یک بار قرار گذاشتیم که بریم کوهنوردی.
قرار بود صبح زود بریم .
اون تایم باشگاه می رفتم و از اونجایی که کوهنوردی خودش به حد کافی انرژی و جون می خواد برای همین شب قبلش نرفتم بدنسازی…
این آقا هم برخی شب ها می رفت با دوستاش فوتبال…هرگز تصور نمی کردم اون شب بره …چون قاعدتا اونم باید برنامه اش را کنسل می کرد…
اخر شب زنگ زد و کوه را کنسل کرد! عذرخواهی کرد و گفت خیلی خسته س چون فوتبال بوده…
در واقع اتفاق بدی بود برای من. اون می دونست اگه فوتبال بره خسته میشه و قطعا کوه نمی تونه بیاد. منم می دونستم اگه باشگاه برم نمی تونم کوه برم. ولی اون فوتبالش را رفته بود و من باشگاهم را کنسل کرده بودم!
وقتی کنسلی را اعلام کرد در کمال خونسردی قبول کردم و گفتم باشه انشاله یه روز دیگه میریم…
چند روز پیگیر شد که بریم کوه و من نرفتم و باشگاهم و کارهای دیگه را علت نرفتنم اعلام کردم…چون حس کردم باید برنامه های خودم را دیگه عقب نندازم…
بداخلاق هم نشدم…با مهربونی کنسلش می کردم…مثلا می گفتم دلم خیلی می خواد با شما برم کوه(واقعا دلم می خواست)…خیلی خوبه کنارت باشم… ولی خب فردا نمی تونم بیام چون امشب باشگاهم ….فردا نمیتونم بیام چون امشب مهمونی هستم و خسته میشم و ….
تا اینکه حساس شد… گفت تو یه دونه برنامه رو هم نمیتونی کنسل کنی با من بیای کوه؟ گفتم نه چون یه بار کنسل کردم برای کوه و اینجوری شد…
حس کردم برات بی ارزشه! من انتظار داشتم زودتر خبر بدی تا من هم به باشگاهم برسم…متاسفانه اون جلسه ی باشگاهم سوخت و پول هم براش داده بودم؛
خلاصه پیگیر شد و من کامل براش با ارامش و مهربونی و بدون عجله و با اعتماد به نفس توضیح دادم…
عذر خواست ازم و گفت شرمنده من باید اون روز بهت زودتر خبر میدادم حق با توئه …
من یاد گرفته بودم که نظم زندگی شخصی ام سر جاش باشه و به خودم و برنامه هام ارزش بذارم…
قرار نبود که وقتی موقعیت آشنایی و ازدواج پیش میاد، من دختری بشم بی برنامه و همه چی را فدای اون رابطه کنم…خیلی دیدم این کار را ما دخترا می کنیم …
از طرفی چون اون اشتباه کرده بود،من نحس نشدم…در خود فرو رفته نشدم تا اون آقا بخواد حدس بزنه چی شده …سلام صبح بخیر سر جاش بود …متلک بارونش نکردم …
برخورد کردن با اشتباهاتِ افراد خیلی مهمه …
سریع و انتحاری برخورد کردن باعث می شه فرصت برای حل مسئله از دست بره…مثلا اگر من همون شب تو خستگی فوتبال، بهش می گفتم تو خیلی کار زشتی کردی! پس من مگه آدم نبودم که زودتر خبر بدی و …باعث می شد هم اون تو خستگی موضوع را قشنگ بررسی نکنه…هم من فرصت برای اینکه متوجه اشتباهش کنم که دیگه تکرار نکنه را از دست می دادم…
آدمها را وقتی تحت فشار بذاریم، چیزی یاد نمی گیرند…
این وقت ها باید ما “وقت طلایی” را بشناسیم و اعتراض مون را در موقعیتی بکنیم که نتیجه مثبت بده…
۱) باید دید دقیقا چه اتفاقی رخ داده…حقیقت ماجرا چی بوده:
باشگاه من کنسل شد…پولم سوخت …کوه هم نرفتم
۲) در اثر این اتفاق، چه احساسی برای من ایجاد شده؟
حس اینکه برنامه های من ارزشمند نیست…اینکه هم باشگاه را از دست دادم هم کوه رو و کلا ورزش را اون روز از دست دادم…آماده شده بودم و کوله ام را بسته بودم و انتظار صبح را می کشیدم، ولی به یکباره همه چی دود شد رفت رو هوا …
۳) چی کار کنم ؟
اجازه می دم طرف بیاد در فضایی که خسته نباشه و حالش خوب باشه …حرفم را بدون تحقیر و توهین، با آرامش و مهربانی، بدون سانسور شدن خودم می زنم و بهش پیشنهاد میدم که لطفا اگر برنامه ات تغییر کرد، صبح اون روز به من بگو نهایتا ظهربگو …تا من ببینم باشگاه را برم یا نه…
مثال بیشتر:
من خیلی از این موضوع “وقت طلایی” استفاده کردم تو زندگیم و حقیقتا از استادم دکتر علیرضا شیری آموختم… مثلا وقتی می خوای با مدیرت سر موضوعی صحبت کنی، باید زمان مطرح کردن اون موضوع را در نظر بگیری…
اگر میخوای در مورد کمبود حقوق صحبت کنی، هرگز آخر ماه را انتخاب نکن…چون اون تایم مدیران روی هزینه ها و سود مجموعه متمرکزن …
وقتی مدیرت روی موضوعی داره سرمایه گذاری فکری یا مالی می کنه، روی موضوعات دیگه نرو باهاش حرف بزن…هم اثربخش نیست…هم ممکن هست چالش هایی برات پیش بیاد و چنان باهات مخالفت بشه که موقعیت فعلی ات هم از دست بره…
این خودش شروع رشد هوش EQ هم هست…تعریف هوش هیجانی همین هاست…موقعیت خودت را درک کنی…درد و رنجت را بفهمی ….متوجه باشی کجا زخم خورده ای…ولی موقعیت و حس و حال طرفت را هم در نظر می گیری…برای زخمی که خوردی و یا خواسته ای که داری برنامه خوبی می چینی…در وقت طلایی اون خواسته را مطرح می کنی…نتیجه می گیری.
کلمات کلیدی: #نحس بازی #EQ #وقت_طلایی #
دیدگاه ها (5)
پریامی گوید:
۹ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۳۱مهشید جان اینجا یه سوالی پیش میاد که این تغییرات رو چطور توی خودت به وجود اوردی الان این ورژن تغییر یافته ی شما هست که اینطور برخورد میکنه ورژن قبلی چطور این تغییرات رو اعمال کرد تا به اینجا رسید
مهشیدمی گوید:
۱۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۱۱جان تون سلامت …بله این تغییر یافته مهشید هست…کم کم اون ورژنم و چطوری تغییر کردم را هم میگم …من دو گروه مخاطب دارم…اونایی که ورژن قبلی من را می دونن و همچنین میدونن چطور تغییر کردم …گروهی که نمی دونن …سعی کردم چیزایی را منتشر کنم که برای هر دو گروه تازگی داشته باشه…
پریامی گوید:
۱۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۰:۲۴پس بی صبرانه منتظریم ?❤️
بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:
۱۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۰۹سوال خانم پریا سوال منم هست
مهشیدمی گوید:
۱۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۱۲بله این تغییر یافته مهشید هست…کم کم اون ورژنم و چطوری تغییر کردم را هم میگم …من دو گروه مخاطب دارم…اونایی که ورژن قبلی من را می دونن و همچنین میدونن چطور تغییر کردم …گروهی که نمی دونن …سعی کردم چیزایی را منتشر کنم که برای هر دو گروه تازگی داشته باشه…