دیدین یه سری از صحنه های زندگی چقدر خجالت آوره؟
۱) مثلا یه پسر بی ارزش را پیگیری می کردی که بهش برسی و اون به تو گفت نه نمی خوامت؟
۲) یا برای اینکه آدمی را تو زندگیت نگه داری مدام باج جنسی و عاطفی و مالی و… دادی و طرف ترکت کرده…
۳)طرف بهت احترام نمیذاشته ولی تو اصرار کردی باهات بمونه و براش گل خریدی!
۴) یا مثلا سر کار خیلی دلشکسته بودی و مثل ابر بهار جلوی همه گریه کردی و همه کلی حرف پشت سرت زدند که چقدر نازک نارنجیه یا چقدر ضعیفه و …
۵) یا تو جام جهانی ۱۹۹۴، پنالتی را مثل روبرتو باجو خراب کردی !
باجو میگه :
«به دنبال یک بیل بودم تا بتوانم سوراخی در زمین حفر کنم و خودم را در آن دفن کنم!»
دیگه نهایت چیزی که میتونستم برای یه لحظه غمگین و به آخر دنیا رسیده، مثال بزنم آقای باجوی بدشانس بود که در وصفش میگن : روزی که باجو ایستاده مُرد!
می دونین، یک از راه هایی که تو زندگیت شدیدا رشد می کنی این هستش که به اون صحنه ای که با ورژن ضعیف و تحقیرآمیز خودت رقم زدی، عمیقا فکر کنی! تمامی رنجی که کشیدی را بازگو کنی و براش گریه کنی و اون منِ ضعیف را بغل کنی و بهش محبت کنی و ببخشیش …
خیلی ها تو را نمی بخشن ولی تو خودت را ببخش…تو بهتر از هر کسی می دونی چقدر بهت رنج و درد وارد شده…اگر خودت را نتونی درک کنی، کی قراره درک کنه؟
من همیشه برای برخی لحظات فجیعی که تو زندگی ام رقم زدم، خودم را شماتت می کردم و با تمام افرادی که تو اون صحنه ها شاهد آبروریزی و حقارتم بودند سعی کردم تا جایی که بشه قطع ارتباط کنم …
میخواستم تا جایی که بشه خاک بریزم روی اون صحنه ها که هیچکی من را یادش نیاد …
اما وقتی تونستم سبک بشم که خودم را درک کردم…
برای همین راحت در مورد گذشته ضعیف خودم می تونم صحبت کنم…
من اگر روزی در جایی بدترین رفتار را کردم، داد زدم، باج دادم، حقیر شدم و چیزی را خراب کردم …حقیقتا تمام توانم در اون لحظه بوده …من اون تایم قوی و با روحیه نبودم و شرایط قوی شدن را هم نداشتم که بتونم مثل یک انسان رشد یافته رفتار کنم…
اما به خودم می بالم که متوجه شدم که باید رشد کنم
و رشد کردم…
شاید ندونین بخشیدن اون ورژن ضعیف خودتون، اصل کار درمان روان و روح شماست که خیلی از درمانگرها هم ممکن هست نتونن با حرفاشون کمک تون کنند …
روانشناسان اومدند که نوری را روی ما بتابونند..قرار نیست قسمتی از بار ما را حمل کنند و به دوش بکشند که ما سبک بشیم …حتی قرار نیست بار روی دوش ما را هم بردارند بذارند زمین…
قرار نیست دست ما را بگیرند و از بیابون رد کنند برسونن به شهر …قراره فقط بهت نور بتابونند…
من خیلی طول کشید تا متوجه شدم که بزرگترین رشد من در زندگی همین بوده که ورژن قبلی را با تمام دردهاش درک کردم و ازش دوری نکردم و کتمانش هم نکردم و پنهانش هم نکردم …اگر همه تحقیرش کردند من بغلش کردم…
قرار نبوده من در دنیا پیامبری باشم که اشتباه نمی کنه …
کلمات کلیدی: من_ضعیف
دیدگاه ها (38)
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۷حرف دلمو زدی
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۳دلتون شاد و سرزنده باشه
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۴۳ممنونم ??
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۵۸دلم میگه خودت رو درک کن و تلاش کن برای بهتر شدن ??
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۰۱دم دلتون گرررم??
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۵۴۱۸ سالم بود پر بودم از شکست و کمبود عاطفی،وارد رابطه ای شدم که بنظر همه جیز عالی میومد اعتماد کردم و اطلاعات کل زندگیم رو داشت.کم کم خود واقعیش رو شد وقتی اومدم جدا بشم از اون اطلاعات برای اهرم فشار استفاده کرد؛خلاصه من ماندم و باج هایی که باید میدادم.چه عاطفی چه جنسی چه …
هر جقدر از کثیف بودن طرف بگم کم گفتم
با کلی دردسر از اون رابطه اومدم بیرون
پیام هاش همچنان بود
آسیب هایی که خوردم بود
خیییلی سعی کردم خیلی زخم ها رو درمان کنم
اما یجا به بن بست خوردم که حرمت تنم از بین رفته بود
این چند روز با خودم میگفتم کاش اون موقع ها خودکشی میکردم
ولی حقم نبود واقعا
با خودم این روزا میگفتم کاش پاکش کنم
دیشب با کلی نشخوار فکری با کلی گریه دیدم پاک شدنی نیست
حال من هم خوب شدنی نیست
آره این حقیقته تا ابد رد دستاش روی تنم هست
اما …
اما دیدید جنگنده ها وقتی از میدون جنگ برمیگردن پر هستن از زخم و آسیب
و بهش افتخار هم میکنن
گرچه میدون جنگ پر از ضعفه پر از نامردیه
اما به عنوان مقاومت و یه چیز اسطوره ای ازش یاد میشه
من چرا باید از این زخم ها خجالت بکشم؟
اون رد دست ها زخم های من هستن
و چرا بهشون افتخار نکنم؟چرا بهشون احترام نذارم؟
که با وجود این همه زخم دارم زندگی میکنم،دارم رشد میکنم
من حق دارم برای اون شب ها که احساس ناامیدی داشتم گریه کنم
ولی حق ندارم آسیب هایی که خوردم رو حقیر بشمارم
الان حالم بهتره
و حرمت تنی که از بین رفته واسم تجربه ای گرانه
از اینکه تحمل کردم،و قوی بودم
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۳قلقلی میتونم بپرسم الان چند سالته ؟
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۲۲۱ عزیزم و شما؟
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۴۳سنی نداری که
من ۲۶
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۴۹بسلامتی به به?صد سال زنده باشید
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۸مطمئن باش اگر قوی بشی و اشتباه گذشته رو تکرار نکنی خدا یه همسر خوب نصیبت میکنه ??
منم فعلا مجردم ☺️
انشاءالله اینجا خبر ازدواحون رو به هم بدیم ?✌️
و به آجی مهشید
البته ازدواج موفق ?
نه هر ازدواجی…
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۳الهی آمیییییییییین
بهترین ها براتون الهی رقم بخوره اجی جونم❤????
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۶صدبرابرش انشالله واسه شما اتفاق بیوفته?
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۹???❤❤?
ممنووون
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۴۵ممنونم انشاءالله ????
مهشیدمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۲??
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۴ممنونم از این نظر پر از انرژی و دلگرم کننده ات عزیزدلم❤️
نه قطعا با این تجربه دیگه پشت دستم رو داغ کنم بدون آگاهی کاری کنم?
انشالله عزیزم انشالله?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۲این روزا کتاب واقعیت درمانی از ویلیام گلسر رو مطالعه میکنم.
داشت از مراجعانش که دختران بزهکار و پر از خلاف های مختلف جنسی و حقوقی و مدنی و … بودن میگفت
وقتی درمان میشدن زندگی قشنگی رو شروع میکردن بدون ناراحتی بابت گذشته
ازدواج میکردن شاغل میشدن بچه دار میشدن
فعالیت های اجتماعی داشتن
حالا ما که شاید یکی دو تا از این اشتباهات رو کردیم چرا انقدر درگیرشیم؟
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۷پیام قبلت را هم خوندم خیلی از اعماق وجودت اومده بود?…پیام جدیدت را هم خونم ?…
میدونی ما با ورژن آگاه شده مون به اون ورژن ضعیف نگاه میکنیم و یه سری حقایق که الان راحت می بینیم را تاسف میخوریم که اون زمان کور بودیم …بعد از تاراج رفتن هامون خیلی عذاب میکشیم …ولی باید بدانیم که ما در ورژن آگاه مون هستیم و طبیعی هست که بینایی مون کامل تر شده باشه …
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۴و وقتی بیناییت کامل تر میشه کنترلت روی مسائل یا لااقل روی افکارت و احساساتت کامل تر میشه…مهشید من برای اون احساساتی که اون شب ها داشتم گریه میکنم…نه بخاطر ضعف الانم بخاطر اینکه دلم واسه اون ورژن خسته ی خودم میسوزه و میخوام براش کمی همدلی و همدردی کنم…که اشکال نداره ضعیف بودی…اشکال نداره قربانی بودی…اشکال نداره حقیر شدی…با این حال برای من قابل احترامی…برای اینکه خودت رو نکشتی…برای اینکه هر سری دنبال راهی برای فرار بودی…برای اینکه وقتی صبرت تموم شد فرار کردی و برات نتیجه اون کارت هم مهم نبود…آره هر کی از دور ماجرا رو میبینه میگه میخواستی نری تو رابطه میخواستی به والدینت بگی.اما خودم میدونم شرایطم طوری نبود که بتونم بگم و حمایت هم بگیرم و تو اون شرایط انقدر ساده و نیازمند بودم که این چیزا رو پیش بینی نمیکردم.اما فقط خودم همه ی این ها رو میدونم و حق دارم به خودم احترام بذارم و باهاش همدلی کنم.فکر میکنم یکی از موهبت های آگاه شدن اینه که بهانه ای دارم برای آشتی با خودم
مهشیدمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۲ای جان عزیزم.
اون ورژن ضعیف طفلکی و اسیب دیده?
بغلش کن?
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۵???همین کارو میکنم
نورامی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۱:۳۳سلام فلفلی قلقلی جان
پیام هات رو خوندم میدونم که میتونی با کمک خدا از تاریکی ها و تروماهایی که برات پیش اومده گذر کنی
پیشنهاد خواهرانه م اینه که حتما از روانکاو(روانشناس خصوصا با رویکرد روانکاوی) کمک بگیر
چون احتمالا تمام اون ماجراها برات تروما شده و برای گذر از اون ها بهتره از یه متخصص کمک بگیری
همچنین کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید از جفری یانگ رو بخون کمکت میکنه طرحواره های ناکارمدت رو پیدا کنی و شفا از اینجا شروع میشه
و کتاب عشق ویرانگر هم کمکت میکنه تیپ های شخصیتی رو بشناسی و افرادی که اختلال شخصیت دارن رو بشناسی و آگاهانه باهاشون ارتباط بگیری
همچنین کتاب نیروی حال قطعا کمک کننده س
مطمئنم میتونی با کمک به خدا از همه ی اون تجربه ها بگذری و بهترین ها رو تجربه کنی ❤️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۱۹سلام نورا جان از وقتی که گذاشتی و پیشنهادات کارآمدی که دادی خیییلی ممنونم❤️مسئله اینه هزینه مشاور ندارم و اتفاقا راحب طرحواره ها و تله ها آشنایی دارم و اخیرا سعی میکردم اون ها که توی زندکی روزمره ام پررنگ بودن و اختلال ایجاد میکرد رو تا حدی مدیریت کنم.اما چه کتاب های خوبی معرفی کردید حتما تو فرصت مناسب مطالعه اشون میکنم.ممنونم که انقدر دلسوز و مهربونید?❤️
مهشیدمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۰۸مرسی از راهکاراتون به فلفلی ?
ندامی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۴من همیشه کامنتای شمارو میخونم، حس میکردم یه خانوم چهل ساله پشت کاربری هس، حقیقتا حا هوردم یه دهتر بیست و یک ساله اتقد اگاه باشه و اتقد زیبا و روان ب قلم بکشه حرفاشو،
ب خودتون افتخار کنین❤،
شاید این دختر قوی ک من میبینم اگه اون اتفاقا براش نیفتاده بود الان اینطور نبود
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۲عزیزم…?
دقیقا منم فکر کردم ایشون سنشون خیلی بیشتره…☺️
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۵۳از این تعریفتون ناخودآگاه یه لبخند عمیقی روی لبم نشست?☺️
زندگیتون پر از شادی و نشاط باشه❤️
ندامی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۶از طریق مهشید با دکتر علیرضا شیری اشنا شدم پادکستهاش تو سایتش هس، خیلی اموزنده و ارام بخش هستن، خواستین یه سر بزنین
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۵۰حتما سر میزنیم?
ندامی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۲راستی فلفلی عزیز اینم بگم بهت تو به خودت به هر چشمی نگا کنی دیگرانم همونجور نگا میکنن،
فک کنی یه ادم شکست خورده و.. دیگرانم همکن فکرو دربارتون میکنن و بیشتر اذیتتون میکنن یا نه اگه فکر کنین حیلی آگاهین، تجربتون زیاده، لایق بهترینها هستین، ناخوداگاه دیگران هم ب همون چشم نگاتون میکنن
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۹قبول دارم
مثل تبلیغات یه کالا که اون رو تعریف میکنه
ما آدم ها هم هر جور خودمون به دنیا معرفی کنیم همون طور نگاهمون میکنن
البته بازم بستگی داره این معرفی از ته جان باشه یا فقط چند تا دیالوگ برای حواس پرتی باشه؟
و من هم اکر بخوام اون ماجرا رو بازگو کنم درسی که پشتش یاد گرفتم،مقاومتی که کردم و صبری که داشتم رو معرفی میکنم
ندامی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۶مهشبد عزیز ممنونم بابت مطالب قشنگ و دلنشینت❤❤
مهشیدمی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۴ممنونم از نگاه تون جان دل❤?
ندامی گوید:
۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۹❤❤❤❤❤❤❤❤
اوگلنامی گوید:
۱۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۳۱سلام ، میشه یه راهکار بدید که چطور ببخشم ؟ این که میگید خودمو ببخشم و خود ضعیف گذشتمو بغل کنم یعنی چی؟ فرآیندش چطوره؟ چه کارا باید کرد؟
مهشیدمی گوید:
۱۷ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۱۱سلام به روی ماه تون چشم می گم
مهشیدمی گوید:
۱۸ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۲۶مطلب جدید برای نیمه تاریک وجود، در وبلاگم شروع شده …به تیتر فرشته ها…
می تونه راهگشا باشه