برخی خاطرات فاجعه هستند😂
این خاطره بر میگرده به چندین سال قبل…
زمانی که مجرد بودم و در شرکت اول کار میکردم….
فکر کنم ۲۰ ساله بودم،
یک هفته ای بود که نمایشگاه نرم افزار برگذار شده بود و مجموعه ما هم داخل اون نمایشگاه شرکت کرد …
ما اونجا یه غرفه داشتیم که هر روز باید می چیدیم و نرم افزارهامون را برای بازدیدکنندگان توضیح می دادیم و …
از ساعت ۱۷ شروع می شد تا ساعت ۲۳
تایم معمول کاری شرکت مون تا ساعت ۱۵ بود و بعدش باید میرفتیم نمایشگاه (یعنی خارج از ساعات کاری) …
مدیرمون مبلغی را برای این یک هفته در نظر گرفته بود که به هر کدوم از ما بده به عنوان اضافه کاری…کرایه ماشین برگشت به خونه ساعت ۱۱ شب هم با مدیرمون بود…
همکارانم می رفتن خونه و نهار می خوردن و من چون راهم دور بود در شرکت می موندم و یک راست میرفتم نمایشگاه …
معمولا یکی دو نفر دیگه هم تو شرکت میموندن که خودشون نهار می آوردن…
منم برای اینکه خرجم پایین بیاد، با خودم نهار از خونه می آوردم …مدیرمون هم تو اون هفته، چند بار از غذایی که من می آوردم خورد!!
روز اولی که با من غذا خورد تصمیم گرفتم روزهای بعدی زیادتر غذا بیارم در حد دو نفر…
تا اینکه یه روز من غذا نداشتم…
مدیرمون یه ساندویچ خرید و نصف کرد!!!
تا اینجا بازم اوضاع خوب بود😂
نمایشگاه تموم شد و نوبت به هزینه ها رسید…
کرایه های ماشین من رو نداد!!!
مبلغ اضافه کاری را فقط داد …تازه از مبلغ اضافه کاری هم یه هزینه ای را کم کرد! اگه گفتین چه هزینه ای؟😁
پول نصف ساندویچ رو🥴
شاید فکر کنین مدیرمون خسیس بود… اما خسیس نبود میدونین چرا؟
یه بار سر یه پروژه دیگه، همکارم آقای x مجبور بود مدتی اضافه کاری تو شرکت بمونه…مدیرمون هم براش نهار میخرید، هم اضافه کاری اش را کامل می داد و هم هزینه برگشتش رو!!
پس این دوگانگی رفتار مدیرمون برای چی بود؟ از من بدش میومد؟
حقیقتا نه مشکلی با من نداشت…
میدونم اگر بیشتر تعریف کنم خیلی فاجعه است ولی بذارید بگم 😂
من هر روز دو سه ساعت اضافه کاری بودم تو شرکت و نه نهاری میخرید نه اضافه کاری میداد و تازه موقعی که میخواستم برم خونه با حالت اخمو و حق به جانب میگفت:
کجا میری؟ میگفتم دیگه داره شب میشه و ماشین گیرم نمیاد…
مدیرمون یه بار نگفت که ماشین بگیرم …فقط میخواست من ساعات بیشتری باشم و پروژه ها تموم بشن …
میدونین چرا غذای زیادتری از خونه می آوردم؟
چون حس می کردم برای اینکه تایید بشم، باید باج بدم و بیشتر از اونی که توانم بود، باشم! و حتی نهار دادن را روی دوش خودم می دیدم! یعنی حتی فکر نمی کردم کارفرما وظیفه داره نهار بده…نه اینکه ندونم نه…بلکه ذهنم و عملم با هم فرق می کرد…
اینقدر خوشحال می شدم غذایی که میبردم را میخورد…فکر میکردم الان چقدر کارمند خوبی ام😁
خوشبختانه مدیر ما مرد بسیار خوبی از نظر چشم پاکی بود…خانواده مشهوری هم هستند در اصفهان و واقعا مرد خانواده است …
ولی خب من یک دختر”مهر طلب” بودم…
یعنی حتی بعد از دو سه ساعت اضافه کاری و تاریک شدن هوا، بازم نمیتونستم قاطع برم…فکر میکردم بازم کم هستم!!!
اگر یه آدمی هستی که هیچ وقت مهرطلب نبودی، این خاطره من برات قابل درک نیست …
خودمم بعد از چند سال که ازش گذشته یه جوری شدم یادم اومد😅
توصیف قشنگی میکنه استادم برای این موضوع:
مهرطلبی باعث میشه که یا فرد خودشیفته را وارد زندگی مون بکنیم یا آدم مقابل مان را خودشیفته کنیم!
حالا من میگم مهرطلبی باعث میشه خصوصیات بیشتری علاوه بر خودشیفته بودنم در طرف ظاهر کنیم….مثل من که باعث می شدم مدیرم فقط برای من حق به جانب باشه و وقت و زمان من را به رسمیت نشناسه در حالیکه این آدم برای بقیه اصلا این مدلی نبود!
ما با رفتارهای اشتباه مون، آدم مقابل مون را بد عادت می کنیم…
جالبه روزی که تصمیم گرفتم شرکت را ترک کنم و جای دیگری کار کنم، مدیرمون باورش نمی شد…فکر میکرد من نتونم جای دیگه ای کار کنم…
برای همین دخترایی که مهرطلب هستند را درک میکنم و میدونم که راه تغییر وجود داره ولی باید تمرین کنن و تو این تمرین ها کمترین آسیب را داشته باشن ….چرا میگم کمترین آسیب؟
چون مهرطلب ها، افراد مقابل شون را بد عادت کردن و اگر یک دفعه از ورژن مهرطلبی بیان بیرون، طرف مقابل شون از این تغییرات حس نا امنی و تشویش میکنه!
برای همین وقتی تصمیم میگیریم تغییر کنیم باید بیشترین تغییر در افکارمون باشه ولی کم کم به محیط تزریقش کنیم …مثلا کم کم اضافه کاری ساعاتش کم بشه نه یک دفعه و انتحاری …
گاها “ نه ” بگیم البته نه های درست و اصولی…مدام بخوای مخالفت کنی بازم حس نا امنی میدی و …
برای تمرین نه گفتن، از چیزایی شروع کن که ویرانگر نیست …مثلا به دوستت نه بگو تا آموخته بشی…به خواهر و برادرت نه بگو …بعد که تونستی قدرتش را پیدا کنی، نه های درست به آدمهای دیگه بگو مثل همسر و والدین و کارفرما و …
من اولین نه ها را با دوستام شروع کردم:
۱) پول به آدمی که بد حساب بود ندادم
۲) یه کتاب آموزشی تو دانشگاه دادم به دوستم و برام نیاورد …رفتم در خونه شون گرفتم(حقیقتا به دردم نمی خورد چون سال پایینی من بود و درس را پاس کرده بودم)
۳) پیاده روی با دوستم را کنسل کردم چون کار داشتم
و …
شما هم شروع کن آروم آروم آموخته بشی اگر قدرت نه گفتنت می لنگه …
پاورقی: مهرطلبی را با مثال های بیشتری ادامه میدم…
کلمات کلیدی: #مهرطبی #ترس_از_رهاشدگی #نه_گفتن #ورژن_ضعیف
دیدگاه ها (22)
فلفلی_قلقلیمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۷:۲۱خوبه که خوب نه گفتن هم یاد بگیریم
به شخصه کم پیش میاد نه بگم ولی نه هام با کلی توضیح و توجیه های عجیب غریب بود??
چون هم نه گفتن رو بلد نبودم هم میخواستم کار خودم رو بکنم?
بعضی مواقع هم نه هام وحشیانه بود
یه چیزی که خیلی دوست دارم یاد بگیرم نه گفتن درست و قاطع رو که نه مهرطلبانه باشه نه وحشیانه???
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۷نه های درست یاد میگیریم اینجا ایشاله
دریامی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۳۵چقدر ازین خاطره شما میشه نکته یاد گرفت ?
مهشید جان تو این مثال خاطره ت ،
در باره غذا و … کار درست چی بود ؟
باید از مدیرت غذا درخواست میکردی ؟
و مدیر میومد پیشت غذا میخورد چیکار باید میکردی ؟ وقتی پولو ازت کسر کرد باید چی بهش میگفتی ؟
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۶جانت سلامت …
آقای x هیچ وقت حاضر نبود یه دقیقه اضافه کاری بمونه …مدیرمون اصرار میکرد بمون و خب باید شرایط را هم براش فراهم میکرد …آقای x هم تا ساعت ۳ مشد میگفت خب غذا بخوریم و شروع کنیم?
اما من از قبل فی سبیل الله اضافه کاری مونده بودم و ارزش هم نداشت دیگه برای مدیرمون …انگار بودن من یه قانون شده بود و اگر نمی موندم، قانون را گذاشته بودم زیر پام!
کار درست این بود که میرفتم بیرون از مجموعه تو پارک غذام را لا اقل میخوردم …چون بقیه میرفتن خونه و قرار نبود مدیرمون غذا بده …اون پول ساندویچم که کم کرد باید میرفتم به مدیرمون میگفتم که ۶ روز هم شما مهمون من! تا میفهموندم که غذای منم مهم بوده که خورده ازش …
ولی مهمترین نکته در این خاطره سمی؛ برمیگرده به تاریخچه ….من تاریخچه ام رفتار درستی نبوده و عادتش داده بودم
شاید نگار ?می گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۸وااای دیروز منم یه شیکمو بازی درآوردم سرکار ??
کارمون قرار بود از هرروز زودتر ظاهرا تموم شه که همکارام میگفتن آقای فلانی مگه نمیخاد امروز غذابگیره دیر کرده و فلان .من میگفتم نه حتما میگیره .خب واقعیتش زود صبحانه خورده بودیم و منم گشنم بود .
خلاصه رییس اومد و کنارما من من کنان گفت غذا بگیرم؟؟!!!!??
منم گفتم آره بگیرین ممنون ?? حالا رفت بیرون ینی چنان همکارام زدن زیر خنده گفتن وااای دمت گرم ینی فقط منتظر بود توهم بگی نه??
خخخ خب ازین کاراکرده بود قبلا ایندفه بازیو بهم زدیم??
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۱چه خوب ????
منیرهمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۹چقدر خاطراتت برامآشنا بود مهشید جان…من هممهرطلب هستم و با قدمهای کوچیک سعی دارم ازش،گذر کنم?
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۳۰پس زخم خورده هستین شما هم?
قدم های کوچیک???
انشاله به امید روزای خوب و رهایی از زندان مهرطلبی و جشن سفر قهرمانی تون ??
Saharمی گوید:
۵ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۰۸آخ جون بالاخره رسیدیم به مشکل من ?
من خودم نمیدونستم که مهرطلبم ولی یه کامنتی گذاشته بودم ازت پرسیده بودم مشکلم چیه گفتی مهرطلبی و …
در صورتی که من به تنها چیزی که فکر نمیکردم مهر طلبی بود و اینکه زیاد توی فضای مجازی میشنویم که میگن نه بگو و …. ولی دقیقا نمیگن که برو مهرطلبیت رو درست کن و البته مطالب کاربردی و به درد بخوری هم پیدا نمیشه کرد و خیلی کلی میگن .
من خودم اگه بخوام نه بگم واسم سخت هست ولی سعی میکنم بپیچونم طرفو??
که هم کاری که دوست ندارمو انجام نداده باشم هم اینکه به اون شخص بر نخورده باشه چون ادمایی که اطرافمونن یا حداقل دور من هستن دوست دارن ک هر خواسته رو انجام بدیم که میگن
بعد مثلا میگن بابا مثلا خاله ته هاااا انجام بده دیگه شما باید یه کاری کنین که نزدیک هم باشین ، در صورتی که حذف کردنشون به آدم آرامش میده و سمی هستن ?
لطفا یه عالمه مثال ازش بزن و بگو چجوری طلب کنیم حقمونو و بهشون نه بگیم ??
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۹خدا رو شکر??
به خاله هم میشه نه گفت و محترمانه …حتی ناراحتم بشه طوری نیست …چرا همیشه حس اونا مهم باشه؟ حس شما هم مهمه …همین جمله” خاله ته هااا” یعنی من باج میدم چون خالمه …خب ناسلامتی شما خواهر زاده شینااا ? پس شما چی؟
در مورد مثال:
چشم مطالب از پیش نوشته شده و یکی یکی داره منتشر میشه …اگر نتونست براتون مفید باشه بهم بگین که بیشتر مثال بزنم??
Saharمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۰۰درسته حرفت ??
ولی من دقت کردم دیدم ما تمام اعضای خانواده داریم باج میدیم ? به کی ؟ به هر کی که مامان بزرگ یا بابابزرگم بگه
چرا ؟چون اون دو بزرگوار از طرف یکی از خاله ها ساپورت میشه و پولدارن البته بابابزرگ منم وضعش خوبه ولی خالم میبرتشون شام بیرون یا خوراکی میگیره میبره براشون یا شام دعوت میکنن شون
ولی اون یکی خالم کمتر و فقط خونشون دعوت میکنن
ما هم که تهرانیم و دوریم ازشون، موضوع اینجاست که هر کی که باج بیشتری بهشون بده بیشتر عزیز میشه و بقیه ی بچه ها باید حرف اون خاله که از قضا وکیله رو قبول کنن و اگه کار خیلی نادرستی هم انجام بده اشکالی نداره??♀️
و اگه بحثی هم پیش بیاد قطعا طرف اون خاله وکیله رو میگیرن و اگه بخواد کاری انجام بده مثلا طلا بخره یا خونه عوض کنن باید با خالم مشورت بشه و اونم تایید بکنه (به خاطر شغلش نیست این تایید کردن ها)
بعد میان پیشت و از خاله پیش ما خوبی میگه بعدد میگه مارو برد بیرون و خیلی هزینه کرد ولییییی اصلااا بحث پول نیست ولی در اصل دقیقابحث پوله ?
اینو میدونم چون بابابزرگم خیلییییی شکموعه این ثابت شده س و البته انتظار از آدم هم زیاد داره
برای اثبات اینم بگم که یه بار زنگ زد به زن داییم و اون متوجه نشد و خودشم شارژ نداشت که بهش زنگ بزنه و موقعیتش هم پیش نیومد و گفت که ۲،۳ ساعت بعد که رفت خونه (خونه شون طبقه بالای مامانبزرگمه) بره باهاش حرف بزنه ، بعد چی شد ؟ ?
بابابزرگم یه پیام حاوی حرف های رکیک برای زن داییم فرستاد??
اگه بخوام همشونو بگم که البته هم جذاب نیستن میشه کتاب داستان درست کرد ….
مهشیدمی گوید:
۱۰ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۳۵درسته ….به هر صورت از یه جایی به بعد با نهایت احترام، باید این دور باطل شکسته بشه …اونم با حرکات آهسته نه انقلابی
رویامی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۰۷:۲۵مهشید جان بیزحمت تو کسب و کار قسمت دوم من یه سوالاتی پرسیدم تو هم نظرت رو بگو البته بی ربط هست به موضوع
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۵به روی چشم
hanaمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۰۹:۳۶مهشید جان خیلی قلمت رو دوست دارم…این همون چیزیه که همیشه درگیرش بودم
جز این دو تمریم اگر کتاب یا آموزشی رو میشناسی خیلی خوب میشه معرفیش کنی❤?
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۴جان تون سلامت …یه چند تا مطلب از اساتیدم بعدا میذارم …
این مطالب رو از چند ماه قبل نوشتم و بهش زمان انتشار میدم و هر دوز داره یکیش منتشر میشه…امیدوارم مثال ها بتونه راهکار خوبی باشه و اگر نبود بهم تو مطالب بعدی بگین حتما??
hanaمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۱۴حتما راهگشاست ممنونم ازت?
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۶???
Sahariمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۳۰سلام مهشید جان عااالی بود لطفا این مبحث رو بیشتر بازش کن من هم همین مشکل رو دارم که با ادم ها جوری رفتار میکنم که بدترین ورژن خودشون رو به من نشون میدن در حالیکه برای بقیه اینطور نیستن
مهشیدمی گوید:
۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۸:۲۳سلام به روی ماه تون….مطالب رو از چند ماه قبل نوشتم و بهش زمان انتشار میدم…امیدوارم مثال ها بتونه راهکار خوبی باشه و اگر نبود بهم تو مطالب بعدی بگین حتما??
ستارهمی گوید:
۸ مهر ۱۴۰۳ در ۱۵:۳۱اتفاقا مهشید جون.مامانم خیلی مهرطلب هست و فرق خوب و بد رو تشخیص نمیده فکرمیکنه به همه باید باج بده تا دوستش داشته باشند ولی بعد که میبینه همه محبتش رو با بی محبتی و بدجنسی جواب میدن میگه دستم نمک نداره . ولی من اصلا اینجوری نیستم .تازه من که اینجور نیستم مامانم بهم میگه تو سیاست نداری و مردم دار نیستی .من عادت دارم همه رو دنبال خودم بکشم و خودم دنبال کسی نباشم.اصلا این درسته ؟اصلا مامانم و زنای دروبرم رو درک نمی کنم. من خیلی احساساتی و عاطفی ام مهشید .یعنی من هوش هیجانی پایینی دارم؟
کبوتر سپید عشق🕊می گوید:
۱۶ آبان ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۱من نمیدونم خودم رو در زمره انسان های مهر طلب قرار بدم یا خیر ولی تستی که پیش روانشناس دادم فقط تله رهه شدگی و کمال گرایی رو در من تشخیص داده پس احتمالا مهرطلب نبودم …
ولی توانایی نه گفتنم کمه نه اینکه نداشته باشم ولی خیلی وقتا دوست نداشتم ادمارو ناراحت کنم… از وقتی با شما آشنا شدم دارم تمرینش میکنم و تا الان دو مورد موفق داشتم شاید نصفه نیمه ولی واقعا خودمو تحسین میکنم که شروع کردم و شدددد! 😁
تو ذهنم میگم کبوتر کی مهم تر از خودت برای تو؟ دست کبوتر کوچولوی (مثلا اسمم به قول شما خخخخ)درونت رو ول نکنیا اون فقط تو رو داره🩵🐣