ESC را فشار دهید تا بسته شود

۲۰) مهشید و نازنین و نفرت سرکوب شده (قسمت ۳ سایه ها)

مدتی بود نازنین را می دیدم…نازنین یه دختر بی بی فیس زیبا و پر از عزت نفس و کارمند بانک بود…
هر بار که متنی ازش می خوندم، حس خوبی ازش نمی گرفتم!
چون راحت بدون اینکه چیزی را سانسور کنه، صحبت می کرد و باعث می شد چیزی در من روشن بشه که دوستش نداشتم..
نمیدونم چی در من روشن می شد ولی سریع چیزی را که از درونم می اومد بالا، سرکوب می کردم!
چند ماهی می شد و تا کامنتی از نازنین می دیدم، دوست نداشتم بخونمش…حس بدی داشتم…
یه بار در غیابش نظر دادم و گفتم ازش خوشم نمیاد…
یه دختری به اسم کیانا گفت:
مهشید، نازنین فقط زبونش تیزه و دختر خوبی هست …اصلا اینطوری بهش نگاه نکن…
یه روز دیدم از نازنین متنفرم! بی جهت بود…نازنین در زندگی من دخل و تصرفی نکرده بود که!
شروع کردم با خودم کلنجار رفتن …
مهشید؟ چه چیزی در تو به هم ریخته ؟
چرا از نازنین متنفری؟
یادم افتاد که نازنین در یک تاپیک گفته بود که در عرض دو ساعت، زرشک پلو مرغ تهیه کرده و میزبان خانواده همسرش بوده و یه سری اتفاقات که یادم نمیاد …
من از این تاپیکش متنفر بودم چرا ؟
مگه من میهمانش بودم؟ مگه زرشک پلوهاش را خورده بودم و بدمزه بوده؟
گفتم شاید مشکل من با نازنین این هستش که فکر میکنم داره نمایش خوشبختی میده و دروغ میگه…
خب سوال بعدی:  از کجا میدونستم دروغ میگه ؟
جواب این بود که حدس می زدم…
خب دروغ بگه ! چی از من کم میشه؟
متوجه شدم حقیقتا چیزی از من کم نمی شه …
از اون روز شروع کردم تنفرم را به رسمیت شناختن و دیدنش…
نازنین خیلی رک با نظراتت مخالفت می کرد و به چالش کشیده می شدی و نمی تونستی جوابش را بدی چون به اندازه کافی دستش و منطقش پُر بود …
مثلا دیدم با طرفداران کودک همسری مباحثه می کنه…
زاویه دیدش منحصر به فرد بود…
مثلا طرفداران کودک همسر می گفتند:
یه دختر، ۱۳ سالگی ازدواج کنه بهتره تا اینکه بره دوست پسر بگیره …
نازنین بلافاصله جواب داد :
یعنی اینقدر ذهنت صفر و صد هست که یا دوست پسر یا ازدواج ؟؟؟ دختر نباید درس بخونه ؟ گزینه درس و مهارت براتون قفله؟
این مدل جواب دادن باعث می شد نتونی مقاومت کنی و اون برنده مبحث می شد…کاربرها شروع می کردند بهش بد و بیراه گفتن..
موضوع شخصی می شد و شروع می کردند بهش توهین کردن  و…
نازنین در مباحث شکستت میداد و تو می فهمیدی داری اشتباه میگی و ادامه می دادی چون حس شکست را دوست نداشتی
چون از یه جایی منطقت کور میشد و فقط میخواستی برنده بحث باشی …
پس نفرت از این جا بود که تو متوجه بودی که اون درست میگه ولی نمیخواستی شکست بخوری…
یه دفعه به ذهنم خورد که :
پس نازنین آدم خوبی باید باشه …ذهنش بازه …کتاب خونده،…
من با نازنین دوست شدم و نفرت از بین رفت و جای خودش را به دوستی داد…
و این دوستی به من فرصت داد  زندگی اش را ببینم…
سفر قهرمانی هاش را دیدم
زن دانشمندی که زنانگی می کرد …دلبسته بود اما وابستگی چسبناک نداشت …
زنی که بلد بود مطالبه کنه و …
و من به خودم اومدم و دیدم به جای نفرت، اتفاقا دوستش دارم …
نفرت همون سایه ای بود که در اعماق مغزم تار عنکبوت بسته بود و من هر بار خودش را نشون میداد، سرکوبش می کردم…نمی ذاشتم بیاد با بقیه وجودم کنار هم قرار بگیره و نوازشش کنم و تیمارش کنم و  ازش سوال بپرسم که چرا حالت بده؟…چطور می تونم بهت کمک کنم؟

پاروقی: 

مثالی از نفرت در کتاب نیمه تاریک وجود هست که زنی از بچه اش تنفر داشته و مشکلش را حل کرده…

میخواستم اول اون مثال را بگم ولی مثال واقعی از خودم تقدیم نگاه تون کردم…می خواستم مهشید را کامل ببینین نه بی عیب و نقص….کامل بودن با بی عیب و نقص بودن متفاوت هست… ادعای کاملی دارم چون خصوصیات بد خودم را به رسمیت می شناسم و اجازه نمی دم بر من حکمرانی کنه …شاید مدتی حکمرانی کنه، اما بلاخره بر اون سعی میکنم مسلط بشم…

تیکه ای از کتاب نیمه تاریک وجود:  سرمشق قرار دادن انسان بی نقص،می تواند به کم شدن نیروی جسمانی، ذهنی، احساسی و معنوی ما منجر شود…

مهشید

مهشید هستم.یه دختر دهه شصتی که نرم افزار کامپیوتر خوندم. dgbaha برگرفته از عبارت "دختر گرانبها" است.در این جا کنار هم هستیم تا بالنده و گرانبها بشیم.

دیدگاه ها (88)

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۹:۲۷

      مرسی درستش کردم…ادیت نشده بود و غلط املایی هم داشت و زودتر منتشر شده بود…ظاهرا ساعتش درست تنظیم نشده بود…
      کامنت هاتم دیدم…با هم گپ میزنیم عصر و فردا ?
      سحرخیزی ها?❤

      • آواتار فلفلی_قلقلی

        فلفلی_قلقلیمی گوید:

        ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۴۲

        عااا این یکی از دست در رفته بود?
        انشالله منتظرم?❤️
        آره مدتیه دارم خوابم رو تنظیم میکنم?
        از وقتی حال روحیم بهتر شده از نظر سلامت حس میکنم دارم بهتر میشم و نیاز خوابم کمتر شده
        قبلا ۱۰ ساعت هم میخوابیدم باز حال بدی داشتم
        یکم به خودم فشار می‌آوردم یا خون دماغ میشدم یا بیهوش میشدم

        • آواتار مهشید

          مهشیدمی گوید:

          ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۴

          همین جا 🙂 چون دست به نقدتریم …قرار تلگرام و جاهای دیگه بذاریم سالها میگذره و نمیشه …تا فرصت اینجا بودن داریم گپ بزنیم

  • آواتار نتردام

    نترداممی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۶

    کاش آدمایی مثل شما اجازه نداشتند آزادانه وبلاگ شخصی بزنن و نظرات شون را بگن.آدم *** مهاجرت کردند و رفتند و امثال شما موندن.

  • آواتار فاطمه

    فاطمهمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۰:۵۰

    کامنتهای بد منو یادهمون مثال شما درباره سایه های سرکوب شده میندازه عجیبه که با مثال به این روشنی دنبال تیمار کردنشون نمیرند و دنبال تخریب هستند
    واقعا ازت ممنونم که برای رشد جنس زن تلاش میکنی❤️

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۳۸

      دقیقا .❤️..در خانه اگر کسی باشه یه اشاره کافی هستش…امیدوارم خوب بشن…بلاخره در هر بلاگی و پیجی، این مدل آدم ها هستند که نه درمان می کنند نه دوست دارند بقیه حال شون خوب بشه

  • آواتار یه_مامان

    یه_مامانمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۹

    گرانبها جانم سلام خوبین؟تبریک میگم برای سایت ???ممنون مطالب مفیدی برامون می ذاری.خیلی خوبه هر روز یه مطلب گذاشتی.
    یه سوال این پیامها که ستاره ای شدن یعنی سانسور شده؟فحش دادن؟

  • آواتار سارا

    سارامی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۲۵

    اینقدر پر پر نزن واسه رفیق شفیقت.کل زندگیش دروغه.خودتم دروغی.یه *** دروغگو جمع شدین خود خندی و خود گویی .شاخ پندارای اعظم.به زودی کاربرای ساده لوح میفهمن چقدر دروغگویی کردین.اسم شوهرت مسیح ***؟ کلاس کارت را با اسم میبری بالا؟ عکس کارت ملی بذار.اسم مسیح اصلا تو مسلمونا نیست

    • آواتار رویا

      رویامی گوید:

      ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۵:۲۶

      اتفاقا من تو مسلمونا شنیدم!!!!اسم پیامبرهای دیگه هم تو مسلمونا شنیدم،خ?اسم رییس جمهور سابق ابراهیم بود،?چقدر حالتون داغونه از همین پست گوشی هم مشخصه

  • آواتار خانم شماره ۲۳

    خانم شماره ۲۳می گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۱۷

    ****
    کاربری شما بلاک شده است به علت توهین به کاربر فلفلی_ قلقلی.از این به بعد پیامهای شما قبل از بررسی توسط ادمین سایت، اتوماتیک حذف می شود.
    از بازدید شما متشکریم?

  • آواتار ته خیار (حقیقت تلخه)

    ته خیار (حقیقت تلخه)می گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۲

    ****
    کاربری شما بلاک شده است به علت توهین به کاربر فلفلی_ قلقلی.از این به بعد پیامهای شما قبل از بررسی توسط ادمین سایت، اتوماتیک حذف می شود.
    از بازدید شما متشکریم?

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۷:۰۳

    یه چیر جدیدی رو متوجه شدم
    من هم خودم کنترلگرم
    هم از کسایی که بهشون کنترلگری میشه دفاع میکنم
    هم سعی میکنم از این کنترلی که بهم میشه فرار کنم
    هم از اینکه بهم کنترل نشه میترسم?
    وارد یه چرخه‌ ای شدم که نمیدونم باید چکار کنم

  • آواتار Sahar

    Saharمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۹

    سلام مهشید جان مرسی از مطالب خوبت همرو میخونم ولی کامنت نمیزارم
    لطفا درمورد نشخوار فکری و وسواس فکری هم مطلب بزار
    من انقد توی این دو تا مشکل دارم که هیچ انرژی توی روز ندارم شب دیر میخوابم و صبح هم دیر از خواب بیدار میشم اونم خوابمم که اصلا کیفت نداره و باز خسته ام البته از مهر دوباره به تنظیم کارخونه بر میگردم
    خودم خیلی سعی کردم حواسمو پرت کنم که انقدر درمورد چیزای مختلف فکر نکنم ولی نتونستم
    helpppppp

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۸:۴۸

      سلام به روی ماه تون.
      ممنونم از همراهی تون?
      حقیقتا من در مورد نشخوار فکری اطلاعات خوبی ندارم…ولی مطلب پیدا کردم حتما لینک میدم…
      من سابق کمی داشتم ولی نمیدونم چجوری خوب شدم و یا اصلا اسمش را بشه گذاشت نشخوار فکری یا نه

      • آواتار Sahar

        Saharمی گوید:

        ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۲:۱۸

        نه نداشتم و نمیدونم این از کجا اومده از اوایل دوران بلوغ داشتمش شما درمان شدی ؟ خیلی رو اعصابمه
        میشه راهکار بدی ؟؟

        • آواتار فلفلی_قلقلی

          فلفلی_قلقلیمی گوید:

          ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۰۸

          نشخوار فکری من از اضطراب و کمبود اعتماد به نفس بود
          اون افکاری که اذیتم میگرد رو می‌نوشتم و براشون راه حل یا نقد می‌نوشتم
          یا در اون زمینه که فکر دارم مطالعه میگردم و این باعث می‌شد اون پرونده برای من بسته بشه

          • آواتار Sahar

            Saharمی گوید:

            ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۲۴

            آها منم فکر کنم که بخشی ش واسه اظطراب باشه چون بیشترش تصور واسه آینده س و تجربه کردن و داشتن چیز هایی که الان نداشتم و ندارم یا آرزو هایی که دارم میخوان بهشون برسم مثلا یکی شو بخوام برات بگم :
            همش تصور اینکه یه دوست خیلی پایه دارم که قضاوتم نمیکنه همیشه همراه و پشتیبان منه و …. به نظرت نیمه ی تاریکم میتونه باشه ؟؟ چون من تا الان فقط یه دوست صمیمی داشتم که اونم به خاطر اینکه اومدیم تهران دیگه نتونستم باهاش ارتباط داشته باشم و اون تنها دوستم بود و الان واقعا نمیتونم دوست پیدا کنم باورت میشه ؟؟
            با اینکه من زیاد تو قشر هم سن خودم هستم یا اگرم با یکی آشنا شم در حد دوست معلومی و سطحی میمونه و اصلا حسم مثل وقتی که با اون دوستم بودم نیست

    • آواتار مصی

      مصیمی گوید:

      ۱۳ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۲۰

      سلام من نشخوار فکری داشتم اللن هر وقت دچارش میشم سریع مینویسم همه اون فکرا رو و خط خطی شون میکنم این روشی بود که مشاورم بهم گفته

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۹:۰۰

    نشستم با دوتا از دوستانم افکارم رو نوشتم
    افکاری که سرکوب کزدم و فکر میکردم من رو یه آدم غرغرو بی عرضه و ضعیف نشون میده
    خیلی سبک شدم راستش
    اینکه میدونم نیازهایی دارم که بهشون اهمیت داده نمیشه
    و دیگه افکار سرکوب شده ای ندارم

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۲

    منم نمیخوام رابین هود باشم
    دلم نمیخواد مسئولیت داشته باشم
    دلم میخواد یکم خودخواه باشم
    از اینکه همیشه ازم انتظار می‌ره خسته ام
    از اینکه دائم قضاوت بشم و شنیده نشم خسته ام
    از این همه کنترلگری خسته ام
    دلم میخواد آزاد باشم
    دلم میخواد کمتر قضاوتم کنند
    ولی از اونور میترسم بخوام بدون توجهشون کاری کنم
    دلم میخواد از این خونه فرار کنم و برم…

  • آواتار آتنا

    آتنامی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۴

    سلام مهشید جون.بابت سایت خوبت تبریک میگم?من خواننده خاموش اینجام.میخوام بدونی که تو زندگیم تاثیر داری? پر قدرت ادامه بده?

  • آواتار مائده

    مائدهمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۵

    چقدر حس منفی تو کامنتا دیدم. طرف از شما حرصش گرفته، مدتها اینجا رو چک کرده و خونده، یه جا که فرصتو مناسب دیده شروع کرده به بالا آوردن
    خب اگه خوشت نمیاد از مهشید و اطرافیانش چکشون نکن. چرا اینقدر پیگیر هستی! یه کم رها کردنو تمرین کن

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۶

    مهشید جان باز سلام
    بعد این همه حرف فهمیدم من زیادی از خودم انتظار داشتم و زیاد خودم رو سرکوب میکردم
    چون میگفتم باید تاثیرگذار باشم
    باید بی نقص باشم
    باید خوب باشم
    باید مسئولیت پذیر باشم
    ولی با شرایطم نمیتونم
    و این انتظارات غیرواقعی و غیر منطقیه
    تو این شرایط باید بیشتر به نیازهام توجه کنم
    وقتی نیازهام برآورده شدن
    اونوقت میتونم به مسائل دیگه فکر کنم

  • آواتار Narnia_18

    Narnia_18می گوید:

    ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ در ۲۳:۵۵

    سلام مهشید بانوی زیبا❤️?
    چه داستان رفاقت جذابی، اطرافم زیاد رفاقت هایی رو دیدم که از نفرت شروع شدن .( و خیلی رفاقت های پایداری هم میشن اتفاقا)
    منم موافقم باهاتون گاهی فقط برای اینکه یه نفر یه چیزی رو توی وجودمون روشن می‌کنه ازش متنفر میشیم.

    چیزی هم که توی کامنت ها برام جالب بود اینه که کسایی که توی اون یکی سایت تهمت فیک بودن و…. میزنن با کاربری های فیک اینجا هم فعالیت دارن!!!!
    دوستان چرا انقدر پیگیر هستید !؟ چی رو می‌خواین ثابت کنید؟! اگر فکر میکنید کسی دروغگو و فیکه چرا دنبالش می‌کنید!؟
    یک مشت تفرقه افکن بی خاصیت❗❗❗❗

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۰۸:۴۰

      سلام به روی ماه تون عزیزم.خوش آمدین ?
      خدا رو شکر این موضوع باعث شد ما دوستانی بشیم که از هم یاد بگیریم??

      در مورد نظرات هم جالبه زیر پست هایی نظر میدن که دقیقا داره به نیمه تاریک وجود اشاره میکنه…اگر کمی فکر کنن، مشکل را در درون خودشون حل میکنن?

  • آواتار در جستجوی جواب

    در جستجوی جوابمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۳:۱۰

    مهشید عزیز به نظر من اگر قسمت دیدگاه ها لایک هم داشته باشه خوبه ها البته نمی دونم امکانش هست یا نه

  • آواتار اوپرا

    اوپرامی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۱

    سلام مهشید جان
    جالبه منم با نازنین سخت دوست شدم. و دلایل مشابه داشتم. ازش می ترسیدم. از اینکه چیزی بهم بگه و حرفش درست باشه ولی من تلاش کرده باشم نبینمش.
    تا اینکه اون جریان کار مشترک پیش اومد و فرصت معاشرت فراهم شد.
    نازنین برام یه صفحه بود. بعد نداشت. الان یه مکعب هست. من فقط یه وجه رو میدیدم

  • آواتار اوپرا

    اوپرامی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۳

    و اینم بگم من از سال ۸۲ وبلاگ نویسی رو تجربه کردم.
    و کم کم متوجه شدم به ترول ها نباید غذا داد.
    کامنت های خوبی نوشته شده، انگار مثال عینی برای نوشته ات باشن.
    “من شما رو دوست ندارم، ولی وقت و انرژی ام رو برای دنبال کردنت توی همه جا میذارم”

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ در ۱۶:۵۸

    مهشید یه چیزی رو بیشتر بهش رسیدم
    که اگر یک نفر اعتماد به نفس داره تو یسری موترد داره
    اکر عزت نفس داره تو یسری موارد داره
    و ما همیشه باید یاد بگیریم که چطور این ها رو بالا ببریم
    من این اواخر فکر میگردم برای خودم احترام قائلم
    ولی متوجه شدم وقتی بحث مسئولیت های خانواده و دلسوزی های خانوادگی میاد وسط
    من میوفتم توی یه تله
    یا مسئولیت پذیری رو با اعتماد به نفس و عزت نفس اشتباه گرفته بودم
    یه چیزی هم توی نی نی سایت زیاد دیدم
    که وقتی کسی چیزی میگه و یک نفر میپره بهش اون شخص رو تا میتونه مورد لطف و عنایت خدا قرار میده?
    و بهش میگن عزت نفس
    در صورتی که اگر اون شخص حس خود کم بینی نداشته باشه و عزت نفسش بالا باشه
    این مسئله موجب آزارش میشه و حس احترام به خودش پایین میاد
    در صورتی که میشه شیوه ای که هر دو طرف به نتیجه سالم برسن مسئله رو جوش داد
    بقول بزرگی توی این دنیا هیچ وقت انسان به آرامش نمیرسه
    و ما باید تا دم مرگ سعی کنیم یاد بگیریم و وجودیت خودمون رو بزرگ کنیم و رشد بدیم
    یاد بگیریم کجا باید به خودمون اعتماد کنیم
    کجا باید به خودمون احترام بذاریم
    کجا خودمون رو دوست داشته باشیم
    کجا هوای خودمون رو داشته باشیم
    کجا مسئولیت پذیر باشم
    کجا دیگری رو حمایت کنیم
    کجا عذاب وجدان داشته باشیم
    کجا ایثار کنیم
    کجا به خودمون سخت بگیریم
    و کجا درس بگیریم
    و کجا بگذریم
    متاسفانه هیچ وقت فرمول ثابتی وجود نداره و همیشه آزمایشه
    با همه ی این مسائل بیشتر راجب خلقت و حکمت خدا گیج شدم
    که چرا دنیایی که ساخته غیرقابل اتکا به فرمول های خاصه؟و ما همیشه باید در جستجو باشیم؟

  • آواتار نرگس

    نرگسمی گوید:

    ۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۹:۳۱

    سلام مهشید جان روز بخیر
    من سوالی درمورد این قسمت داشتم
    دختر عموی من ۴ سال پیش ازدواج کرد
    دختر عموم از وقتی که ازدواج کرد روابطش رو با من کم کرد و سرد شد من هم راستش دیدم اینجوری میکنه رابطم رو باهاش قطع کردم
    توی این مدت من حس میکنم حسود شدم نسبت به دختر عموم
    هر کی ازش تعریف میکنه من ناراحت میشم و تو خودم میرم ( حتی مامانمم ازش تعریف میکنه و من واقعا خودمو سرزنش میکنم که چرا نمیتونم مثل دختر عموم باشم)
    همش زندگی خودم رو باهاش مقایسه میکنم چونکه درسته که همسن هستیم ولی اون خیلی زرنگتر از من هست
    و این باعث شده که تمرکزم از زندگی خودم برداشته بشه و یه حس نفرتی به دختر عموم پیدا کنم

    یکی از راه های به رسمیت شناختن سایه این هست که بریم به طرف مقابل بگیم که من به تو حسادت میکنم ولی من که باهاش در ارتباط نیستم
    چجوری میتونم این مشکلم رو برطرف کنم چونکه ۴ ساله که این مشکل رو دارم

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۱۱ مهر ۱۴۰۳ در ۱۰:۲۸

      سلام عزیزم روز بخیر
      راه حلی گفتین که برم بهش بگم… و ایشون را نمی بینین که بگین …
      یه راه حل دیگه اش این هستش که وقتی کسی تعریف می کنه شما هم در اون تعریف قرار بگیرین و بگین بله بله ایشون کارش درسته …اینطور حال تون به مرور بهتر میشه…امتحانش کنین …انگار ذهن تون دیگه روی اون حساسیت نداره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *