رویامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۲۶اتفاقا من تو مسلمونا شنیدم!!!!اسم پیامبرهای دیگه هم تو مسلمونا شنیدم،خ?اسم رییس جمهور سابق ابراهیم بود،?چقدر حالتون داغونه از همین پست گوشی هم مشخصه
یه ندای دیگه?می گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۳۰گرانبهاجان خوبی؟ خیلی قشنگ مثال می زنی?
من تازگی باهات اشنا شدم.مطالبتو میخونم?
نورامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۵۳کافر همه را به کیش خود پندارد
شما میدونید اسم مستعار یعنی چی؟
نورامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۵۴پیامم در جواب سارا بود
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۴۳ممنونم عزیزم
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۸اینا دیگه از کجا اومدن
خانم شماره ۲۳می گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۷****
کاربری شما بلاک شده است به علت توهین به کاربر فلفلی_ قلقلی.از این به بعد پیامهای شما قبل از بررسی توسط ادمین سایت، اتوماتیک حذف می شود.
از بازدید شما متشکریم?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۸عه سانسور نکنید میخواستم بدونم چی گفته??
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۴۷چک کردم روی IP بلاک شده …وقتی IP بلاک میشه، پیام به قسمت پیام ها نمی رسه دیگه
ته خیار (حقیقت تلخه)می گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۲****
کاربری شما بلاک شده است به علت توهین به کاربر فلفلی_ قلقلی.از این به بعد پیامهای شما قبل از بررسی توسط ادمین سایت، اتوماتیک حذف می شود.
از بازدید شما متشکریم?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۰۳یه چیر جدیدی رو متوجه شدم
من هم خودم کنترلگرم
هم از کسایی که بهشون کنترلگری میشه دفاع میکنم
هم سعی میکنم از این کنترلی که بهم میشه فرار کنم
هم از اینکه بهم کنترل نشه میترسم?
وارد یه چرخه ای شدم که نمیدونم باید چکار کنم
Saharمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۹سلام مهشید جان مرسی از مطالب خوبت همرو میخونم ولی کامنت نمیزارم
لطفا درمورد نشخوار فکری و وسواس فکری هم مطلب بزار
من انقد توی این دو تا مشکل دارم که هیچ انرژی توی روز ندارم شب دیر میخوابم و صبح هم دیر از خواب بیدار میشم اونم خوابمم که اصلا کیفت نداره و باز خسته ام البته از مهر دوباره به تنظیم کارخونه بر میگردم
خودم خیلی سعی کردم حواسمو پرت کنم که انقدر درمورد چیزای مختلف فکر نکنم ولی نتونستم
helpppppp
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۸سلام به روی ماه تون.
ممنونم از همراهی تون?
حقیقتا من در مورد نشخوار فکری اطلاعات خوبی ندارم…ولی مطلب پیدا کردم حتما لینک میدم…
من سابق کمی داشتم ولی نمیدونم چجوری خوب شدم و یا اصلا اسمش را بشه گذاشت نشخوار فکری یا نه
Saharمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۲۱مرسی عزیزمممم ?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۹عزیزم برای خودم نشخوار فکری از اضطراب بود
خانواده کنترلگر داشتی؟
Saharمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۱۸نه نداشتم و نمیدونم این از کجا اومده از اوایل دوران بلوغ داشتمش شما درمان شدی ؟ خیلی رو اعصابمه
میشه راهکار بدی ؟؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۸نشخوار فکری من از اضطراب و کمبود اعتماد به نفس بود
اون افکاری که اذیتم میگرد رو مینوشتم و براشون راه حل یا نقد مینوشتم
یا در اون زمینه که فکر دارم مطالعه میگردم و این باعث میشد اون پرونده برای من بسته بشه
Saharمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۲۴آها منم فکر کنم که بخشی ش واسه اظطراب باشه چون بیشترش تصور واسه آینده س و تجربه کردن و داشتن چیز هایی که الان نداشتم و ندارم یا آرزو هایی که دارم میخوان بهشون برسم مثلا یکی شو بخوام برات بگم :
همش تصور اینکه یه دوست خیلی پایه دارم که قضاوتم نمیکنه همیشه همراه و پشتیبان منه و …. به نظرت نیمه ی تاریکم میتونه باشه ؟؟ چون من تا الان فقط یه دوست صمیمی داشتم که اونم به خاطر اینکه اومدیم تهران دیگه نتونستم باهاش ارتباط داشته باشم و اون تنها دوستم بود و الان واقعا نمیتونم دوست پیدا کنم باورت میشه ؟؟
با اینکه من زیاد تو قشر هم سن خودم هستم یا اگرم با یکی آشنا شم در حد دوست معلومی و سطحی میمونه و اصلا حسم مثل وقتی که با اون دوستم بودم نیست
مصیمی گوید:
۱۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۲۰سلام من نشخوار فکری داشتم اللن هر وقت دچارش میشم سریع مینویسم همه اون فکرا رو و خط خطی شون میکنم این روشی بود که مشاورم بهم گفته
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۰نشستم با دوتا از دوستانم افکارم رو نوشتم
افکاری که سرکوب کزدم و فکر میکردم من رو یه آدم غرغرو بی عرضه و ضعیف نشون میده
خیلی سبک شدم راستش
اینکه میدونم نیازهایی دارم که بهشون اهمیت داده نمیشه
و دیگه افکار سرکوب شده ای ندارم
مهشیدمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۶ای جان خیلی خوبه??
فلفلی عزیز دل?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۲منم نمیخوام رابین هود باشم
دلم نمیخواد مسئولیت داشته باشم
دلم میخواد یکم خودخواه باشم
از اینکه همیشه ازم انتظار میره خسته ام
از اینکه دائم قضاوت بشم و شنیده نشم خسته ام
از این همه کنترلگری خسته ام
دلم میخواد آزاد باشم
دلم میخواد کمتر قضاوتم کنند
ولی از اونور میترسم بخوام بدون توجهشون کاری کنم
دلم میخواد از این خونه فرار کنم و برم…
آتنامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۶عزیزم روزای بد میگذرن.فرار چاره نیست.فقطم مرگ هست که چاره نداره?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۱مرسی از راهنمایی دلسوزانه ات❤️
آتنامی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۴سلام مهشید جون.بابت سایت خوبت تبریک میگم?من خواننده خاموش اینجام.میخوام بدونی که تو زندگیم تاثیر داری? پر قدرت ادامه بده?
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۲سلام به روی ماه تون خوش آمدین ?❤
مائدهمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۵چقدر حس منفی تو کامنتا دیدم. طرف از شما حرصش گرفته، مدتها اینجا رو چک کرده و خونده، یه جا که فرصتو مناسب دیده شروع کرده به بالا آوردن
خب اگه خوشت نمیاد از مهشید و اطرافیانش چکشون نکن. چرا اینقدر پیگیر هستی! یه کم رها کردنو تمرین کن
فرجاممی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۵۷****
کاربری شما بلاک شده است به علت توهین به کاربر مائده .از این به بعد پیامهای شما قبل از بررسی توسط ادمین سایت، اتوماتیک حذف می شود.
از بازدید شما متشکریم?
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۲سلام عزیزم?❤
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۶مهشید جان باز سلام
بعد این همه حرف فهمیدم من زیادی از خودم انتظار داشتم و زیاد خودم رو سرکوب میکردم
چون میگفتم باید تاثیرگذار باشم
باید بی نقص باشم
باید خوب باشم
باید مسئولیت پذیر باشم
ولی با شرایطم نمیتونم
و این انتظارات غیرواقعی و غیر منطقیه
تو این شرایط باید بیشتر به نیازهام توجه کنم
وقتی نیازهام برآورده شدن
اونوقت میتونم به مسائل دیگه فکر کنم
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۱سلام گلم…
همینطوره…خودت، خودت را باید دوست داشته باشی??
Narnia_18می گوید:
۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۵۵سلام مهشید بانوی زیبا❤️?
چه داستان رفاقت جذابی، اطرافم زیاد رفاقت هایی رو دیدم که از نفرت شروع شدن .( و خیلی رفاقت های پایداری هم میشن اتفاقا)
منم موافقم باهاتون گاهی فقط برای اینکه یه نفر یه چیزی رو توی وجودمون روشن میکنه ازش متنفر میشیم.
چیزی هم که توی کامنت ها برام جالب بود اینه که کسایی که توی اون یکی سایت تهمت فیک بودن و…. میزنن با کاربری های فیک اینجا هم فعالیت دارن!!!!
دوستان چرا انقدر پیگیر هستید !؟ چی رو میخواین ثابت کنید؟! اگر فکر میکنید کسی دروغگو و فیکه چرا دنبالش میکنید!؟
یک مشت تفرقه افکن بی خاصیت❗❗❗❗
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۰سلام به روی ماه تون عزیزم.خوش آمدین ?
خدا رو شکر این موضوع باعث شد ما دوستانی بشیم که از هم یاد بگیریم??
در مورد نظرات هم جالبه زیر پست هایی نظر میدن که دقیقا داره به نیمه تاریک وجود اشاره میکنه…اگر کمی فکر کنن، مشکل را در درون خودشون حل میکنن?
ندا شریفمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۵۲سلام مهشید جان?ممنون خیلی مثال ها واضح هستند?در مورد مهرطلبی جداگانه هم میگین؟
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۹:۵۲سلام به روی ماه تون?
اونم جداگانه میگم?
در جستجوی جوابمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۱۰مهشید عزیز به نظر من اگر قسمت دیدگاه ها لایک هم داشته باشه خوبه ها البته نمی دونم امکانش هست یا نه
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۳درست میگین ?
خونه من فقط یه سقف داره و چهارتا دیوار? لایک روی پست و کامنت، پین کردن کامنت، تعداد بازدید و …باید اضافه بشه که انشاله وبلاگ جون گرفت باید برم سراغ پول خرج کردن براش?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۸اتفاقا میخواستم سایتت منو یاد وبلاگ های قدیمی میندازه?
عکس هاش و حس و حالش دقیق مثل قدیمی هاس
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۳وقتی یه دهه ۶۰ ای وبلاگ میزنه میشه این ?
در جستجوی جوابمی گوید:
۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۳:۳۰عا متوجه شدم ایشالا زود تر جون بگیره
مهشیدمی گوید:
۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۰۲انشاله ??
ماه ستیمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۱ممنون از مطالبت گرانبها جان❤️
اوپرامی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۱سلام مهشید جان
جالبه منم با نازنین سخت دوست شدم. و دلایل مشابه داشتم. ازش می ترسیدم. از اینکه چیزی بهم بگه و حرفش درست باشه ولی من تلاش کرده باشم نبینمش.
تا اینکه اون جریان کار مشترک پیش اومد و فرصت معاشرت فراهم شد.
نازنین برام یه صفحه بود. بعد نداشت. الان یه مکعب هست. من فقط یه وجه رو میدیدم
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۴سلام اوپرای عزیزم?
چه قشنگ وصفش کردی?????
اوپرامی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۳و اینم بگم من از سال ۸۲ وبلاگ نویسی رو تجربه کردم.
و کم کم متوجه شدم به ترول ها نباید غذا داد.
کامنت های خوبی نوشته شده، انگار مثال عینی برای نوشته ات باشن.
“من شما رو دوست ندارم، ولی وقت و انرژی ام رو برای دنبال کردنت توی همه جا میذارم”
مهشیدمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۵به ترول ها نباید غذا داد?????
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۵۸مهشید یه چیزی رو بیشتر بهش رسیدم
که اگر یک نفر اعتماد به نفس داره تو یسری موترد داره
اکر عزت نفس داره تو یسری موارد داره
و ما همیشه باید یاد بگیریم که چطور این ها رو بالا ببریم
من این اواخر فکر میگردم برای خودم احترام قائلم
ولی متوجه شدم وقتی بحث مسئولیت های خانواده و دلسوزی های خانوادگی میاد وسط
من میوفتم توی یه تله
یا مسئولیت پذیری رو با اعتماد به نفس و عزت نفس اشتباه گرفته بودم
یه چیزی هم توی نی نی سایت زیاد دیدم
که وقتی کسی چیزی میگه و یک نفر میپره بهش اون شخص رو تا میتونه مورد لطف و عنایت خدا قرار میده?
و بهش میگن عزت نفس
در صورتی که اگر اون شخص حس خود کم بینی نداشته باشه و عزت نفسش بالا باشه
این مسئله موجب آزارش میشه و حس احترام به خودش پایین میاد
در صورتی که میشه شیوه ای که هر دو طرف به نتیجه سالم برسن مسئله رو جوش داد
بقول بزرگی توی این دنیا هیچ وقت انسان به آرامش نمیرسه
و ما باید تا دم مرگ سعی کنیم یاد بگیریم و وجودیت خودمون رو بزرگ کنیم و رشد بدیم
یاد بگیریم کجا باید به خودمون اعتماد کنیم
کجا باید به خودمون احترام بذاریم
کجا خودمون رو دوست داشته باشیم
کجا هوای خودمون رو داشته باشیم
کجا مسئولیت پذیر باشم
کجا دیگری رو حمایت کنیم
کجا عذاب وجدان داشته باشیم
کجا ایثار کنیم
کجا به خودمون سخت بگیریم
و کجا درس بگیریم
و کجا بگذریم
متاسفانه هیچ وقت فرمول ثابتی وجود نداره و همیشه آزمایشه
با همه ی این مسائل بیشتر راجب خلقت و حکمت خدا گیج شدم
که چرا دنیایی که ساخته غیرقابل اتکا به فرمول های خاصه؟و ما همیشه باید در جستجو باشیم؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۰سحر جان گلم چند سالته؟
الیوت الدرسنمی گوید:
۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۵۲نازنین کجایی ؟
کاش بیاد یه کامنت بذاره ببینیمش
نرگسمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۱سلام مهشید جان روز بخیر
من سوالی درمورد این قسمت داشتم
دختر عموی من ۴ سال پیش ازدواج کرد
دختر عموم از وقتی که ازدواج کرد روابطش رو با من کم کرد و سرد شد من هم راستش دیدم اینجوری میکنه رابطم رو باهاش قطع کردم
توی این مدت من حس میکنم حسود شدم نسبت به دختر عموم
هر کی ازش تعریف میکنه من ناراحت میشم و تو خودم میرم ( حتی مامانمم ازش تعریف میکنه و من واقعا خودمو سرزنش میکنم که چرا نمیتونم مثل دختر عموم باشم)
همش زندگی خودم رو باهاش مقایسه میکنم چونکه درسته که همسن هستیم ولی اون خیلی زرنگتر از من هست
و این باعث شده که تمرکزم از زندگی خودم برداشته بشه و یه حس نفرتی به دختر عموم پیدا کنم
یکی از راه های به رسمیت شناختن سایه این هست که بریم به طرف مقابل بگیم که من به تو حسادت میکنم ولی من که باهاش در ارتباط نیستم
چجوری میتونم این مشکلم رو برطرف کنم چونکه ۴ ساله که این مشکل رو دارم
مهشیدمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۸سلام عزیزم روز بخیر
راه حلی گفتین که برم بهش بگم… و ایشون را نمی بینین که بگین …
یه راه حل دیگه اش این هستش که وقتی کسی تعریف می کنه شما هم در اون تعریف قرار بگیرین و بگین بله بله ایشون کارش درسته …اینطور حال تون به مرور بهتر میشه…امتحانش کنین …انگار ذهن تون دیگه روی اون حساسیت نداره
نرگسمی گوید:
۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۲۸ممنون از اینکه جواب دادید
چشم حتما امتحان میکنم امیدوارم بتونم از دست این حساسیتم راحت بشم
مهشیدمی گوید:
۱۲ مهر ۱۴۰۳ در ۰۹:۵۳قطعا میتونین
نرگسمی گوید:
۱۴ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۸🙏🙏♥️♥️