ESC را فشار دهید تا بسته شود

۲۱) پروین و نفرت از مادرش (قسمت ۴ سایه ها)

حدود ۲۰ سالم بود که در شرکتی کار می کردم…اون زمان همکاری داشتم ۴۳ ساله به نام پروین…
پروین خیلی خیلی حساس بود و نمی شد باهاش حرف بزنیم…امروز مثلا باهات خیلی خوب برخورد می کرد و پر از محبت و احترام…ولی فردا دشمنت می شد و اصلا متوجه این همه تغییر نمی شدی…جوان بودم و بی تجربه و نمی تونستم دلیل این همه نوسان رفتاریش رو بفهمم …مثل همه همکاران، فقط سعی کردم از خودم در برابر رفتارهای سمی اش مراقبت کنم و پروین را نادیده بگیرم و ازش دور باشم…
سنش بالاتر از همه بود … مخصوصا ما کوچیکترها باید احترامش را نگه می داشتیم…
یه رفتارش را مثال بزنم: 
می خواستیم گروهی غذا بخوریم سرکار، و سالاد الویه رو در نظر گرفتیم …هر کدوم داوطلب شدیم بخشی از موادش را بپزیم و بیاریم …پروین گفت منم تو گروه تون بیارید…ما قبول کردیم و چون قبل از ورود پروین به گروه، همه مواد، داوطلب پیدا کرده بود، گفتیم پروین شما این بار مهمون ما باش…دفعات بعدی جبران کن…یکی از بچه ها گفت : تو الویه جعفری هم می ریزن…پروین اگر جعفری داشتی بیار…قبول کرد و اتفاقا حالشم خیلی خوب بود …تو گروه حال همه خوب بود …
پروین فرداش با قیافه عبوس اومد و کلی به همه مون بد و بیراه گفت! گفت فکر کردین من گدا هستم؟ 
خیلی جا خوردیم…شدیدا ناراحت شدیم…الویه کوفت مون شد 😶
خلاصه ما با آدمی طرف بودیم که بسیار غیر قابل پیش بینی بود …
یکی از همکارانم می خواست خواستگاری کنه از من  و خبرش تو شرکت پیچید  و پروین با ذوق اومد و گفت: 
مهشید این پسر خوبی هست و زنش رو خوشبخت می کنه و کلی تعریف و تمجید و آرزوی خوشبختی و اینا …
داشتیم با هم گپ می زدیم و من به حرفاش با ذوق گوش می کردم…
ازم پرسید که نظرم در مورد قیافه اش چیه ؟
گفتم حقیقتا پوستت خوبه و خیلی خوشکلی (تعریفم واقعی بود…پروین جنس پوست بی نظیری داشت مثل کره ای ها بود و چهره اش هم جوان و زیبا)
گفت سوال نشده برات چرا ازدواج نکردم؟ گفتم این مسئله شخصی هست و من جسارت نمی کردم بپرسم…
تعریف من از پروین و ارتباط محبت آمیزم باهاش باعث شد که گاردش برداشته بشه و یهو شروع کرد گریه کردن! اومد تو بغلم و به پهنای صورت گریه کرد…
سبک تر که شد گفت یه خواستگار داشته و عکس خواستگارش رو نشونم داد که خوشتیپ بود…گفت سالهاست این خواستگار پیگیرش هست…اما نمی تونم بهش بله بگم!
همه خواهر و برادرهام به کانادا مهاجرت کردند و من موندم و مادر پیرم …مادرم هر بار خواستگاری اومد، گفت پروین میل خودته ازدواج کن اگه خوبه …ولی بعدش شروع می کنه تلخ شدن و سنگ اندازی و …
مادرم کاری می کنه که خودم به خواستگارم جواب منفی بدم …اون میترسه تنها بشه!
پروین تمام این سالها، تجرد را انتخاب کرده بود چون مادرش تنها نباشه!
یه دفعه گفت میدونی مهشید : من از مامانم متنفرم! متنفرم! متنفرم! چند بار تکرار کرد و اشک ریخت…
این همون پروینی بود که تمام کارهای مادرش رو انجام میداد! سر کار پیک میگرفت و میگفت برو برای مادرم میوه تازه ببر! پروین خیلی حواسش به مادرش بود  که حتی وسط روز میوه تازه بخوره! و من برام این رفتارهاش بسیار ارزشمند بود و همیشه میگفتم پروین چقدر مادرش رو دوست داره و …
اما از مادرش متنفر بود…
از خودگذشتگی های افراطی پروین باعث شده بود که فرصت برای بالا آمدن عشق را سرکوب کنه …تنفرش را هم سرکوب میکرد …و یه صحنه سازی بی نظیر از عشقش به مادرش نشون میداد!
انگار اندکی محبت من باعث شد که پروین حس کنه می تونه حرفاش را بی سانسور بزنه …
ما روزهای بعدش با هم دوست شدیم…حقیقتا من اون تایم اصلا ورژن قوی و رشد یافته ای نبودم که بتونم بهش بگم: برو فلان  کتاب رو  بخون…سایه داری و ….تنفرت را به رسمیت بشناس…با مادرت در موردش حرف بزن…تنهایی مادرت فقط بر دوش تو نیست…موقعیت هات را دریاب و …
من بعد از اینکه از اون شرکت اومدم بیرون، رابطه با همه همکارام را حذف کردم…چون خودم بیشتر نیاز به ترمیم داشتم و به فکر دیگران نمی تونستم باشم و سالهاست از اون روزها گذشته و اون شرکتم تعطیل شده…
این خاطره تلخ یادم افتاد از پروینی که تنفرش رو مدام سرکوب میکرد و میگفت زشته کسی بفهمه دختری از مادرش متنفره …همین تنفر سرکوب شده باعث شد پروین نیاز به ازدواج را هم سرکوب کنه!! عشق را هم سرکوب کرد و حتی فکر کردن به راه حل ها را هم کور کرد!
چون دختری که از مادرش متنفر  باشه و یا تنهاش بذاره، از نظر جامعه دختر بدی هست و مردم میگن چه دختر بد و بی رحمی!

پاورقی: 

۱- پروین یک اسم مستعار بود.

۲- هر مثال واقعی تو ذهنم که مربوط به سایه ها میشه را میگم تا موضوع کاملا باز بشه و بعد برسیم به شفای روح…

مهشید

مهشید هستم.یه دختر دهه شصتی که نرم افزار کامپیوتر خوندم. dgbaha برگرفته از عبارت "دختر گرانبها" است.در این جا کنار هم هستیم تا بالنده و گرانبها بشیم.

دیدگاه ها (35)

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۸

    یاد خودم افتادم
    دوتا بچه های مادرم رو سن کم بزرگ کردم
    تمام وقتم معطوف به اون ها بود
    بخاطر اون ها نمیتونستم هیچ گونه نیازی برای خودم برآورده کنم
    بخاطرشون خیلی چیزا از دست دادم
    دوسشون دارم وای در عین حال متنفرم
    وقتی صدام میکنن متنفرم
    وقتی ازم خواسته ای دارن متنفرم
    ولی وقتی نگاهشون میکنم میبینم خیلی نگرانشونم
    و فکر میگردم این مسئولیت منه که نذارم مثل من حس تنهایی داشته باشن
    اما بعضی اوقات با بهانه های الکی تحقیرشون میگردم
    از بابام و مامانم متنفر بودم
    ولی چون این تنفر فقط عذابم میداد وبه هیچ جایی نمی‌رسید تنفرم رو سرکوب کردم
    بعضی روزا که فشار روم زیاده خیلی منفی بین و غرغرو میشم
    بقیه بهم میگن چقدر غر میزنی
    چقدر منفی بینی
    چون تنفرم ازشون
    حس قربانی بودن در برابرشون
    و حس نیازهایی که از برآورده کردنشون ناچارم
    و سرکوب کردن همه ی این ها
    منو پر از خشم کرده
    پر از عصبانیت
    راستش هیچ راه حلی براش پیدا نکردم
    چون صدام شنیده نمیشه
    دیده نمیشم
    والدینم قبول دارن بهم سخت میگیرن
    قبول دارن از پس خیلی چیزا بر میام
    قبول دارن توانایی دارم
    ولی فقط زمانی دیده میشه که در راستای نیازها و مسئولیت های خودشون باشه
    حقیقتا بعد از بیمار شدنم این مسئولیت ها کم شدن
    ولی نمیدونم چرا هنوز جاش مونده
    هنوز حس قربانی بودن دارم
    و به همون اندازه خشم دارم
    انگار میخوام هنوز توی اون دوران بمونم
    و چیزی رو عوض کنم
    اما میدونم نمیشه و نمیتونم
    و این نتونستن منو عذاب بیشتری میده
    بعضی روزا دلم نمیخواد صدای هیچ کسی رو بشنوم

    • آواتار مصی

      مصیمی گوید:

      ۱۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۳

      چقد از قلم واقعی و بی ریای شما خوشم میاد مرسی که می نویسی ..
      عزیزم شما با روانشناس صحبت کردین ؟ من مشکلات زیادی داشتم ولی مشاور خیلی زیاد کمکم کرد …اصلا کمک ایشون بود اگاه شم و حتی اللن این صفحه رو پیدا کنم

    • آواتار فلفلی_قلقلی

      فلفلی_قلقلیمی گوید:

      ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۳

      شاید بخاطر اینه هنوز اون پرونده ها باز هستن
      و چون نتونستم از خودم مراقبت کنم خودم رو سرزنش میکنم
      و به این سبب از والدین و شرایط خشمیگنم

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۹

    الان که دارم فکر میکنم میبینم اونی که دیگری رو کنترل کرده والدینم نیست
    خودمم!
    یادمه وقتی وارد مدرسه استعدادهای درخشان شدم حیلی تلاش میکردم تا بتونم نمرات خوب بیارم و کنکور رو خوب بدم و این از سال هفتم واسه من دغدغه و یک شرط بود…
    شرط با ارزش شمردن خودم…
    شرط آزادی دادن به خودم…
    من به خودم حق هیچی رو نمی‌دادم
    برای همین وقتی خانواده ام ازم میخواستن از بچه ها نگه داری کنم همین کارو میکردم چون خانواده ام این فکر رو گذاشتن توی سرم اگر دانشگاه قبول نشم تا اوت موقع حق هیج کاری ندارم و برای همین چون میترسیدم قبول نشم و از اونور حس شرمندگی و بدهی مقابلشون داشتم میگفتم چشم
    من بخاطر حس بدهی داشتن و سربار بودن خودم لایق خوشبختی نمیدونستم و برای همین شده بودن بله قربانگوی خانواده
    و ۳ سال گذشته و هنوز نتونستم کنکور بدم و برای همین خودم رو همچنان لایق خوشبختی و آزادی نمیدونم
    برای همین حشم دارم
    برای همین هنوز توی گذشته ام
    برای همین میخوام چیزی رو درست کنم
    برای همین اون پرونده هنوز بازه
    چون نتونستم وارد دانشگاه بشم و این پرونده همچنان ادامه داره

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۸

    مهشید جان کاش مثل سابق کامنت ها نیاز به تایید گرفتن نبودن.اون مدلی سریع کامنت دوستان رو میدیدم?

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۸

    اما چکار کنم این حس بدهکار بودن نداشته باشم نسبت به بابام؟
    همیشه تو مغزم رو پر کردن خانواده ات برات زحمت کشیدن باید گوش به فرمانشون باشی اگر نباشی پشیمون میشی و هزار نفر برام مثال زدن از کسایی پشیمون شدن،منم چون ترس از شکست و تحقیر داشتم میگفتم چشم
    با اینکه من خواسته ی زیادی نداشتم ازشون
    فقط میخواستم اجازه بدن برم کار کنم
    اجازه بدن برم آموزشگاه
    اجازه بدن با دوست هام حرف بزنم یا بیرون برم
    اجازه بدن برم مدرسه عادی
    اجازه بدن مراقب بچه ها نباشم
    اجازه بدن موهام رو کوتاه کنم
    اینا چیزای عادی بودن ولی من همین ها واسم بزرگ شد و حس میگردم اگر این ها رو بخوام یعنی اشتباه
    یعنی پشیمونی
    چکار کنم انقدر حس نکنم باید چیزی رو جبران کنم؟
    بابام جوری صحبت میکنه انگار کل زندگیش رو یه ما معطوف کرده
    زمانی که باید خونه میخرید ماشین خرید
    زمانی که باید خونه میخرید چند تا زمین خرید تا مغازه واسه خودش درست کنه
    خیلی کارهای بزرگ کرد ولی به خانواده اش توجه نکرد واسه چی طوری رفتار میکنه اگر ۲۰۰ تومن بذاره کف دستم من باید جلوش خم و راست بشم؟
    چرا مامانم از اینکه در ازای بزرگ کردن بچه هاش گوشیش رو میداد کمی باهاش رمان بخونم سرم منت میداشت؟
    چرا سر اینکه از مدرسه درخواست مشاوره کردم بهم گفت آزادت گذاشتم بهت لطف کردم این گوشی رو دادم؟
    چرا فکر میکردم حق دارن در صورتی که الان نگاه میکنم قیاسشون بشدت خنده دار و مضحکه
    چقدر احمقانه خودم رو مطیع این ها کردم؟
    این همه خودم رو حقیر کردم سر اینکه حداقل های وظایفشان رو انجام میدن؟
    فقط والدین نبودن که من رو کنترل کردن خودم هم خودم رو کنترل کردم و به خودم حق زندگی ندادم

  • آواتار Sahar

    Saharمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۴۵

    منم دارم سعی میکنم سایه هامو بشناسم ?
    فعلا تا الان متوجه حسادت و خجالت شدم ولی یه حسی هم دارم نمیدونم چجوری بشناسمش
    حس کنترل گری ‌دیگران و کارهاشون و بی نقص گری (اسم بهتری براش نداشتم)
    واسه بی نقص گری یه مثال بزنم اینکه ما کلا خونمونو نمیدونم چجوری ساختن که هر صدایی حتی حرف های معمولی و آروم هم میره تا طبقه آخر و من وقتی رفته بودم طبقه ی آخر با همسایه کار داشتم دیدم که همه ی صدا ها تا بالا میره و اون موقع به بعد من حساس شدم که ای وای نه نباید بره صدامون بیرون بره همسایه ها اذیت میشن
    البته بقیه ی همسایه هام همینجورین ولی اونا اصلا اهمیت نمیدن و بلند بلند هم حرف میزنن و خب منی که دارم درس میخونم تو اتاقم واسم ایجاد مزاحمته و تمرکزم بهم میخوره ولی اینجوری حساسم به نظرت این درسته ؟ چیکارش باید بکنم
    واسه کنترل گری هم خودم میدونم که خیلی ازم انرژی میگیره و اصن خب به من مربوط نیست حتی که دیگران چه فکری میکنن راجب خانوادم
    ولی اینم فکر کنم واسم خیلی سخت باشه شناختن و پذیرفتنش.
    راهکار میدی عشقم؟؟

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۲۱

      در مورد ساختمان های این مدلی متاسفانه مشکل از شما و همسایه ها نیست …ساختمون مشکل داره …به نظرم باید برای خوندن درس جای دیگه مثل کتابخونه را انتخاب کنین یا هندزفری بذارید تو گوش تون و البته مطالبه هم بکنبن…موقعیت مناسب تو فضای مناسب بدون ابنکه طرف را بذارید تو حالت شلیک 🙂 بگید درس میخونین و صدا زیاد میاد و البته ساختمون مشکل داره ولی خب شاید بشه کمی هم به هم کمک کنبم روی صدا..

  • آواتار نورا

    نورامی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۱

    سلام ممنون از پست خوبتون مهشید عزیز ?❤️
    من فکر میکنم پروین طرحواره ایثار داشته و ایثار رو هم از مادرش یاد گرفته شاید در بچگی شاهد از خودگذشتگی های افراطی مادرش در مراقبت از بچه هاش و همسرش بوده و اینو یاد گرفته که نیاز های دیگران از نیاز های من مهم تره البته این یه تحلیل سطحی هست ولی من بار ها دیدم که اون ویژگی که ما رو نسبت به والدینمون متنفر میکنه دقیقا درون ما هم هست..همه ی ما زخمی هستیم و خانواده مون اولین مکان زخمی شدن ما هست ولی نکته اینه که رشد ما دقیقا در همون خانواده و شرایطه
    من همیشه به این قضیه که خیلی ها نسبت به والدینشون تنفر دارن این دیدگاه رو دارم که اگر والدین ما نقطه ضعفی دارن دقیقاااا همون نقطه ضعف هم درون ما وجود داره نکته اینجاست که تا زمانی که بچه ایم هیچی تحت کنترل ما نیست ولی از یه جایی به بعد مسئولیت بازسازی ویرانه ی درون بر عهده ی ماست من عمیقا فکر میکنم ما باید به خودمون یادآوری کنیم ۱.رشد ما در خانواده مون هست که در اون آسیب دیدیم ۲.باید نقاط ضعف خودمون رو با والدینمون تمرین کنیم این فرصتیه برای بزرگ شدن از اون مشکل
    تمرین کردن نقاط ضعف با خانواده خیلی سخته ولی گمان کنم تنها راه رهایی هست اینکه ما به مرحله تمرین نقاط ضعف با پدر مادر برسیم(من اسمشو گذاشتم بازسازی شناختی یعنی در سطح شناخت و بعد عمل)ابتدا نیازمند تغییر در سطح هیجانی هست یعنی اول باید از شر اون بغض و عصبانیتی که از والدین داریم رها بشیم و بعد بریم سراغ تمرین نقاط ضعف با اون ها ..یکی از تکنیک هایی که باعث تغییر در سطح هیجانی میشه (روی من جواب داده) نامه نوشتن به اون ها هست به خاطر دارم من برای یکی از عزیزانم ۷ ، ۸ صفحه نامه نوشتم و تمام دلایل عصبانیتم رو از اون فرد نوشتم اینکار چند روز طول کشید و از آخر برگه ها رو پاره کردم باور کنید حس رهایی داشتم ، در آخر عمیقا فهمیدم اون آدم از سر ناآگاهی با من اون رفتار ها رو داشته و درسش برای من اینه که من یاد بگیرم انقدر خودآگاهی داشته باشم تا به دیگران آسیب نزنم و شروع کردم تمرین نقاط ضعف خودم با اون آدم …من رفتم دنبال شناسایی طرحواره هام باور مرکزی آسیب رسانو پیدا کردم و وقتی نزدیکانم با رفتارهاشون زمینه رو برای گیر کردن من در اون تله ها ایجاد میکنن، دست خودمو میگیرم و میگم الان دیگه باید متفاوت رفتار کنی نه مثل اون ورژن نا آگاه ..
    این رو هم بگم من نفرت پروین از مادرش رو میفهمم و فکر میکنم بخشی از نفرت پروین نسبت به مادرش از نفرت خودِ پروین نسبت به خودش منشا میگیره و پروین اون خشم سرکوب شده رو رو فرافکنی (یه مکانیسم دفاعی جهت تخلیه انرژی منفی درونی هست) میکنه روی مادرش ..قصه ی پروین قصه ی همه ی ماست ، مهشید جان حرف قشنگی تو پست قبلی گفتن که احساسات منفیشون رو سرکوب نکردن و به رسمیت شناختن ، ما با شناسایی و به رسمیت شناختن احساسات منفی نسبت به دیگران تازه میفهمیم بیشتر از اینکه از دیگران متنفر باشیم از خودمون متنفر بودیم و باید مسئولیت آباد کردن این ویرانه رو بر عهده بگیریم

    در مورد مطالب بالا مدت ها فکر کردم و امیدوارم خوب تونسته باشم آنچه که فهمیدم رو به هم ربط بدم و بهتون هدیه کنم
    امیدوارم مفید باشه ❤️

    • آواتار فلفلی_قلقلی

      فلفلی_قلقلیمی گوید:

      ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۴

      خیلی زیبا گفتی عزیزم
      اتفاقا منم امروز به این نتیجه رسیدم
      توی کامنت هایی که فرستادم و هنوز تایید نشدن?? این مطلب راگفتم گه فکر میکنم بیشتر کنترلگری والدینم بخاطر والدینمه
      ولی دیدم نصفش بخاطرش خودم بوده

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۵

      سلام به روی ماه تون.خوشحالم مخاطب نوشته هان هستین…چقدر این کامنت درس داشت…کاش بقیه هم دیده باشن?????????
      خیلی ممنون زحمت تایپ کشیدین …من خودم از روزی که دست به قلم شدم،خیلی اتفاقات خوب تو زندگی ام رقم خورد…انگار خدا دوست داره که تجارب گرانبهات را به بقیه بگی و باعث رشدشون بشی…شما با این کامنت این کار را کردین‌…انشاله بهترین ها براتون رقم بخوره دل انگیز و خوش قلب?

      • آواتار نورا

        نورامی گوید:

        ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۲

        سلام مهشید عزیز ممنون از محبتتون
        حقیقتا گفتن از تجارب گرانبها زکات آگاهی هست ، من این ویژگی رو از انسان های رشد یافته و خیرخواهی مثل شما یاد گرفتم
        جالبه بدونید از نظر خیلی از روانشناس ها ، علاقه ی اجتماعی یکی از معیار های سلامت روانه و لازمه خودشکوفایی علاقه اجتماعی به آدم ها و خوش حال شدن از رشد اون هاست
        نور براتون ❤️

  • آواتار بنام مادرم؛ فاطمه

    بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۳۵

    سلام مهشید جان
    اقرار میکنم از پدرم که فوت شده بخاطر سرزنش و تحقیر کردن هاش و کتک زدن هاش متنفرم
    اقرار میکنم از مادر بخاطر خراب کردن بخش زیادی از زندگیم متنفرم
    اقرار میکنم از دو برادر بزرگم که برام برادری نکردن و شرشون بهم رسیده متنفرم
    اقرار میکنم از برادر کوچیکم بخاطر اینکه اینهمه بهش خوبی کردم اما اینطور جوابم رو داد متنفرم… چون خودش باعث شدم دلم نسبت بهش کدر بشه…
    اقرار میکنم از یکی از خواستگارهام که حرف ناحق پشت سرم زد و از خواهرش که پیش سنقر خوردم کرد ناراحتی دارم
    من این تنفر و این ناراحتی های قلبی خودم رو می‌خوام ببینم و به رسمیت بشناسم
    اقرار میکنم بیشتر مشکلات زندگیم بخاطر ضعف درونیم و خودکم بینم بود
    اقرار میکنم اعتماد بنفسم مشکل داره و باید ترمیم بشه
    اقرار میکنم شخصیتم باید محکم بشه و به ثبات برسم

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۱

      آجی گلم .عزیز دل … بذار این ورژن اقرار کننده ات را بغل کنم?
      گاهی دلم میخواد که مخاطب کنارم باشه با هم بشینیم و گریه کنیم و به زخم های همدیگه چسب بزنیم❤?

  • آواتار ماه ستی

    ماه ستیمی گوید:

    ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۰۳

    فلفلی جان؛ یاد یه صحبتی افتادم که به تازگی شنیدمش.میگفت والدین ما اول مارو جوری تربیت میکنن که کمترین آزار و براشون داشته باشیم؛ سرکوب میکنن؛میترسونن و …
    اما بعد از یک سنی ما بصورت خودکار عین یک کارخونه که روند خاصی و پیش میگیره که کارش درست جلو بره؛ خودمونو زندگیمونو جلو میبریم؛ فی الواقع شاید تا یه جایی قربانی والدین باشیم اما از یه جایی به به بعد خودمونیم که داریم به خودمون ظلم میکنیم؛ خودمونیم که خودمونو دوست نداریم؛ یک روز صبح ناخوداگاه از خواب پاشیم یه روزِ رندوم؛ بخودمون تنفر میدیم که اه!باز که تا ۱۰ خوابیدی!
    مدام به خودمون تنفر میدیم؛ کودک درونمون رو سرزنش میکنیم؛ بهش بد و بیراه میگیم و همین هاست که باعث میشه هیچوقت کارهامون درست جلو نمیره؛ حتی با اینکه به موفقیت هایی رسیدیم که شاید دهن پر کنه برای اون ورژنی که خانواده ساختن؛ ولی حالمون خوب نیست چون شکنجه گر خودمون شدیم!

    • آواتار فلفلی_قلقلی

      فلفلی_قلقلیمی گوید:

      ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۲۷

      خیلی درست و قشنگ این مفهوم رو بیان کردی عزیزم.
      دقیقا همین طور هست
      من دارم نگاه میکنم تفکراتی که دارم همه اشون تفکرات خانواده ام به توان ۲ هستش?
      الان من معنی تفریح رو به معنای واقعی نمیدونم چیه
      داشتن دوست رو به معنای واقعی نمیدونم
      چون مادرم همیشه می‌گفت دوست داشتن بی معنیه
      و بابام می‌گفت تفریح کار مزخرفیه
      در صورتی که مامانم میرفت توی مجازی رفیق پیدا می‌کرد
      بابام میرفت ویلا یا تفریحات جانبی داشت
      اونوقت من موندم دوستی های ناقص و موقت و تفریحاتی که توشون همش در حال تحلیل و حسابگریم?
      باز شکر این رو متوجه شدم

  • آواتار ماه ستی

    ماه ستیمی گوید:

    ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۰۹

    مهشید جان این چیزی که شما گفتید رو حسش رو فهمیدم.اما چاره ی کار چیه؟
    و اینکه این خانم دقیقا چه سایه ای داشتن درون خودشون؟

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۰۶

      سایه ایثار …اینکه من تا وقتی فداکاری کنم دختر خوبی ام و اگه برم دنبال نیاز جنسی و عاطفی خودم و ازدواج کنم، در حق مادرت بد کردم و…
      یه صوت از استادم شنیدم که داشت راهنمایی میکرد یه پسری رو که ۳۳ سالش شده ولی شرایط ازدواج نداره چون کامل در خدمت رسانی به پدرش هست…
      استادم میگفت ابن وقت ها تمام مسئولیت ها را به دوش میکشی و خواهر و برادرهای دیگه ات را تنبل میکنی …پس فردا اگر پدرت چیزیش بشه، همون خواهر و برادرات میگن: تو درست و حسابی مراقبت نکردی ازش !!!
      میگفت سهم خودتون را از وظایف بردارید نه سهم دیگران رو …

  • آواتار Narnia_18

    Narnia_18می گوید:

    ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۴:۰۵

    سلام مهشید بانو ?
    چقدر این متن من رو توی فکر‌ فرو برد ، حس کردم وجود من هم پر از سایه شده، و دلم خواست برم کتاب رو بخونم و به فکر سایه های وجودم باشم.ممنون بابت تلنگر ??
    مشتاقانه منتظر خوندن داستان های بیشتری از شما هستم ??

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *