در جلسه هشتم ماجرا جدی شد و شروع کرد سوالات جزئی تر پرسیدن.
هر طور به خودمان نگاه کردیم، همون را هم به دیگران ناخودآگاه انتقال می دیم…
مثلا اگر خانم مطلقه باشه و میره جلسه آشنایی، موقع معرفی اگر خودش را با طلاق معرفی کنه، بدترین کار را کرده:
مثلا مریم هستم مطلقه ۳۰ ساله !
اما وقتی طلاق برات هضم شده باشه و به عنوان یک تجربه ازش یاد کنی، اوضاع فرق می کنه…
من مریم هستم ۳۰ ساله و یه تجربه ی گرانبها دارم!
من سابقه طلاق البته نداشتم فقط مثال زدم…
اما خب همیشه همه زندگی ها پر از رفاه و راحتی و بدون مسئله نیست …من هم مواردی داشتم که در هر آشنایی بهش توجه می شد؛
در جلسات قبلی من خودم را معرفی کرده بودم: خودم، استعدادهام، توانایی هام، شغلم، ورزشم ،روابط اجتماعیم ،هنرم و شخصیتم …
چیزایی که گفته بودم اینها بود:
نرم افزار کامپیوتر خوندم؛
در تیم بسکتبال ذوب آهن بازی می کنم؛
سفرهای زیادی به واسطه تیم ورزشی رفتم؛
تجربه های زیادی دارم از این سفرها و مسابقات؛
با دکتر شیری هم یه کلاس حضوری داشتم به اسم “سفر زندگی” و در حال زندگی کردن با اون سبک جدید هستم؛
مسایلی در زندگی داشتم که می تونست منجر به غم و افسردگی بشه ولی من شادی را انتخاب کردم؛
وضع مالی خانواده مون مثل شما نیست؛
جهیزیه ام را دارم تکمیل می کنم و از این بابت خیلی خوشحالم و ذوق دارم؛
احترام خانواده برام مهم است..اجازه اینکه کسی بی حرمتی کنه بهشون نمی دم؛
همچنین برام مهمه یک پسر با خانواده اش چطور برخورد می کنه…اگر به خانواده اش احترام نذاره، اعتبارش خیلی از نظر من میاد پایین؛
تا اینجا خوب بود اما در این جلسه، در مورد مسائل خصوصی تر پرسید و من خیلی عادی و راحت به اونها اشاره کردم!
حقیقتا چیزی در من شکل گرفته بود:
اینکه اونقدر به دستاوردها و تلاش های شخصی خودم توجه داشتم و حس خوبی نسبت بهشون داشتم، که مسائل دیگر به چشم من کمرنگ بود…برای همین، مغزم کمرنگ بهشون توجه می کرد…و به همین دلیل کمرنگ هم برای دیگران تعریفش می کردم و تعریف اون مسائل بدون اخم و شرمندگی و برام ساده بود؛
در واقع من از اونها گذر کرده بودم…
اینکه ادعا می کنم:
هر طور به خودمان نگاه کردیم، همون را هم به دیگران ناخودآگاه انتقال می دیم…
واقعا چیزی هستش که باهاش زندگی کردم!
البته اون مسائل که از نظر من کمرنگ بودند و ایشون هم براش اولویت نبود، از نظر خانواده اش مهم بودند…
با خانواده اش هم جلسه ای داشتم و توضیحات داده شد…
کلمات کلیدی: #معرفی_خودم #عزت_نفس
دیدگاه ها (23)
ندامی گوید:
۱۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۱:۵۳????
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۳۷راستی مهشید جان
جایی پیشنهاد دادی اکتشافاتم رو بنویسم
راستش فکر میکنم هنوز برای نوشتنش آماده نیستم
میخوام یه روز که آماده شدم شروع کنم به نوشتم??
هنوز خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم
مهشیدمی گوید:
۱۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۳ولی بنویس حتی اگر منتشر نکردی …در فایل کامپیوتری بنویس که سرچش بتونی بکنی…من الان خاطراتی را پیدا کردم که در فایل نوشته بودم! همین خاطرات روزهای سوگواری را من الان مبخونم برام خیلی عجیب و قشنگه
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۱۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۶درست میگی
باید یه فکری براش کنم?
ندامی گوید:
۱۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۶مهشید جان فاصله بین اشنایی تا ازدواجتون چقد طول کشید؟
دوس داشتی جواب بده
مهشیدمی گوید:
۱۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۲دو سال
ندامی گوید:
۱۵ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۱:۰۹با وجود سن کم تمام مراحلو خوب مدیریت کردین??
ninayمی گوید:
۱۲ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۷مهشیدچقد نازی بوس ب لپت
مهشیدمی گوید:
۱۴ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۲۲بوج ماچ ??