ESC را فشار دهید تا بسته شود

۱)دختر پیش قدم بشه؟

“دست نیافتنی بودن”  دخترها در رابطه 
مربوط به مبحث رابطه جنسی قبل از ازدواج؟
11 1

جواب

چندین تا واژه هست که معانی اش می تونه با هم قاتی بشه …

مثلا غرور:

غرور خیلی مواقع  پسندیده است و خیلی مواقع هم نکوهیده است مثل غرور کاذب …

یا وقتی به دختر توصیه میشه دم دستی نباشه، نمیدونه دقیقا یعنی چیکار کنه یا چیکار نکنه … 

یعنی محبتش را نشون نده؟

یعنی به پسر نگه دوستش دارم؟

یعنی همیشه نقش بازی کنه؟

میخوام بهتون یه چیزایی یاد بدم که نه نیازی هست نقش بازی کنین، نه مفاهیم را قاتی می کنین نه نیاز به خودسانسوری دارید…

اول بگم که ما در طول زندگی مون  امکانش هست که از آدمهایی خوشمون بیاد و برای ازدواج هم مناسب ببینیم …

آیا به آدمی که دوستش داریم حس مون را بگیم؟ یا مخالف شاَن یک دختر هست؟

من میگم که گفتن حس مون نه تنها هیچ اشکالی نداره حتی بلعکس باید گفت…حتی اگر اون آدم خودش قدم جلو نگذاشته باشه…

هر چقدر سن آدم می ره بالاتر، متوجه میشه که کارایی که نکرده خیلی حسرت برانگیزه…

نذارید سالهای آینده همیشه این تو ذهن تون به عنوان حسرت باقی باشه…

حالا اینکه چطور به طرف بگین،راه و روش داره :

در قدم اول یکی را واسطه کنین که از شما تعریف کنه و مستقیم خودتون اقدام نکنین …اگر هم کسی را نداشتین، خیلی محترمانه برید و بهش بگین: 

من فکر میکنم که احتمالا بتونیم با هم آشنا بشیم…نظرتون را میتونم بپرسم؟

جمله بالا را میتونین تغییر بدین و خلاقانه عوض کنین ولی کلمه هایی مثل ( من فکر میکنم…احتمالا…شاید…بعید نیست و …)  باید در جملات باشه …

کلمه “احتمالا” کلمه کلیدی این ماجراست…یعنی من فقط روت کراش دارم ولی مطمئن نیستم که تو در ادامه، شخص لایقی باشی…من ظاهری شما را پسند کردم ولی مطمئن نیستم که رفتارتم اوکی باشه و…

متن سازی   که میگم همیناست…شیوه های مذاکره ای که برد برد باشه …شما قرار نیست چون رو طرف کراش زدی، پس بهش امتیاز خاصی بدی و دیگه دست و پات بسته بشه و مطیعش بشی …

خب حالا سوال این هستش که اگر طرف قبول کرد و باهاش وارد ارتباط شدم، آیا اون بخش “دست نیافتنی بودن” به فنا میره و من دیگه موقعیت تلاش را از اون آدم گرفتم؟

نه اصلا اینطور نیست …اتفاقا من  کلی فرصت دارم تو دوران آشنایی که نشون بدم دم دستی نیستم…

با نه های درست گفتن …

با پا ندادن های اشتباه …

با باج ندادن روحی و جنسی …

با هر جایی نرفتن …

با دیکته کردن استانداردهای درست خودت…

خلاصه قرار نیست با طرف فرتی برید ازدواج کنین که…

شما فقط حس اولیه تون را گفتین …

اتفاقا اتفاقا اتفاقا، شما وقتی به یکی میگین حس تون بهش مثبت هست، در ادامه میتونین شوک مثبت بهش بدین و این خیلی جذاب تون می کنه و موقعیتی هست که شما میتونین تو رابطه گل هم بزنین!

پسر، اولین برداشتش از کار شما، راحت بودن شماست و شاید فکر بکنه که : شما راحت تر از دخترای دیگه به دست می آیید….

چون انتظار پسر این هستش حالا که کراش داری روش، پس بهش ساده بگیری و کلی امتیاز بهش بدی… ولی می بینه شما امتیازات اشتباه نمیدی …

تو رابطه، استانداردها و ارزش هاتون را دیکته می کنین، طرف شوک مثبت میگیره و متوجه میشه نه بابا این خبرا نیست…یه دختری هست که هم بلده حسش را بگه، هم بلده تو رابطه محکم باشه و بدون تحقیق و بررسی، فرتی نمیاد تیک بزنه …متوجه میشه که این خوش آمدن دختر، به معنای این نیست که: 

من بدون بررسی و شناخت باهات اوکی شدم چون روت کراش زدم!

چرا میگم شوک مثبت؟ چون هم شجاعت گفتنش را داشتی هم ارزش هات را حفظ کردی…این دوگانگی باعث میشه برای پسر، خیلی محکم تر و ارزشمندتر جلوه کنی (البته پسر لایق نه هر آدمی)

دوگانگی بین کراش داشتن ولی وا ندادن خیلی خیلی جذابه…

مثل زمانی که یه خانم متاهل، با تمام محبتی که به همسرش داره و همسرشم روی این موضوع واقفه، بازم استانداردهای خودش را پیاده میکنه و ذلیل نمیشه…

وقتی شما در کسوت یه زن بالنده باشین و به دیگران محبت میکنین، برگرفته از حس های آنی و هورمونی نیست و این خیلی برای تماشاگران تون، جذاب و کاریزماتیک هست.

 

کلمات کلیدی: #رابطه_جنسی_قبل_از_ازدواج  #بالنده  #درایت  #خودسانسوری  #نقش_بازی_کردن  #مطالبه_گری 

مهشید

مهشید هستم.یه دختر دهه شصتی که نرم افزار کامپیوتر خوندم. dgbaha برگرفته از عبارت "دختر گرانبها" است.در این جا کنار هم هستیم تا بالنده و گرانبها بشیم.

دیدگاه ها (56)

      • آواتار برزخ

        برزخمی گوید:

        ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۲۷

        با سلام و وقت بخیر
        این دقیقا سوال منم هست
        مخصوصا وقتی که واقعا از دیگران پایین‌تر هستیم
        نه اینکه منفی باف باشیم نه
        واقعا به لحاظ قیافه
        مالی
        تحصیلات
        سطح اجتماعی
        پایین‌تر هستیم و خیلی رو مخمون هست و عزت نفسمون در حد صفر کلوین هست

        • آواتار مهشید

          مهشیدمی گوید:

          ۲۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۲۵

          سلام عزیزم
          ما همگی چیزای ارزشمندی داریم که کشفش نکردیم …عزت نفس هم یکی از اون ارزشمنداست…سطح مالی خانواده دست ما نبوده …سطح اجتماعی خانواده هم در دست ما نبوده…ولی خودمون چی …میتونیم به پرستیژ در حد متوسط برسیم

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۰۵

    مهشیدجان بعد این همه واکاوی درون و بیل زدن خودمه
    دیگه به جایی رسیدم که میگم کافیه
    و به خودم میگم از هر چی دارم استفاده میکنم
    الان اینطوریم وقتی میوفتم توی حس ناتوانی و بی ارزشی
    میتونم مدیریتش کنم و این خوبه
    و این کافیه
    هنوز خیلی مسائل هست که بین زندکی من با معیارهای سلامت و خوشبختی دنیا فاصله میندازه
    ولی به این درک رسیدم که بی نقصی وجود نداره
    و همین که میتونم ذهن و احساسم رو در ۶۵ درصد موارد طوری کنم که میخوام و بهم حس رضایت میده کافیه
    گرچه بعضی جاها دوست دارم جیغ بزنم
    دوست دارم فرار کنم
    دوست دارم گریه کنم
    دوست دارم قائم بشم
    دوست دارم خراب کنم
    اشکال نداره این هم جزوی از منه
    میخوام من خرابکار رو هم قبول کنم
    من ناتوان
    من نادان
    من بداخلاق
    کنار
    من توانا
    من دانا
    من خوش اخلاق
    من خلاق
    و با همین ها من یک انسان تعریف میشم
    خلاصه الان خنثی و ریلکسم
    خداروشکر
    البته اگر گول کمال‌گرایی رو باز نخورم😂😂

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۲۹

      به نظرم پر کردن ذهن از کلی اطلاعات خوب نیست…باید عمل کرد…این خیلی خوبه دست به کار شدی و ترمیم کردی و مشکلاتت را میدونی و داری جلو میری..این رشد بزرگیه .🥰🥰🥰

      • آواتار فلفلی_قلقلی

        فلفلی_قلقلیمی گوید:

        ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۴۵

        من در کودکی اطلاعات خیلی گمی داشتم
        اسم وسایل رو نمیدونستم یا یادم میرفت
        طرز استفاده صحیح یه یسری وسیله رو نمیدونستم
        بعضی جاها بعضی رسوم رو بلد نبودم
        خب این بخاطر این بود کسی بهم آموزش نداده بود
        چون مامانم افسرده بود
        من اون دوره خیییلی زیاد به بابام تکیه میکردم
        از طرف مادر تحقیر و اذیت میشدم و بابام چون نسبت به حساسیت های مامانم بی توجه و خنثی بود میگفت چکارش داری ولش کن
        و من فکر میگردم داره برای من ارزش قائل میشه و اون موقع شد حامی من
        ولی وقتی میوفتادم توی اشتباهی که بخاطر ندانستن بود و حساسیت بابام بود
        برخوردش شدید و دور از انتظار و نیاز من بود
        این قضیه تا چندسال طول کشید
        که من حتی از اینکه آسیب جسمی ببینم میترسیدم
        میخواستم خیلی یاد بگیرم که توی اشتباه نیوفتم چون از طرف بابام حمایت نمی‌شدم بلکه خورد میشدم
        و این بهم حس ناتوانی میداد
        که بابام حامیم نیست و درکم هم نمیکنه
        من سر اون رابطه یک ساله داغون بخاطر بابام نیومدم بیرون و این مسئله من رو خیلی بیشتر انداخت توی تله کمال‌گرایی
        چون اضطراب زیادی کشیدم
        همه چیو تحمل کردم فقط بابام نفهمه
        با اینکه این اشتباه من بود و من باید جمعش میکردم
        ولی بخاطر ترس از بابام حتی جرات جمع کردنش رو نداشتم
        و این شده واسه من یه فوبیا
        گاها صدای بابام رو میشنوم میلرزم
        اگر نشنوم توهمش هست
        یا دلم میریزه
        چند روز پیش با دوستم از خیابون رد میشدم و با استرس بازوش رو گرفته بودم
        چادرم هم اون موقع در آورده بودم چون وسایل دم دستم زیاد بود و نمیتونستم چادر رو روی سرم نگه دارم
        متوجه شد استرس شدیدی دارم
        استرس من از آسیب دیدن نبود
        از این بود که اتفاقی بیوفته و هم بابام من رو بدون چادر ببینه
        هم بخاطر اشتباهی که کردم و آسیب دیدم برخورد دیگه ای بشم و از اونور محدود هم بشم
        یا یه لحظه حس کردم بابام توی خیابون صدام زد
        آنقدر اعصابم ریخت بهم میخواستم گریه کنم
        خیلی وسواسی شده بودم سر یاد گرفتن
        که اشتباه نکنم
        که نیوفتم توی شرایطی که بابام بتونه تحقیر و کنترل و محدودم کنه
        کلیپی از روانشناسی دیدم و می‌گفت بچه های خانواده ی کمال‌گرا معمولا از خانواده اشون فراری میشن
        و دیدم واقعا دوست دارم از بابام دور باشم
        دوست دارم بابام نباشه
        بخاطر اون افتادم توی زندان کمال‌گرایی و یاد گرفتن و از لحظه ام لذت نمی‌برم
        به خودم اومدم دیدم
        من اطلاعات زیادی دارم
        تجربه دارم
        ذهن خلاق و تحلیل گری دارم
        و میتونم از کمترین وسایل بهترین استفاده رو کنم
        چرا نتونم مشکلی که ساخته میشه رو خودم تنهایی حل کنم؟من آدم توانایی هستم
        از طرفی دیدم غیر بابام کسایی هستن که بتونم در مشکلات بهشون تکیه کنم
        و از حق نگذرم بابام به تازگی بهتر شده و جاهایی واقعا حمایت میکنه
        ولی دیگه من اعتماد بهش ندارم
        البته این از اون چیزاییه که به همین راحتی ازش خلاص نمیشم
        ولی خب حداقل توی شرایطش بیوفتم میتونم کنترل کنم

        • آواتار مهشید

          مهشیدمی گوید:

          ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۵

          اوه خیلی گفته بودی از شرایطت ولی این کامنت دقیقا حس وسط خیابونت رفت تو استخونم و واقعا دردناک بود🥺 انگار بیشتر حست کردم امروز👍
          امیدوارم این تروما را حل کنی و قدرتشم داری حل کنی.زندگی کنی و کیف کنی😍🤗

      • آواتار فلفلی_قلقلی

        فلفلی_قلقلیمی گوید:

        ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۰:۵۷

        البته درسته همه چیز یادگیری نیست
        هر جقدر یاد بگیریم نمیتونیم از همه مشکلات توانا بیرون بیایم
        یا برعکس
        چند وقت پیش کارتونی دیدم که یه بچه ۱۲ ساله کنجکاو داشت ماجراجویی میگرد و دیدم بدون دانایی خاصی خیلی مسائل رو با یه راه حل کوچیک حل کرد
        و یکی ازدیالوگ هاش این بود
        نمیدونم ولی بالاخره میفهمم…
        و اونجا دیدم همه چیز واقعا دانایی نیست
        یبار گفتم مهشید اطلاعات تخصصی نداره ولی از همین بهترین استفاده رو میکنه
        از قدیم میگن عالم بدون عمل مثل زنبور بی عسل است
        و تا زمانی که من وقتم رو میدم به یادگیری کی فرصت میکنم ازشون استفاده کنم؟
        بنظرم گاهی نادانی اوج داناییه
        الان دارم سعی میکنم در لحظه باشم
        وقتی میخوام کارتون ببینم کارتون ببینم
        وقتی میخوام بیرون راه برم فقط راه برم
        وقتی میخوام خونه رو تمیز کنم فقط تمیز کنم
        وقتی میخوام حمام برم فقط حمام برم
        وقتی میخوام درس بخونم فقط درس بخونم
        تمام تمرکزم رو بذارم روی حواس پنجگانه ام
        و بهم حس خوبی میده
        دارم تمرین میکنم کمی نادان باشم
        کمی سخت نگیرم
        کمی ناتوانی خودم رو قبول کنم و نجنگم
        خیلی حس خوبی داره
        میتونم بگم احمق و نادان و بیخیال بودن خیلی خوبه
        خاله من جدا از برچسب های غیر اخلاقی که گذاشتم اینطوریه😁
        و همین باعث شده به خیلی از اهدافش برسه
        و در عین ناباوری خیلی هایی که دیدم موفق بودن اینطور بودن
        نادان بودن
        احمق بودن
        اما از اون گوشه ی کوچولوی داناییشون بهترین استفاده رو کردن
        قبلا در ستایش تاریکی صحبت میکردم
        حالا دارم در ستایش احمق و نادان بودن صحبت میکنم😁
        اصلا ما انسان ها صفر یا صد نیستیم تمام صفات خوب و بد رو داریم
        و هر چقدر داناییم نادانی هایی داریم
        فعلا با این تفکر جلو میرم تا ببینیم خدا چی میخواد😂

  • آواتار نرگس

    نرگسمی گوید:

    ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۰۲

    سلام
    مهشید جان میشه درمورد این موضوع هم صحبت کنین
    من تو ذهنم خودم رو دائم با اطرافیانم مقایسه میکنم
    چه از نظر قیافه و لباس
    چه خونه و امکانات
    چه تحصیلات
    کلا همه چی
    و همین باعث میشه که از چیزی که دارم راضی نباشم
    دوست دارم همیشه بهترین چیزارو خودم داشته باشم
    برام خیلی حالب بوده که منشأ این مورد چیه و چجوری میتونم حلش کنم
    ممنون میشم راهنمایی کنید

    • آواتار برزخ

      برزخمی گوید:

      ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۱۹

      با سلام و وقت بخیر
      این دقیقا سوال منم هست
      مخصوصا وقتی که واقعا از دیگران پایین‌تر هستیم
      نه اینکه منفی باف باشیم نه
      واقعا به لحاظ قیافه
      مالی
      تحصیلات
      سطح اجتماعی
      پایین‌تر هستیم و خیلی رو مخمون هست و عزت نفسمون در حد صفر کلوین هست

      • آواتار فلفلی_قلقلی

        فلفلی_قلقلیمی گوید:

        ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۳۴

        سلام گلم
        یه پیشنهاد میدم شاید کمک کنه
        سمینار حرمت نفس دکتر هلاکویی خیلی مفیده برای عزت نفس
        از تلگرام دانلود کنید
        شاید این مسئله رو در شما کمرنگ کنه

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۱:۴۴

      سلام عزیزم
      سرزمین خودت را نمی شناسی…تفریحات خودت را نمیشناسی…خودت و ارزشهات را کشف نکردی…قسمت نیمه تاریک وجود را مطالعه داشتین؟

  • آواتار ثنا

    ثنامی گوید:

    ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۱:۵۴

    بی نهایت سپاس گزارم مهشید
    مثل همیشه جامع توضیح دادی و همینطور در مورد شوک مثبت
    قلبا ازت ممنونم راهم رو مشخص کردی

  • آواتار فلفلی_قلقلی

    فلفلی_قلقلیمی گوید:

    ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۴۵

    این کامنت دو دوستمون رو دیدم
    یادمه در دبیرستانم
    استعدادهای درخشان بود
    و اونجا تا دلت می‌خواست افرادی رو پیدا میکردی که یا تلاشگر بودن یا باهوش و یا فهیم و متفکر
    یادمه اون دوران چقدر خودم رو با این افراد مقایسه میکردم
    زورم رو میزدم از این ها بزنم بالا
    اما الان بعد مدت ها رفتم سر زدم به کاربری های فهیم و یا باهوش سایت
    مثل مامالی مثل مادرانه های من
    و وقتی از این هوش و ادراکشون تعریف شد
    فقط تایید کردم
    و حس خوبی داشتم که دارم استفاده میکنم و مصرف کننده این هوش و ذکاوت و دیدگاه نابم
    یادم اومد در قرآن خدا گفت شما رو گروه گروه متفاوت آفریدم
    و فکر کردم جقدر متفاوت بودن خوبه
    چقدر میشه این دنیا رو رنگارنگ کرد و به هم چیز یاد داد
    و این که من خودم رو کمتر نبینم چقدر خوبه
    قدیم میگفتم کاش باهوش تر بشم
    ولی الان میگم من هم باهوشم ولی به سبکی متفاوت تر
    همانطور که تفاوت درکی مامالی و خربوریدان فرق داره
    ولی هیچ وقت نمیتونی بگی این ها از نظر شعور پایین هستن
    من هم همین طورم پایین نیستم ولی متفاوتم
    همانطور که از زن متاهل موفق یا از زن دانشمند پرثمر
    یا از زن شاغل پر درآمد
    پایین تر نیستم
    و فقط یه دختر جوان مجرد با فعالیت ها و تلاشگر و پویایی های متفاوتم🤗
    خب آزمون اول رو پیروز شدم بریم تا آزمون های بعدی😂

  • آواتار بنام مادرم؛ فاطمه

    بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:

    ۲۴ مهر ۱۴۰۳ در ۲۲:۵۸

    سلام مهشید جان
    خب من پسر لایق میشناسم
    اما خودم آمادگی روحی برای ازدواج ندارم

    ریشه همه مشکلات برمیگرده به عزت نفس و اعتماد بنفس

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۴:۵۱

      فاطمه جان
      اینکه آماده بشین برای ازدواج خوبه
      یه سوال: عزت نفس تون پایین هست یعنی حس ارزشمندی ندارید؟

      • آواتار بنام مادرم؛ فاطمه

        بنام مادرم؛ فاطمهمی گوید:

        ۲۵ مهر ۱۴۰۳ در ۱۶:۳۷

        بله من مشکل اصلیم خودکم‌بینی بود و اعتماد به نفس نداشتن
        تازه الان بهترم
        ولی بنظرم خیلی نیاز به احساس ارزشمندی، و اعتماد بنفس دارم
        میشه راهنماییم کنی؟

  • آواتار دریا

    دریامی گوید:

    ۲۶ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۴۴

    عالی بود مهشید جان این مطلبت
    من توی قسمت عاقل کار بیهوده نمیکند درباره همسرم ازتون نظر خواهی کردم ، چند بار ازتون خواستم اما فک کنم یادتون رفته 🙈 لطفا نگاه میکنی بهش ؟
    من الان همسرم بعد یماه قهر ، کم کم دارع میاد آشتی کوتاه ، برای رابطه میخواد بیاد ، اما من دوس ندارم که یماه یبار بیاد و بعدش قهر کنه ! اما حس میکنم در برابر این خواستم کامل نمیتونم محکم بایستم ! چون میگم بزار برطرف کنم گناه داره …. اما دلم نمیخواد ،
    بعد یماه یکم اومد نوازشم کرد و بوس بازم قهر کرد گفت من کارات از دلم نمیره !!!! 😐
    مورد بعدی اینکه خانوادش بشدت چن ماه پیش بهم فحشهای رکیک زدن ، و همسرمو ترغیب میکردن منو طلاق بده ،که همسرم پشتم بود جلوشون ، ازون موقع نرفتم خونه مادرش … اما همسرم الان میخواد بریم خونه مادرش … من دوس ندارم اصلااا ، حس میکنم نباید خودمو بخاطر همچین همسری تو موقعیتی ک دوس ندارم قرار بدم !
    اما مامانم و خواهرم میگن همسرم چون بخاطر من اومده شهر دیگه و خودش وظیفه تردد بخاطر شغلش رو بتاطر راحتی من برعهده گرفته و منو عمل کرده و ارزش گذاشته توم یکم دلشو خوش کن برو به خانوادش سر بزن ، اما من بیزارم ازشون ، از همسرمم بخاطر اون اخلاقایی ک داره بیزارم ،

    • آواتار فلفلی_قلقلی

      فلفلی_قلقلیمی گوید:

      ۲۶ مهر ۱۴۰۳ در ۰۱:۰۳

      عزیزم همسرتون ترس از طردشدگی ندارن؟
      کلیپ های مونا چراغی رو ببینید قسمت بازداری هیجانی هم نگاه کنید
      حداقل بفهمید ریشه های مشکلش چیه بهتر میشه فهمیدش و شاید بشه آروم آروم اول اعتمادسازی بعد متن سازی کرد
      البته خودتون هم نگاه کنید کجاها افراط تفریط دارید
      چون گاها ما میوفتیم تو روابطی کع کمبودهای ما رو تشدید می‌کنند
      بقول روانشناس زوج درمانی بعد ازدواج خیلی صفات ما به تر تبدیل میشد
      اگر مثلا خسیس هستیم میشیم خسیس تر
      و حتما خودتون هم ببینید کجاها دارید شدت مشگلات ایشون رو تشدید میکنید و همچنین بالعکس اون داره تشدید میکنه
      میتونم برای درک بهتر ارجاعتون بدم به مطلب های مهشیدجان در رابطه با روابط خودشیفته ها و مهرطلب ها که این ها تله های هم رو تشدید میکنند
      البته فکر کنم سرچ کنید مرضیه کشوری هم احتمالا کلیپ ها و دوره هاشون کمکتون کنند

    • آواتار مهشید

      مهشیدمی گوید:

      ۲۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۰

      در مورد این سوال:
      من نظرم این هستش که با همین فرمون برو جلو …اگر اومد آشتی کن، نیومد دور بایست…اگر نوسان داره، شما هم مثل خودش باش تا متوجه بشه…انگار که برات دیگه قهرش مهم نیست…قهرش تا وقتی برات مهمه، همیشه مطمئنه که میتونه قهرهای این مدلی بکنه…
      در مورد رفتن خونه مادرهمسرت: جایی که فحاشی شده بهت، باید اول محیط درست بشه…اونها برای این فحاشی ها، کاری کردند؟ دلجویی کردند؟ حالا دلجویی هیچی، آثاری از پشیمونی دارند؟ اگر هیچ کدومش نبوده، این رفتن دقیقا قراره چیکار کنه؟ دلهاتون به هم نزدیک بشه؟ من دیدم تو روابط فامیلی، تا وقتی نسبت به هم مشکل قلبی دارند، این رفت و آمدها کارساز نیست…من خودم باشم نمیرم تا وقتی مشکل اساسی حل شه

      • آواتار دریا

        دریامی گوید:

        ۲۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۵:۰۵

        اونها فحاشی های بدی کردن البته خواهرش ، و مادرش و برادراشم هی ازش میخواستن منو طلاق بده !!!
        اون تایم من قهر اومدم خونه پدرم و واقعا قصدم جدایی بود ، ولی همسرم بخاطر من جنگی به پا کرد و پشت من درومد ، اونهاهم مجبور شدن بیان دنبالم چند بار … البته خواهرش نه !!! فقط مادرش و برادر بزرگترش اومدن ، و طی این مدت هم اصلا تماسی نگرفتن که بیا خونمون ، مادرشم حتی اون تایم که من قهر بودم و به ناحق به من فحش داد خواهرش ، یبار زنگ نزد بگه دریا بیخیال حرف خواهر شوهرت شو ، و دلجویی کنه ، برعکس چون همسرم پشت من بود ، اونها بیشتر لج کردن ، درکل همه فتنه ها سر مادرشه ، اما خودشو عقب کشید و خواهرشوهرم عقده هاشونو سرم ریخت ، خودمم دوس ندارم برم ، از طرفی همسرم بعضی وقتها با قلدری میگه : تاکی میخوای رفتار بچگانه تو اصلاح نکنی !!! و اگه توضیح بدم که ازشون نازاحتم و اونها باید دلجویی میکردن بشدت عصبی میشه و پیش من پشت اونهارو میگیره و حق رو به اونها میده ، اگه اونها هر کاری کنن و هر حرفی بزنن انتظار داره من سریع فراموش کنم ، اما من اگه خدانخواسته یه کلمه ساده بگم ، ازش غول میسازه و میگه تقصیر توه ، و خودش برای من بشدت کینه اییه

        • آواتار مهشید

          مهشیدمی گوید:

          ۲۷ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۵

          از نگاه همسرت به ماجرا نگاه کنیم می بینیم اوضاع سختی ساخته شده براش…بین همسر و خانواده اش له شده!
          از طرفی میگین پشت شما بوده ولی یه سوال:
          آیا اگر به خونه مادرش برید، و تیکه بشنوید، میتونین ریلکس باشی؟ قوی هستی ؟
          اگر هستی میتونی یکبار رفتن را تست کنی و ببینی میشه این رفت و امد کلید بخوره و ادامه دار بشه یا نه…
          راه رفتن روی لبه تیغ هست این ماجرا…خیلی باید زیرک باشی تو دردسر جدید نیوفتی…

      • آواتار دریا

        دریامی گوید:

        ۲۶ مهر ۱۴۰۳ در ۱۵:۱۲

        من تا چن مدت پیش اینکارو کردم : میومد اشتی کنه آشتی میکردم و وقتی قهر میکرد فاصله میگرفتم منم ، اما این رفتار بهش این پالس رو میده که من هر وقت بیاد هستم !
        اما میخوام اینبار محکم باشم ، و کلا باهاش آشتی نکنم چون خیلی دلمو شکسته ، همسرم درست نمیشه اصلا ، همه راههارو امتحان کردم ، نمیدونم مشکلش چی بود که اینطوری من زندگیم نابود شد ، ۴ ساله اینطوره ، بنای زندگیمون اینطوری بنا شده ، نمیخوام دیگه تلاشی کنم بابت این رابطه ، چون هربار خودم فقط آسیب دیدم ، فقط آرامش و عشق وجودم و عزت نفسمو بازیابی میکنم و کلا میخوام فک کنم همسرم وجود نداره ، تاجایی ک بشه هم باهاش توخونه صحبت نمیکنم ، فقط میخوام برگردم به روان سالمی که ساخته بودم و برای پیشرفتم تلاش کنم ، اینطوری بهتر نیست ؟

        • آواتار مهشید

          مهشیدمی گوید:

          ۲۷ مهر ۱۴۰۳ در ۱۲:۵۷

          من به شدت با شما موافقم…
          شما یه خانم حال خوب بودی و خانواده همسرت و خود همسرت حالت را عوض کردند…خودت را دریاب و دیگه هیچ امتیازی قائل نشو…

          • آواتار دریا

            دریامی گوید:

            ۲۸ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۳۴

            همسرم کلا این ترس رو داره که مثلا ” با من تا اخر عمر باشه ” و حتی این ترسم داره ” منو برای همیشه از دست بده ” کلا حس میکنم دوس داره گاهی باشم گاهی نه ، حتی بااینکه عاشق بچه س و میدونم اگه پدر بشه بهترین پدر میشه اما میگه اصلا نمیتونم قبول کنم بچه بیارم و همیشه باشه !!! میگه کاش میشد بعضی وقتها بچه داشت و بعضی وقتها نه !

          • آواتار مهشید

            مهشیدمی گوید:

            ۲۹ مهر ۱۴۰۳ در ۱۴:۳۱

            دریا جان این زندگی خیلی خیلی نا امن هست برای شما …واقعا من خودم نمیتونم تو این شرایط باشم…کنارش باشی خفه میشه و کنارش نباشی میگه بیا…
            این مرد با خودش چند چتده؟😔

          • آواتار فلفلی_قلقلی

            فلفلی_قلقلیمی گوید:

            ۳۰ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۳۷

            بنظرم شوهرش دوسش داره
            ولی از طرفی انگار یا از طرد شدگی میترسه
            یا از مسئولیت زیاد
            یا یه داستانی اون پشت هست که میتونه از تجربه یا ذهنیت های اشتباه نشات گرفته باشه
            بنظرم بهتره ازش سوال کنه اینکه اگر تا آخر عمر باهم باشیم چی میشه؟
            چه بدی هایی داره؟خوبی هایی نداره؟
            یا بهترین حالت برید پیش مشاوری چیزی

  • آواتار دریا

    دریامی گوید:

    ۲۸ مهر ۱۴۰۳ در ۰۰:۳۱

    مهشید جان ، من الان ۲۶ الی ۲۷ سالمه ، دانشجوی پرستاریم
    اما عاشق پزشکی هستم . براش خیلی کم گذاشتم ، میدونم بخونم امسالو حتما میارم ، من سینم خیلی بزرگ بود و خیلی اذیتم میکرد سنگینیش و فورا حتی مینشستم گردن درد و کمر درد داشتم و کلا حال نداشتم ، الانم که ماموپلاستی انجام دادم و خیلی سبک شدم و به طبع اراده و قدرتم بیشتره ،
    میخوام بازم کنکور بدم یبار برای همیشه پزشکی بیارم و این داستان تموم بشه ، اما هی با خودم میگم دیره دیگه ، از طرفی میگم بزار ده سال دیگه اینجایی ک هستم نباشم ، اگه از مسیر لذت ببرم که اصل زندگی اینه برم بخونم که حسرت نخورم و خودم عشق کنم با رشتم ، مخصوصا اینکه خواهرم دانشجوی پزشکیه و تا بحث درساش و رشتش میگن من یاد زخمم میوفتم که بیش از ۱۰ سال عاشق پزشکی بودم ، الان هم من خودم خریدو فروش و معامله کمی انجام میدم و کمی درامد دارم ، و کلا زرنگم تو خریدو فروش😅
    نظر شما چیه ؟ دوس دارم به آرزوی همیشگیم برسم حتی تو این سن ! خیلیا رو دیدم از سن بالا رفتن این رشته و موفق هم بودن ، از طرف دیگه ترسهایی دارم ، نظر شما چیه ؟

  • آواتار دکتر پوسپیرون

    دکتر پوسپیرونمی گوید:

    ۸ آذر ۱۴۰۳ در ۲۱:۱۷

    مهشید جان میشه رو پادکست کردن محتوای سایت هم فکر کنید میخواستم ظرف بشورم
    کاش میشد حرفاتو شنید در حین کار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *