ESC را فشار دهید تا بسته شود

۲۳) قصر من (قسمت ۶ سایه ها)

 خیلی از آدمها، پول زیادی برای درمان روح شون خرج کردند ولی بازم موفق به شفا یافتن نشدند…
چون نتونستن با خودشون روبرو بشن …
راهش را یاد نگرفتن…
متوجه نبودند که جنبه های سرکوب شده شون، اتفاقا به توجه بیشتری نیاز داره…نیاز هست حبس نشه…
با حبس کردنش باعث می شیم که فرشتگان درون مون هم متولد نشن….
دیدین توپ های پلاستیکی رو اگر تلاش کنیم که وارد استخر کنیم، زور زیادی می زنیم که ببریمش تو آب و موفقم می شیم ولی تا رها کنیم، از زیر آب می زنه بیرون…
بخش هایی که ما پنهانش می کنیم هم همین هست…انرژی خیلی زیادی برای پنهان کردنش صرف می کنیم و اجازه بودن بهش نمی دیم ولی بلاخره  به بیرون پرتاب میشه اونم به صورت آتشفشان خفته و پر از ویرانگری!
ما می ترسیم این بخش هامون را ببینیم و در آغوش بکشیم چون فکر میکنیم شاد و رضایتمند نمی شیم . حالمون بد میشه…
اتفاقا شادی تو همین هست…
چیزی که فهمیدن مفهوم سایه ها را  برای آدمها سخت می کنه این هستش که نمی تونن تشخیص بدن مشکل کجاست…
مثلا اگر همسرم وظیفه اش را انجام نده و من سکوت کنم و چند وقت بعد منفجر بشم یعنی همسرم کارش درست بوده و من مقصرم؟ مفهوم سایه ها به این معنی نیست که ما مقصریم و دیگران هیچ مشکلی ندارند…موضوع این هستش که باید یاد بگیریم که حس های لحظه ای مون را ترجمه کنیم و بهترین تصمیم را بگیریم…
مدام نگیم ولش کن فعلا صبر کنم ببینم چی میشه …
اگر داریم مدام از خودگذشتگی می کنیم و به خودمون می بالیم که به به چه زن زندگی هستیم، باید توجه کنیم که این وسط حس های بدمون چی هستند؟ …قطعا هر زنی که از خودگذشتگی می کنه، چیزی را از دست می ده و چون تایید بیرونی و اجتماعی می گیره، حالش تا مدتی خوب میشه ولی به یکباره یه زمانی میرسه که تمام اون نداشته ها، منفجرش می کنه …
یه عده هم هستند که بهشون خیانت می شه دیگه بدتر! تمام اون گذشت ها نتیجه اش میشه خرج کردن برای زن دیگری و اینجاست که از خودشون میپرسن: به چه قیمتی از خودم گذشتم؟
مفهوم سایه ها این نیست که ” گذشت ” پاداش نداره ها …گذشت روبروی خودخواهی قرار داره و پاداش میگیره…
اما اگر میخوای خودخواه نباشی، به معنای این نیست که بنفشه ای باشی که حلقه ازدواج درخواست نمی کنه…باید مطالبات به حق خودت را طلب کنی ولی می تونی حلقه ات را مناسب تر بخری و به فکر جیب همسرتم باشی…
مفهوم سایه ها این نیست که موندن و زحمت کشیدن برای والدینت و به پاشون سوختن، پاداش نداره…احترام و زحمت کشی برای والدین ارزشمنده و پاداش می گیره…ولی به معنای سرکوب کردن نیازهای خودت نیست…
یه مثال زیبا از کتاب نیمه تاریک وجود بزنم…خیلی تمرین ذهنی خوبی هست:
میگه شما مثل یه قصر هستین که اتاق های زیادی داره …
حالا من قصر خودم را تعریف میکنم و شما هم تا مطلب بعدی قصر خودتون را تعریف کنین …
قصر من این تصویری هست که روی این پست گذاشتم…شهر زمینی نوش آباد در کاشان که جزو مورد علاقه هام شده…شما تو گوگل سرچ کنین و یه تصویر برای خودتون انتخاب کنین…
روی درب  قصر من نوشته شده : این قصر متعلق به مهشید است …
مهشید یه اتاق بزرگ و تمیز داره پر از مهارت…برنامه نویسی را قاب کرده زده به دیوار…مدیریت را تجربه کرده و مدرکش را گذاشته تو کمد …مهشیدِ درونگرای برنامه نویس، یه زمانی رفت تو کار خرید و فروش در یک شرکت و فروشنده حرفه ای شد و ثابت کرد که درونگرایی و فنی بودن، مغایرتی با فروشنده شدن نداره…به به چه اتاق زیبایی!
اتاق دیگری هست به اسم لوندی و آرایش و لباس و زنانگی …مهشید این اتاق را بلاخره دید و تار عنکبوتش را پاک کرد و وسایلش را داخلش چید …
یه اتاقی هست به اسم نفرت! مهشید این اتاق را مدتها کتمان کرده بود…مهشید از برخی اطرافیانش نفرت داشت و مدام رصدشون می کرد…به کسی نمی گفت این اتاق را دارم چون مردم اگر می دونستند مهشید از کی متنفر شده، خیلی زشت بود…اما مهشید درب اون اتاق را باز کرد و گردهاش را گرفت و نشست روبروی نفرت و باهاش سنگاش را باز کرد …مهشید وقتی نفرت را در آغوش کشید متوجه شد که افرادی که اذیتش کردند و ازشون متنفره، خیلی طفلکی تر از خودش بودند و در خونه اونها  اتاق های تار عنکبوت گرفته ای هست که اونا نمیخوان ببینن…پس تصمیم گرفت که اونها را ببخشه و رها کنه و از خدا بخواد شفا پیدا کنن…نفرت به مهشید یاد داد که میشه رها کرد…
یه زیر زمین هم داره قصر مهشید …خاطرات تلخ گذشته و تروماها…مهشید این زیرزمین را خیلی طول کشید تا درش را باز کرد…چون اونجا چیزای خوبی نبود …ازشون شرم داشت…دلش نمی خواست کسی بفهمه مهشید زیرزمین داره برای همین به کسی نمی گفت زیرزمین دارم تا وجهه اش حفظ بشه …
“منِ نفرت انگیز” را تو زیرزمین پیدا کرد و بغلش کرد …
مهشید  تو قصرش، چند تا اتاق دیگه هم ساخته که تو بخش سبک زندگی وبلاگش قصد داره بگه و دمش گرم🤪😅

شما قصرتون را چطور معرفی می کنین؟ 

این همون سفر قهرمانی درون هست که تو کتاب نیمه تاریک وجود میگه به عنوان یک تمرین ذهنی حتما باید انجام بدین تا شفا پیدا کنین…و کتاب اشاره داره به اینکه این سفر از راه قلب هست …خیلی قشنگه از راه قلب نه صرفا ذهن …میگه برای اینکه قصرتون را بازدید کنین، وقتی تو خونه کسی نیست و آرامش دارید، برید یه دوش بگیرین و لباس قشنگ بپوشید و آرایش کنین و تر و تمیز و با فکر باز، شروع کنین اتاق هاتون را دیدن … بنویسین چی دارید می بینین…نفرت و خشم و طفلکی بودن و جلادها و شرم و …گریه هم لازم شد بکنین …از دیدن اتاق واهمه نداشته باشین…برید و درش را فعلا باز کنین…عجله نکنین بعدا فرصت پاک کردن تارهای عنکبوت هست نگران نباشین🤗

چرا این تمرین نتیجه میده؟

چون دارید به صورت واقعی، تمام حس ها را به رسمیت می شناسین و مثل یه جای فیزیکی مثل قصر، تجسمش می کنین‌…شما داخل یه مخروبه زندگی نمیکنین…شما اتاق های قصرتون را تمیز می کنین🥰

مهشید

مهشید هستم.یه دختر دهه شصتی که نرم افزار کامپیوتر خوندم. dgbaha برگرفته از عبارت "دختر گرانبها" است.در این جا کنار هم هستیم تا بالنده و گرانبها بشیم.

دیدگاه ها (47)

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۶

    خب قصر من چه شکلیه
    ۲ تا طبقه داره
    طبقه اول اتاقی هست که من در حال حاضر خیلی روش زوم کردم
    دستاوردهاست?
    تابلوی مدال طلای استانی هندبال
    گنجینه سابقه تحصیل در دبیرستان استعدادهای درخشان
    کمد دانش و استعداد نقاشی?
    کتابخانه دانش و استعداد روانشناسی
    طاقچه کتاب هایی که در زمینه علم روانشناسی و فلسفه خواندم
    کیف دلنوشته هایی که نوشتم
    ویترین آثار هنری که درست کردم
    مال من به مدرک گرفتن نرسیدن ولی خب چیزایین که به عنوان دستاورد نگاه میکنم?
    طبقه بالا ارزش های اخلاقی من توی زندگیمه?
    یه اتاق پر از آینه
    آینه هایی که گدشته رو به یادم میارن
    دوستی که توی جمع وقتی داشت تحقیر میشد پشتش رو گرفتم
    پولی که به پیرزن زحمتکش دادم
    کمک مالی که کردم
    دوستی که گریه کرد و دلداریش دادم
    دوستی که نیاز به کمک توی یادگیری مسئله ای داشت و کمکش کردم
    بزرگ کردن بچه ها
    کمک به مادرم در کارهای خانه
    و کمک به پدرم در هزینه ها
    همه اشون رو میبینم و بهم یادآوری میکنن حضورم چقدر پر فایده بوده?
    و اتاق دخترانگی که میره طبقه ی بالا
    توش حنا هست
    لاک هست
    بالم هست
    کرم ضد آفتاب هست
    مرطوب کننده هست
    لباس ساحلی هست
    وسایل صورتی رنگ هست
    موی بلند هست
    چیزایی که بهشون توجه نداشتم?
    و اتاق خرابه ای هست که هر بار ابزار و وسیله میخرم و یه قسمتش رو درست میکنم
    اسمش تروماها و کمبودها و فشارهای روانی هست
    مثل خودکم بینی
    مثل کمال‌گرایی
    مثل کمبود توجه
    و…
    راستش اتاق بزرگیه و گاها وقتی دارم نجاری میکنم وقتی دارم بناییش میکنم یه جایی از بدنم یا درد میگیره یا میبره یا میشکنه ولی اثر قشنگی رو تحویل میدم?
    یه اتاق هم دارم برای سوال هایی که دارم،کنجکاوی هایی که دارم و میل به کشفیاتی که دارم
    اسمش رو گذاشتم جستجوگر?
    که توش چندتا مرغ هستن و هر سری یه تخم جدید توی قسمت کنجکاوی هام میذارن?
    اتاق دیکه ای به نام پذیرش
    که فعلا خالیه ولی یروز پرش میکنم
    توش خطای انسان ها از روی نادانی رو گذاشتم
    شکست هم فعلا به شکل یه کوزه ی نصفه نیمه است ولی کامل میشه
    رنج یه کمد بدون کشوعه
    و آسیب بالشتیه که منتظر تختشه??
    ظلم هم فقط جاش رو مشخص کردم
    و اتاقی هست به نام رشد
    تروماها،کمبودها،مشکلات شخصیتی،خاطرات شرم آورم
    اونایی که حلشون کردم رو گذاشتم این تو
    عتیقه هایی هستن که خیلی باارزشن
    و گاها به عنوان موزه استفاده میشه و دوستانم رو میارم داخلش?
    اتاق دیگه عزیزانی که توی زندگی من تاثیر گذار و دوست داشتنی بودن و هستن و ردپای قشنگی رو بجا گذاشتن برام
    اتاق بعدی خداست
    چیزایی که بهم داده
    یادگیری ها
    معجزه ها
    لطف هاش
    بخشش هاش
    اتاق کوچیکیه
    نه برای تحقیر عظمت خدا
    بلکه جایی دنج برای غم ها و دردهای من
    تاریک و ساکت
    که میتونم پناه ببرم و آرام بخوابم
    اتاق بعدی سلامت که میشه تغدیه و خواب و ورزش?
    اتاق دیگه ای هم دارم به نام هیجانات
    عشق و وابستگی ام
    شعرها و آهنگ های بی معنیم?
    اشک و فیلم هایی ک بخاطرشون خون گریه میکنم?
    شیطنت هام
    شوخی هام
    و …
    اتاق بعدی علایقمه
    رنگ آبی و صورتی و بنفش پاستیلی
    چیپس لیمویی و نمکی
    سالاد الویه
    ساندوچی ماکارونی
    آش رشته
    نوزادهای کوچولو
    گل رز و لاله
    پیانو
    مانتو و شلوار لی
    کفش اسپورت
    فیلم های خانوادگی طنز
    فیلم فرندز
    موتور برقی
    وسایل رنگ و وارنگ و کیوت
    طبیعت و کوه
    اتوبوس و …
    فعلا همین هاست که پیداشون کردم تا بعدا ببینم دیگه چی پیدا میکنم???

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۰

    تمرین خوبی بود شناخت بیشتری پیدا کردم رو خودم?
    راستی اتاقی هست که ارزش های پایه ای من توشون جا داره
    ۱_احترام به انسان ها
    ۲_امانت داری(چه در مقابل خدا چه در مقابل انسان ها)
    (چه به شکل حرکت یا حرف چه به شکل وسیله)
    ۳_پرستیدن خدا
    ۴_قسم دروغ نخوردن
    ۵_وفاداری
    این ها رو تازه پیدا کردم
    میگن لازمه انسان ارزش هایی داشته باشه که در راستشان تلاش کنه حتی اگر نتیجه ای نبینه
    یا حتی اگر به ضررش باشه و سودی نبینه
    این ها رو فعلا پیدا کردم تا بعد چیزای بیشتری رو پیدا کنم?

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۲۵

    عا اتاق آرزوها رو جا گذاشتم
    اتاقی که توش پازل های آرزو هام هست?
    هر وقت اون پازل تکمیل بشه من به آرزوم رسیدم?
    پازل دانشگاه
    پازل ازدواج
    پازل خرید سوئیت مال خودم
    پازل رسیدن به آرامش واقعی
    پازل رسیدن به اونجایی که بتونم از خودم شناخت کافی پیدا کنم و بتونم ذهنم و احساساتم رو کنترل کنم

  • آواتار ماه ستی

    ماه ستیمی گوید:

    ۲۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۰:۴۲

    واقعا عالی بود مهشید جان.
    امیدوارم پر قدرت ادامه بدید و پر قدرت تر به ما ایده و آموزش بدید❤️
    و مطمئنم انرژی این کارها یه جایی انقدر میچرخه که وقت مناسبش به زندگیتون بر میگرده??

  • آواتار بهار

    بهارمی گوید:

    ۲۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۸

    دختر گرانبهای عزیز خیلی از مطالب سایت رو خوندم. تبریک بابت راه اندازی سایت.
    کامنت های منفی رو هم دیدم. این کامنت ها طبیعیه. نمی خوام دراما کویین بازی دربیارم ولی دلم می خواد به این دوستان بگم فکر نکنید که رشد کردن و حتی ساختن یه زندگی عادی فقط عادی! وقتی که از دل یه خانواده آسیب رسان و سمی میای چقدر سخته.
    اینو کسی مثل من می فهمه که هیچ وقت خانواده به معنای واقعی نداشت. امثال ماها خیلی طفلکی هستیم با وحشتناک ترین تروماها دست و پنجه نرم می کنیم به معنای واقعی کلمه وقتی وارد اجتماع میشیم صد پله زیر صفر هستیم و اول باید چندین سال سعی و تلاش کنیم تا اثر اون تروماها بره به سطح نرمال برسیم و بعد تازه از صفر شروع کنیم.
    عزت نفسی که پدر و مادر بعضی ها تا قبل هفت سالگی به بچه هاشون هدیه کردن ما باید توی دهه ۲۰ و ۳۰ برای خودمون بسازیم
    باید برای خودمون مادری کنیم برای خودمون پدری کنیم برای خودمون درمانگری کنیم
    اما بعد از این همه تلاش وقتی خودمون رو می سازیم خوشحالیم و به خودمون افتخار میکنیم. شما این حس و حال رو می بینید و خوشتون نمیاد ولی اون مسیر سخت و سنگلاخی که طی کردیم رو نمی بینید!

  • آواتار Sahar

    Saharمی گوید:

    ۲۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۴۷

    مهشید من یه قصر بزرگ دارم
    یه اتاقش واسه بای حسرت هاس (یعنی حسرت هایی که بودن ولی حل شون کردم ) و توش یه دیزاین کلاسیک سیاه و سفید قشنگی داره
    و من حسرت هامو روی زمین و مثل سرامیک روی زمین چیدم که به هر کدوم نگاه میکنم اون موضوع واسم یادآور می‌شه مثلا تنهایی مسافرت رفتن (اینو خانواده مشکل داشتن ولی با روش های مختلف فعلا قول ۱ بار مسافرت بعد کنکور رو ازشون گرفتم بقیه ش خدا بزرگه??)
    استایل گنگ زدن (خوده استایل سلیقه ی من نیست ولی چون دیگران زیاد بهم گفتن که استایل خانومانه بهتره دوست دارم یک بار امتحانش کنم فقط )
    و پوشیدن یه سری لباس ها که واسشون محدودیت دارم (دارم سعی میکنم محدودیت شونو بردارم پس حس میکنم اینم حل شده)
    بعدیش یه سری حسرت ها هستن که از قبل نبودن در من و دیدن کسایی که در نزدیکی خانواده من هستن و به جورایی پز دادن و تعریف کردن اونا باعث شد حس بدی ازشون بگیرم و حس کنم من نمیتونم داشته باشمش
    که این به خاطر شرایط فعلیه مالیمه که البته سعی کردم که یه مهارت هایی یادبگیرم که منم درآمد شخصی خودمو داشته باشم اینم حس میکنم حل شده
    حسرت بعدیم اینکه چرا بعضی مهارت های خوبو زودتر یادنگرفتم (ولی هر وقت جلوی ضررو بگیری منفعته??)
    اتاق بعدی چیتان پیتانه(یه سبد خرید دارم توی مجازی واسه خریدامه )
    این اتاق خیلییی بزرگه و تمیزززز و خوش بووووعع یه میز ارایشی قشنگ و طبق هایی که واسه گذاشتن وسایل ارایشی ولاک و ژلیش و بادی اسپلشهههه …
    توی اون اتاق یه عالمه لباس و لوازم ارایشی و روتین پوستی های خوشگلههه و ماسک های ورقه ای خوشگل جیدرولررر و ….
    وقتی کشوی میز ارایشمو باز میکنم با این ظرف های نظم دهنده همه ی وسایل مرتب و منظم هستن و همه رو راحت میتونم پیدا کنم خوشم میاد هی مرتبشون کنم حس خوبی بهم میده
    یه اتاق هست از همه مهم تره اسمش اتاق تلاشه توی اون اتاق من لوح های تقدیری که گرفتمو میذارم من همه ی هنر ها مو میزارم همه ی تلاش هایی که واسه حل مسائل کردم و همه ی خسته نشدن ها رو شایدم خسته شدن ها ولی ادامه دادن هارو میزارم و به خودم افتخار میکنم هر چند جای بعضی مهارت ها به نظرم جاش واسم خالیه یا دیر گذاشتمش ولی بالاخره منم میتونم یه جایی واسه حس خوب تقریبا مستقل شدن( مالی) رو خالی کنم
    و منم یه اتاق دارم که حال و هواش مثل بعد از ظهر جمعه س توی اون همه ی لحظاتی که باید دیده میشدم و نشدم روزایی که باید یکی پیشم می‌بود ولی نبود روزایی که نیاز داشتم تو بقل یکی گریه کنم ولی چون نمیتونستم میرفتم تو اتاقم و تو خودم بودم و بهم میگفتن افسرده همه ی اون لحظاتی که انتظار داشتم همونجوری که من درد و دل دوست سابقمو گوش میدادم و بهش دلداری میدادم اونم به من گوش بده نه اینکه بهم بخنده همه ی اون لحظاتی که کنار گذاشته میشدم به خاطر رفتار ناخواسته ای که انجام میدادم و روحم ازش خبردار نبود همه ی لحظاتی که همه با دوستاشون بودن و فقط من تنها بودم همه ی لحظاتی که میگفتن من بی احساسم همه ی لحظاتی که نتونستم از خودم در برابر شوخی هاشون دفاع کنم لحظاتی که من به فکر دیگران بودمو نمی فهمیدن و ناراحت میشدن …..
    (یه قطره اشک ناخودآگاه مهمون این لحظه ی قشنگم شد)
    مهشید قصر من یه اتاق دیگه ام داره که وقتی درو باز میکنی وارد یه جنگل و هوای نمدار بارونی میشی
    من عاشق پکیج هوای بارونی و کوکی و چایی داغم که اگه بهش یه غذای داغ و آتیش و یه صفحه مانیتور بزرگ هم باشه که برم زیر پتو فیلم مورد علاقه مو ببینم و خوراکی بخورم و از تنهایی و خودم لذت ببرم
    اسم این اتاقو میزارم آرامش و امنیت

        • آواتار فلفلی_قلقلی

          فلفلی_قلقلیمی گوید:

          ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۲۹

          ممنونم ار اینکه جوابم رو دادی.
          راحب وسواس فکری
          اول از همه بدون خیلی مسائل توی نوجوانی تا حدی طبیعی هست
          چون هورمون ها بالا پایین میشن،نوجوان بی اعتماد به نفس میشه،از نظر انرژی داشتن و تمرکز خیلی تنبل و حواس پرت میشه چون مغزش داره سعی میکنه اطلاعات گذشته و بی فایده رو دسته بندی کنه.ولی خیلی مهمه بتونی رابطه ات رو با خانواده ات محکم کنی.و سعی کنی مهارت های متفاوت رو تجربه کنی و حتما یه رشته ورزشی رو انتخاب کن
          چون هم روی اعتماد به نفست تاثیر میذاره هم روی قوه ی تمرکزت و هورمون هان
          و وقتی مهارت های مختلف رو امتحان میکنی چیزی رو که دوست داری یا استعدادته رو پیدا کنی خودش خیلی بهت کمک میکنه
          و در نهایت حتما افکارت رو روی یه برگه بنویس
          وقتی مسائل به شکل یه مسئله ی ریاضی روی برگه نوشته بشن مغز تصمیم میگیره حلشون کنه و وقتی متوجه بشی خیلی افکارت خنده داره دیکه اون مسئله واست بسته میشه.این ها چند تا ترفند سطحی هستن عزیزم که خوبه امتحانشون کنی و مطمئن باش اگر موثر نباشن مضر نیستن.اما اگر برای وسواس فکریت نتیجه ای نگرفتی با این چیزایی که گفتم حتما برو پیش مشاوره چون ممکنه مربوط به یه مسئله خیلی ریشه ای هست که حتما باید طرحواره درمانگر برات حلش کنه

          • آواتار Sahar

            Saharمی گوید:

            ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۵۴

            مرسی از اینکه یادت بود سوالمو و جواب دادی
            من گاهی اوقات میخوام تمرکزم واسه کاری زیاد بشه موضوعش رو روی برگه مینویسم ولی مثلا چند دقیقه بعد دوباره یادم میوفته اینجوری سعی میکنم خودمو کنترل کنم
            مخصوصا الان که تایم مدرسه هاس و نیاز دارم ذهنم متمرکز باشه

          • آواتار Sahar

            Saharمی گوید:

            ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۵۹

            فلفلی نمیدونم این کامنتمو میخونی یا نه ولی امروز که توی نی نی سایت سر زدم دیدم یکی با بچه های کلاسشون مشکل داشت و ظاهرا بهش تهمت زده بودن مضمون تاپیکش این بود که چیکار کنم توی مدرسه توجه کنن
            خب دیدم کامنت های اون تاپیک این بود که خودتو دوست داشته باش و از تنهایی خودت لذت ببر و زیاد دنبال دوست پیدا کردن نباش البته بقیه ی کامنت هارو ندیدم چون خیلی پر بازدید بود و نظرم جلب شد به اینکه من از وقتی که از دوستم به اجبار جدا شدم توی مدرسه همش دنبال دوست پیدا کردن و اکیپ بودم تا همین امسال به این روال بودش و عملا من هیچ دوستی پیدا نکردم بعد امروز که کامنت ها رو خوندم دیدم من کلا وقتی مدرسه ام از تنهاییم لذت نمی‌برم ولی حاضر به نشستن با هر کسی نیستم یعنی بوده کسی که سطح پایین تر باشه ولی من میخواستم که با فرد سطح بالا تر از خودم دوست بشم امسال دیگه واقعا بی خیال دوست میشم و روی باشگاهم تمرکز میکنم ??
            راستی من تایپک های قبل رو سر زدم دیدم چند بااار پرسیدی که چند سالمه ولی من ندیدم شون نه اینکه نخوام جوابتو بدم ?❤️

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۰

      از شما ممنونم که قصرت را به تصویر کشیدی برامون اونم با این جزئیات ????
      خوشحالم که وارد تمرین شدین چون اتفاقات خوبی در ادامه خواهید داشت??

  • آواتار بهار

    بهارمی گوید:

    ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۳۷

    مهشید خانم سوالم مرتبط با نوشته تون نیست ولی چون تجربه دارید خواهش میکنم منو راهنمایی کنید بهم بگید بعد از این چیکار کنم ؟ من توی یک خانواده متشنج بزرگ شدم ، پدر عصبانی ، بداخلاق ، فحاش ، معتاد به انواع مواد داشتم که وقتی تو خونه میومد همیشه از شدت ترس میرفتم قایم میشدم حتی صداش برام رعب آور بود ، و مادری بیسواد و ساده که مدام با پدرم درگیر بود ، پدرم هیچوقت به من بی احترامی نکرد ولی من به خاطر رفتار نامتعارفی که داشت همیشه ازش میترسیدم، باور میکنید من از ۱۵ تا ۲۵ سالگی شاید ماهی حتی یک جمله باهاش حرف نزدم، خلاصه بعد از سالها کشمکش و دعوا ، یک روز وسایل ضروریمون برداشتیم و برا همیشه از اون خونه رفتیم ، با هزار بدبختی کار کردیم و زندگیمون از صفر ساختیم و مدتی بعد من ازدواج کردم هیچکس ذره ای بهمون کمک نکرد ، پدرم همیشه منتظرمون موند ، فکر میکرد سرمون به سنگ میخوره و برمیگردیم ، با اینکه ده ها بار سرمون به سنگ خورد ولی هیچوقت برنگشتیم ،پدرم مرد پولداری بود ولی تو این سالها همه ی ثروتش از دست داد وقتی بی خانمان شد چندین بار در خونه مامانم اومد ولی مامانم راه نداد چونکه عوض نشده بود فقط حقیرتر شده بود، من دلم میخواست بعضی وقتا پیش پدرم برم ولی وقتی با خودم حساب کتاب میکردم میدیدم نمیشه ، الان ۱۵ سال گذشته ، به خاطرش خیلی تحقیر شدیم ،خیلی سختی کشیدیم ، آرزوی مرگش داشتیم ، میدونم اگه پیشش میموندیم بدبخت کامل میشدیم ولی الان که مرده خیلی پشیمونم ، همش میگم ایکاش بهش سر میزدم ، تو این ده سال زندگی مشترک با همسرم، همش پدرمو ازش مخفی کردم هیچوقت هیچی از پدرم ندونست ، همش میترسیدم اگه با پدرم ارتباط بگیرم زندگیم از هم میپاشه ، حالا من موندم و عذاب وجدان که هیچوقت ولم نمیکنه ،ایکاش این اواخر بهش سر میزدم، احساس میکنم پدرم چشم انتظار موند، هیچوقت تو زندگی رنگ خوشی رو ندیدم ،انگار بعضی ها فقط برا بدبختی زاده شدن

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۱۶

      بهار جان سلام به روی ماه شما?
      حقیقتا کامنت عجیبی بود برام و تکون خوردم! شاید خیلی ها بخونن و بگن چه سنگدل…ولی من دارم به شما فکر میکنم …به اینکه چقدر بار غمی که تحمل کردین و میکنین زیاده …هم راه برا برگشت بسته بوده هم دلتون میخواسته وضعیت اینطور نباشه ولی جبر حاکم بر زندگی را قبول کردین و الانم عذاب وجدان…متاسفانه وقتی دلت هم بسوزه و سر بزنی بهش، اتمام ماجرا نیست بلکه بازم زجر میکشیدین به همون دلایلی که من و شما درکش میکنبم و شاید کمتر درک بشه توسط دیگران..برای پدرتون خیرات بدین تا آروم بشبن ❤?

      • آواتار بنام مادرم؛ فاطمه

        بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:

        ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۵

        پیام این دوستمون خیلی جالب بود…
        شما هم قشنگ جوابش رو دادید
        از پیامش یجوری شدم
        شاید چون تا حدودی درکش کردم…

      • آواتار بهار

        بهارمی گوید:

        ۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۴۶

        مهشید خانوم ، ممنون از اینکه بهم دلگرمی دادین ، درسته میدونم همه اونایی که داستان زندگی ما رو میدونن ما رو به بی مهری قضاوت میکنن ولی هیچکس جزئیات زندگی مارو نمیدونه ،تو اون شرایط ما چاره دیگه ای نداشتیم، من به چشم خودم سقوط پدرمو میدیدم ، میدیدم که ما رو هم داره با خودش غرق میکنه ، مامانم هم نه خودش برامون پشتوانه بود و نه پشتوانه ای داشت که ازش حمایت کنه، پدر و مادرش خیلی وقت پیش فوت شده بودن، خواهر برادراش هم اهمیت نمیدادن ، پدرم هم از این موضوع سواستفاده میکرد،سالها قبل یک روز که از مدرسه اومدم دیدم مادرم خیلی بی حال و خواب آلوده س ، چندین ساعت همون حالت موند بعدها بهم گفت که برای خود کشی قرص خورده بود ، همون موقع با خودم تصمیم گرفتم یه کاری بکنم، هر کاری از دستم برمیومد برا مادرم کردم ، براش خونه خریدم ، بیمه میریختم تا بعدها
        حقوق بازنشستگی بگیره ، همیشه هم فکر میکردم چقدر دختر بی نظیری هستم ، ولی الان که به خودم اومدم میبینم چقدر بد بودم و نمیدونستم ، افسوس ?،افسوس که از پدرم غافل شدم ، به همه توجه کردم جز پدرم ، نمیدونم آیا از دستم کاری برمیومد یا نه ؟ احساس میکنم در حقش دختری نکردم ??

        • آواتار مهشید

          مهشیدمی گوید:

          ۲۶ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۴۶

          عزیزم میفهمم چی در دل دارید…می فهمم:(((
          به این فکر کنین که شما هم باید در جایی یاد می گرفتین که محبت بدین و بگیرین و این بستر را پدر فراهم نکرد…وگرنه کدوم دختری با پدرش بد میشه ؟ کدوم دختری دلش نمیخوام بره تو بغل باباش؟
          ما هم با نداشتن آغوشش درد کشیدیم و هم با بودنش هم با نبودنش …این درد بزرگی هست?
          ولای شما برای اینکه همه چی را بفهمین و اجرا کنین، زمان و مکان نداشتین …زمانشم فراهم می بود ترس داشتین …

  • آواتار نورا

    نورامی گوید:

    ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۰۳

    سلام مهشید جان ممنون از پست خوبتون
    انقدر این پست روی من تاثیر گذاشت بعد از چند بار خوندنش نظرم رو مینویسم این پست منو عمیقا به فکر فرو برد
    ممنون که انقدر خالصانه آنچه رو که فهمیدین به ما هدیه میدین ❤️ امیدوارم انرژی مثبتی که در زندگی ها جاری میکنید در زندگی خودتون انعکاس پیدا کنه

    • آواتار نورا

      نورامی گوید:

      ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۴

      من تا به امروز ، اتاق های زیر رو در قصر درونیم پیدا کردم در این مسیر لطف خدا و نور حضورش و همچنین با کمک اساتید بزرگوارم مثل دکتر علیرضا شیری ، دکتر بیتا حسینی ، تراپیستم ، دکتر قمشه ای و استاد حورایی، همچنین انسان های خیر خواه مثل دختر گرانبهای عزیزم از نی نی سایت و.. این مسیر رو طی کردم و همچنان به امید نور این مسیر رو ادامه میدم

      ۱.اتاق معنویت : این اتاق از اولم وجود داشت و من در تاریک ترین روزهای زندگیم هدایت شدم تا پیداش کنم ، هر آنچه که الان هستم از این اتاق شروع شد ، در این اتاق تصویر حضور خدا بر قلب من افتاد ، من در تاریکی نور رو دیدم و ندایِ او بر قلب من نظر کرد و گفت به خود آ و ذکر خدا بر لب من جاری شد ..(خدا یعنی به خود آ)یعنی خدایی شو ، یعنی مثل اویی بزرگ شو ، از نفست بگذر ، یعنی من به شناخت بخش های منفی و ضعیف وجودم برسم و اون ها رو با بخش های مثبت پر کنم

      ۲.اتاق ادراک من از زیبایی شناختی : من به تدریج یاد گرفتم زیبایی رو ببینم و برای زیبا شدن تلاش کنم نمود این ها در محیط زندگی ، طرز صحبت کردن با ادبیات زیبا و صادقانه ، زیبایی در ظاهر و لایف استایلم بود .. یاد گرفتم فیلم خوب ببینم ، آهنگ خوب گوش کنم ، غذای سالم بخورم ، زنانگی م رو شفا بدم و انرژی دلبر رو در زندگیم جاری کنم

      ۳.اتاق عشق
      یاد گرفتم عشق مثل جریان انرژی هست و در دوره های مختلف زندگی در ظرف های مختلف که روزگار بهت میده جلوه پیدا میکنه فهمیدم منبع اصلی عشق خداست ، پس اگر الان عشقی از جنس همسر و پارتنر ندارم.. مبادا دلم بلرزه یا از سره ناآگاهی به عاشقان حسادت کنم بلکه چشمامو باز کنم و ببینم الان خدا چه ظرفی رو ب ای نمود عشق به من داده با به جریان در آوردن عشق در اون ظرف انرژی طراوت و سرزندگی عشق رو حس کنم و از اون در مسیر شکوفایی استفاده کنم
      مهشید جان یادتون در پست انرژی مادر گفتین نمود این انرژی برای کسی که بچه نداره میتونه به صورت هدیه به بچه ها باشه برای من اینطوریه من همیشه به بچه ها هدیه میدم و اینطوره که پر از حس خوب میشم
      من اینو فهمیدم عاشقی آدم ها رو از روی لبخند و طراوت اون ها میشه فهمید برای همین من همیشه لبخند میزنم ☺️جنس عشق از جنس انعکاسه اگر با جهان در صلح باشی انرژی عشق در زندگی انعکاس پیدا میکنه …

      ۴ . اتاق مهارت ، شغل و کار و حرفه
      برای پیدا کردن این اتاق بهای زیادی دادم ، قضاوت ها شدم ، این اتاق رو از خدا دارم ..
      اشتغال در رشته ی تحصیلی من نیاز به سواد آکادمیک بالایی داره و تنها با صبر به دست میاد ،
      اشتغال برای من ارزش بزرگی هست و با به درآمد رسیدن دستم روی زانوهای خودمه و به خلق خدا خدمت میکنم این نیت انقدر در نظرم پاکه که مطمئنم خدا دستم رو در این راه رها نمیکنه

      ۵.اتاق بعدی رشد شخصی هست ، زمانی این اتاق رو پیدا کردم که تاج قربانی بودن رو زمین گذاشتم این کار رنج زیادی داشت ولی شفا درش بود ..
      فهمیدم باید چیزای زیادی رو رو بفهمم و تلاش کنم از ترس ها و جهل و آسیب هام بزرگتر بشم تا به کمک خدا از چالش های درونی و بیرونیم عبور کنم

      ۶.زمانی زیر زمین قصر وجودم پر از اتاق هایی از جنس حس کافی نبودن ، حس حقارت ، حسادت، خود خوری ، خود کم بینی و.. راستش شاید این اتاق ها همیشه بمونن و از اولم قرار نبوده نباشن و شفا در پذیرش حضور اون ها و عبور از اون هاست.. ورژن قدیمی من اتاق های روشن طبقات بالا رو پیدا نکرده بود و در زیر زمین جهل ساکن بودم ، این روزا هر از گاهی از بین اتاق هاش عبور میکنم ولی دیگه راه پله رو میشناسم و سعی میکنم با نشونیِ راه پله ی آگاهی رو به دیگران گفتن کمکشون کنم از نقاط ضعفشون بزرگتر بشن و اوج بگیرن ..

      نوشتن این متن برام مثل شفا بود
      برای نوشتن این متن دفتر قدیمیم که شاهد روز های تلخ و شیرینم بود رو آوردم و با ورق زدن اون و مرور خاطراتم دست به قلم شدم
      برای این پست فوق العاده تون باز هم ممنونم❤️?
      بعد از نوشتنش ، احساس سبکی دارم حسی شبیه به عبور نسیم ملایم از جانم .

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۷

      من متوجه شدم هر آدمی با هر طور رفتاری، مثل خودم سایه هایی داره و ترمیم نشده مثلا …یا چیزی که ازش نفرت دارم، شاید خودم هم در وجودم دارم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *